eitaa logo
منتظران ظهور
62 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
166 ویدیو
59 فایل
🤲 اللّهمَ ارزُقنا شَهادَت فِی سَبیلِک 🤲 کپی آزاد☺️اگه یادت موند یه صلوات هم برای تعجیل در ظهور امام زمان (عج) بفرست ⛅ آغاز 💫👈 ۱۴۰۱/۰۸/۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۱ - الو ترنم خانوم کجایی ؟؟؟ پاشو بیا بیمارستان عرشیا اصلا حالش خوب نیست ...
- ها؟؟ 😐 برای چی پاشدی رفتی اونجا ؟؟ - خب داره میمیره ... - خب بمیره 😏 مگه خودت صبح دعا نمیکردی بمیره ؟؟ - خب عصبانی بودم ... - یعنی الان نیستی ؟؟؟ 😳 دیووووونه اگر بمیره تو راحت میشی نمیره هم مجبوری دوباره بهش قول بدی که باهاش میمونی و دوباره همین وضع ... 😏 دیوونه اون داره از این اخلاق تو سوءاستفاده میکنه ...!! دیگه هیچی نگفتم ... مرجان راست میگفت اگر بخواد زنده نمونه رفتن من که فرقی نداره اگر هم بخواد بمونه دوباره گیر میفتم ... واقعا دیگه اعصابشو نداشتم ... با مرجان خداخافظی کردم چنددقیقه به بیمارستان زل زدم و تو دلم از عرشیا خداحافظی کردم و دور زدم .... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۲ - ها؟؟ 😐 برای چی پاشدی رفتی اونجا ؟؟ - خب داره میمیره ... - خب بمیره 😏
گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه . برگشتم خونه مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن ، با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن . - سلام ☺️ دیدم ناراحت میشید نرفتم ... - چه عجب !! ماهم برات مهمیم !! 😒 - بله آقای سمیعی 😉 برام مهمید ... مهمتر از دوستام - کاملا مشخصه !! شامتو بخور و بیا اینجا ، کارت دارم ! وای اصلا حوصله جلسه بازجویی و محاکمه نداشتم 😒 فکرمم درگیر عرشیا بود . به روی خودم نمیاوردم اما دلم آشوب بود ... یه لحظه به خودم میگفتم خیلی دلسنگی که نرفتی پیشش ... یه لحظه میگفتم اون هیچیش نمیشه ... به قول مرجان ، عرشیا نقطه ضعفمو فهمیده بود و داشت از احساساتم سوءاستفاده میکرد 😏 با بی میلی تمام ، یکم از غذامو خوردم 🍝 میدونستم امشب دیگه نمیتونم بابا رو بپیچونم ...! مثل یه مجرم که داره میره برای اعتراف ، رفتم پیش مامان اینا ! - خب غذامو خوردم .... بفرمایید ... مامان به بابا نگاه کرد و بابا به من ... - خودت میدونی چیکارت دارم ترنم ... اخه چرا اینجوری میکنی دختر من ؟؟ چت شده تو ؟؟ یکی دو دقیقه سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم نفسمو دادم بیرون و تو چشمای بابا نگاه کردم ! - چون من دیگه اون ترنم قبل نیستم ! 😒 من دیگه اون آدمی که مثل شما فکر میکرد و مثل شما زندگی میکرد نیستم ! چون من این زندگی رو نمیخوام ! چون نمیخوام مثل شما بشم ... - چی؟؟ چی داری میگی؟؟ مگه ما چمونه؟؟ 😠 - سرکارید بابا جون ! سرکارید !! اینهمه دویدین به کجا رسیدین؟؟ - چرا مزخرف میگی ترنم؟؟ چشماتو باز کن تا خودت جواب خودتو بفهمی ! میدونی چقدر آدم تو حسرت زندگی تو هستن؟؟ صدامو بردم بالا ... - ولی من این زندگی رو نمیخوام !! میخواید به کجا برسید؟؟ مگه چند سال دیگه زنده اید؟؟ آخرش که چی؟؟ - ترنم حرف دهنتو بفهم 😠 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۳ گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه . برگشتم خونه مامان و
سلام خدمت تمامی اعضای کانال 👋 ممنون از همراهی شما ... به پارت گذاری ادامه می دهیم... این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره... نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند... این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ... نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ... با جست و جوی ، و یا ... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۳ گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه . برگشتم خونه مامان و
چته تو ؟؟ از بس لی لی به لالات گذاشتیم پررو شدی !! - هه 😒 لی لی به لالای من گذاشتید؟؟ شما ؟؟ شما کجا بودید که بخواید لی لی به لالام بذارید؟؟ - من و مادرت از صبح داریم میدویم که تو توی آسایش باشی 😡 - میدونم میدونم  میدونننننمممم ولی آخرش که چی؟؟ 😠 اصلا کدوم آسایش؟؟ کدوم آرامش؟؟ من دیگه این زندگیو نمیخوام 😡 بعد حدود یه ساعت بحث بی نتیجه در حالیکه چشم دیدن همو نداشتیم هرکدوم رفتیم اتاق خودمون ... دیگه حتی حوصله مامان و بابا رو هم نداشتم 😒 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۴ چته تو ؟؟ از بس لی لی به لالات گذاشتیم پررو شدی !! - هه 😒 لی لی به لالای
فردا دم دمای ظهر بود که گوشیمو روشن کردم . یکی دو ساعتی گذشته بود که برام sms اومد عرشیا بود 😳 - اینقدر از من بدت میاد که حتی نیومدی که اگر خواستم بمیرم برای بار آخر ببینیم ؟؟ پس زنده بود !! خوب شد دیشب نرفتم ... وگرنه مجبور میشدم بازم بهش قول بدم که دوباره خودکشی نکنه 😒 جوابشو ندادم نیم ساعت بعد شروع کرد به زنگ زدن ... بار پنجم ، شیشم بود که گوشی رو برداشتم. - الو - سلام ترنم خانوم ! حالا دیگه اینقدر ازم بدت میاد که ... - یه بار اینو گفتی 😒 -آها!! پس پیاممو خوندی و جواب ندادی ! گفتم شاید به دستت نرسیده 😏 - آره ، رسید ، خوندم ، جواب ندادم فکر نمیکردم اینقدر بی رگ باشی که بازم بهم زنگ بزنی ! -ترنم خجالت بکش ! خاک تو سرت که معنی عشقو نمیدونی ! - عشق؟؟ هه ... مرده شور این رابطه رو ببره اگه اسمش عشقه !! 😒 - دیشب داشتم میمردم ترنم ! هنوزم حالم خوش نیست ! نمیخوای بیای دیدنم ؟؟ - عرشیا دیروزم گفتم ! دلم نمیخواد ریختتو ببینم 😠 - ترنمم من دوستت دارم ... - اَه بس کن ! دیگه بهم زنگ نزن !! - همین ؟؟ حرف آخرته ؟؟ - آره ! - باشه پس پاشو بیا واسه تسویه حساب !! - چی؟؟ تسویه حساب چی اونوقت؟؟ 😳 - خرجایی که برات کردم ... عشقی که به پات گذاشتم ... اینهمه بلا که سرم آوردی ... - خاک تو سرت عرشیا ... گدا !! مگه من گفتم خرج کنی؟؟ شماره کارت بفرست پس بدم هرچی خرج کردی 😏 منو از چی میترسونی؟؟؟ - هه ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۵ فردا دم دمای ظهر بود که گوشیمو روشن کردم . یکی دو ساعتی گذشته بود که برام s
نخیر ، ما با پول تسویه نمیکنیم 😉 - منظورت چیه؟؟ 😡 - خودت منظورمو خوب میدونی ... - خفه شو عرشیا ... بی شرف 😡 - چرا عصبانی میشی خوشگلم؟؟ 😂 تا فردا همین ساعت وقت داری پاشی بیای وگرنه متاسفانه اتفاقات خوبی نمیفته ... - خیلی عوضی ای عرشیا 😡 خیلی بی غیرتی ... - به نفعته که پاشی بیای ترنم ... -منظورتو نمیفهمم ... - عکسایی که ازت دارم رو یادته؟؟ شنیدم بابات خیلی رو آبروش حساسه 😉 اگه میخوای فردا عکسای دخترشو تو گوشی همکارا و دوستاش نبینه ... تا فردا ظهر وقت داری بیای پیشم گلم 😉 بای بای 👋 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۶ نخیر ، ما با پول تسویه نمیکنیم 😉 - منظورت چیه؟؟ 😡 - خودت منظورمو خوب میدو
گوشی از دستم افتاد ... احساس میکردم بدبخت تر از من اصلا وجود نداره... ❌ تا چنددقیقه ماتم برده بود ... بلند شدم و رفتم سمت تراس گند بزنه به این زندگی ... آسمونو نگاه کردم ... من اینجا خدایی نمیبینم !! اگر هم هست ، هممونو گذاشته سرکار ... زمینو نگاه کردم ... چرا اینقدر با من لجی 😣 میخوای دقم بدی؟؟ بسه دیگه 😖 اینهمه بدبختی دارم ... این چی بود این وسط اخه 😭 حتی اگر بمیرم  نمیذارم یه بی شرف دستش به بدنم برسه ... دستمو از دیوار گرفتم و رفتم بالای نرده ها ... چشمامو بستم 😖 بسه دیگه ... این زندگی لجن باید تموم شه ... تو دلم از مامان و بابا و مرجان معذرت خواهی میکردم ... 😭 دیگه وقت خلاص شدنه ... دیگه تحمل بدبختیا رو ندارم ... چشمامو باز کردم و پایینو نگاه کردم .... همیشه از ارتفاع میترسیدم 😣 سرم داشت گیج میرفت 😥 قلبم تند تند میزد کافی بود دستمو از دیوار بردارم تا همه چی تموم شه ... امّا هرکاری میکردم دستم کنده نمیشد 😖 کم کم داشتم میترسیدم ... من جرأت این کارو نداشتم 😫 تو دلم به خودم فحش دادم و اومدم پایین... 😞 دلم میخواست خودمو خفه کنم ... - آخه تو که عرضشو نداری غلط میکنی میری سمتش 😡 به جهنم ... زنده بمون و بازم عذاب بکش ... اصلا تو باید زجرکش بشی ... حقته هر بلایی سرت بیاد 😭 دیوونه شده بودم داد میزدم گریه میکردم خودمو میزدم چرا این زندگی تموم نمیشه ... 😫 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۷ گوشی از دستم افتاد ... احساس میکردم بدبخت تر از من اصلا وجود نداره... ❌ ت
تو این حال ،تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود. گوشی رو که برداشت،زدم زیر گریه... همه چیو بهش گفتم -خب؟؟ -چی خب؟؟ -بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟ -هیچی،یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد... -خاک تو سرت ترنم... هیچی نگفتی؟؟ -نه چی باید میگفتم؟؟ مرجان عرشیا بدجوری لج کرده... میترسم -دیوونه... اون این شل بازیای تو رو میبینه که همش پررو بازی در میاره دیگه!! چقدر بهت گفتم به این پسرا نباید رو بدی!! -حالا چیکار کنم مرجان؟؟ -هیچی! میذاری اینقدر جلز ولز کنه تا بمیره پسره پررو!! این بود اونهمه عشقم عشقم گفتناش -یعنی چی هیچی مرجان؟؟ عکسام دستشه بابام آبروم -ببین اولا شهر هرت نیست که هرکس هرغلطی دلش خواست بکنه! دوما این کارو بکنه پای خودشم گیره!! فکرکردی الکیه؟ مگه ولش میکنن؟؟ یه شکایت کنی بگی عکسامو از تو گوشیم برداشته و دو تا دروغ بگی حله -مرجان چی میگی؟؟ یعنی صبر کنم ببینم اقا عقلش میرسه این کارو نکنه یا نه؟؟ ‌میدونی پخش کنه چی میشه؟؟ -هیچی گلم بابات شکایت میکنه میگه اینا قصدشون ازدواج بود،حالا پسره میخواد سوءاستفاده کنه -به همین راحتی؟؟؟ -اره بابا اینقدر منو از این تهدیدا کردن هیچکدومم نتونستن غلطی بکنن!! چون میدونن گیر میفتن! فقط میخوان از سادگی دخترا استفاده کنن -اخه مرجان... -اخه بی اخه! باور کن راست میگم ترنم! به حرفم گوش بده! دیگه اصلا جوابشو نده! حتی دیدی رو مخته خطتو عوض کن باشه گلم؟ -هرچند میترسم...چون میدونم دیوونه تر از عرشیا وجود نداره... ولی باشه تا فردا ظهر جواب عرشیا رو نمیدادم... ولی ظهر که رد شد، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید از شدت استرس حالت تهوع داشتم. کلی فکر بد تو سرم بود حتی هرلحظه منتظر بودم تا بابام زنگ بزنه و هرچی از دهنش در میاد بهم بگه. با دستای لرزون رفتم سراغ گوشی و اینترنتمو روشن کردم، اینستاگرام تلگرام سایتای مختلف هرجا که میتونستم رو زیر و رو کردم... هر عکس دختری میدیدم دلم هُری میریخت سه چهار ساعت گشتم اما هیچ خبری نبود.... عرشیا همچنان چنددقیقه یه بار زنگ میزد یا پیام تهدید میفرستاد. زنگ زدم به مرجان... -مرجان هیچ خبری نشد!! -دیدی گفتم -اینا فقط میخوان از حماقت بقیه استفاده کنن... -مرجان...عرشیا پسر خوبی بود... چرا اینجوری کرد؟؟ -ههخوب؟؟؟؟!!!! تو این دوره و زمونه مگه ادم خوب هم پیدا میشه... دیدی همین پسر خوب که اونجوری برات بال بال میزد اخرش چیکار کرد؟؟ بیخیال بابا ترنم... برو خداتو شکر کن که راحت شدی -من خدایی نمیشناسم مرجان این تو بودی که بهم کمک کردی... مرسی -چی بگم... منم خیلی از این مسائل سر در نمیارم... واقعا شاید خدایی نیست و همه عالم سرکارن در کل خواهش میکنم عشقم برو استراحت کن که معلومه شب سختیو پشت سر گذاشتی 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۸ تو این حال ،تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود. گوشی رو که برداشت،زدم
-مرسی گلم،اوهوم... اصلا نخوابیدم دیشب ولی خوب شد که تو هستی... وگرنه معلوم نبود چی میشد... شاید از ترس بابام... -‌بیخیال بابا... حالا که به خیر گذشت دیگه هرچقدر عرشیا زنگ زد ،جواب ندادم. خوشحال بودم که دیگه از شرش خلاص شدم....   ... ۴۹ سه روز تا عید مونده بود... هرچند واقعا حوصله مامان و بابا رو نداشتم، اما نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون... اونم چه شامی... دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود... ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!! کتابخونم خاک گرفته بود... خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم. احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا... دیوار اتاقمو نگاه کردم، پر بود از عکسای خودم و مرجان، تو جاهای مختلف با ژستای مختلف... مرجان... یعنی اونم همینقدر که من بهش دلبستگی دارم،دوستم داره،یا اونم یه نمک‌نشناسیه عین سعید❗️ سرمو چرخوندم سمت تراس... آسمون سیاه بود... مثل روزگار من... ولی فرقی که داریم اینه که تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست... اصلا کی گفته آسمون قشنگه نمیدونم... اینهمه آدم زیر این سقف زشت چیکار میکنن؟؟ اصلا ما از کجا اومدیم... چرا تموم نمیشیم؟؟ چرا یه اتفاقی نمیفته هممون بمیریم... تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد. مامان بود، در حالیکه چشماش از خستگی ،خمار شده بود ،گفت که برای شام برم پایین. هیچ میلی برای خوردن نداشتم، اما حوصله ی یه داستان جدید رو هم نداشتم! مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون. پشت در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم. این بالا چهار تا اتاق بود! راستی ما که سه نفر بودیم و اتاق مامان و باباهم مشترک بود!! اون دوتا اتاق دیگه به چه دردی میخورد؟؟ اصلا سه نفر که دو نفرشون صبح تا شب ،هرکدوم تو یه مطب مشغولن و اون یکی هم یه روز خونست و یه روز نه، یه خونه ی ۳۰۰متری دوبلکس، با یه حیاط به این بزرگی میخوان چیکار....!؟ اینهمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقه ها برای کی اینجا چیده شدن؟! واسه اینکه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون! اینا چه خوشبختن!!! هه... چقدر این زندگی مسخرست!! -ترنمممم بازم مامان بود که برای بار دوم منو از دنیای خودم کشید بیرون! -اومدم مامان...! هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره... مهم نبود دیگه هیچی مهم نبود...! باز هم مامان... -ترنم!من و پدرت نظرمون عوض شد! -راجع به...!!؟؟ -ایام عید! بهتره هممون با هم باشیم. امروز پدرت کارای ویزای تو رو هم انجام داد و سه تا بلیط برای دوم فروردین گرفت! -چی؟؟ من که گفتم نمیام!!! -بله ولی اینجوری بهتره! دیگه از این مزخرف تر امکان نداشت! این یعنی ده روز سمینار کوفت و درد و زهرمار... ده روز ملاقات با فلان دکتر و فلان دوست قدیمی بابا... اه -من نمیام! اشتباه کردید برای من بلیط گرفتید -میای،دیگه هم حرف نباشه! -حالم از این زندگی و این وضعیت بهم میخوره ولم کنید دست از سرم بردارید... اه.... بدون مکث به اتاقم برگشتم. دلم پر بود از همه چیز و همه کس درو قفل کردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم.... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۹ -مرسی گلم،اوهوم... اصلا نخوابیدم دیشب ولی خوب شد که تو هستی... وگرنه معلوم نب
طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم! خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلاسا لق و تقه وگرنه نمیدونم چجوری میخواستم به کلاسام برسم...!! هنوز اثرات آرامبخش دیشب نپریده بود... رفتم تو حموم شاید دوش آب سرد میتونست یکم حالمو بهتر کنه!! خداروشکر دیگه عرشیا نه زنگ میزد و نه پیامی میداد... تنها دلخوشیم همین بود! دلم بدجوری گرفته بود... یه ارایش ملایم کردم و لباسامو پوشیدم، میدونستم مرجان امشب میخواد بره پارتی و الان احتمالا آرایشگاهه! پس باید تنهایی میرفتم بیرون... دلم هوای بامو کرده بود! ماشینو روشن کردم و منتظر شدم تا در باز شه پامو گذاشتم رو گاز تا از در برم بیرون... اما دیدن هیکل درشتی که راهمو سد کرد تمام بدنمو سِر کرد.... عرشیا این چرا دست از سر من برنمیداشت با دست اشاره کرد که پیاده شو!! دست و پام یخ زده بود! دوباره اشاره کرد، اما این بار با اخمی که تا حالا تو صورتش ندیده بودم...! با دست لرزونم درو باز کردم و به زور از ماشین پیاده شدم... نمیتونستم ترسمو قایم کنم، میدونستم حتما مثل گچ سفید شدم! اومد جلو و بازومو گرفت -به به... ترنم خانوم! مشتاق دیدار -چی میگی؟؟ چی میخوای؟؟ -عوض خوش آمد گوییته -عرشیا من عجله دارم! -باشه عزیزم زیاد وقتتو نمیگیرم دیروز خیلی منتظرت بودم نیومدی!؟ -نکنه انتظار داشتی بیام؟؟ -اره خب اخه میدونی... حیفه! بابات خیلی فرد محترمیه! حیفه با آبروش بازی بشه! به زور خودمو کنترل میکردم که از ترس گریه نکنم. صدام در نمیومد عرشیا بازومو بیشتر فشار داد... قیافمو از شدت درد جمع کردم! -نکن دستم شکست -آخی...عزیزم... دردت اومد؟ -عرشیا کارتو بگو! باید برم -خیلی کار بدی کردی که با دل من بازی کردی ترنم خانوم! خیلی کار بدی کردی....! -من؟؟ من چیکار به تو داشتم؟؟ تو اصرار کردی باهم باشیم من همون اولشم گفتم فقط یه مدت امتحانی!! -مگه من بازیچه ی توام غلط کردی امتحانی!!! مگه برات کم گذاشتم؟؟ مگه من چم بود؟؟؟ -تو دیوونه ای عرشیا!! دیوونه ای!! کارات دست خودت نیست منم ازت میترسم! کنارت ارامش ندارم! نمیخوام باهات باشم... دستشو برد تو جیبش... با دیدن چاقویی که آورد بالا تموم بدنم یخ زد... نفسم به شماره افتاده بود...! -نمیخوای؟؟ به جهنم... نخواه...! ولی با من نباشی، با هیچچچچ‌کس دیگه هم حق نداری باشی یه لحظه هیچی نفهمیدم... با دیدن خون روی چاقو جیغ زدم و افتادم زمین....! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۰ طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم! خداروشکر که دو هفته ی آخر اسف
درد تو کل وجودم پیچید... وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم! -ببخشید ترنم... اما تقصیر خودت بود! یادت باشه دیگه با کسی بازی نکنی!! قبل اینکه چیزی بگم پشت پرده ی اشکام محو شد... -‌کثافت عوضییییی جیغ میزدم گریه میکردم فحشش میدادم اما اون رفته بود! صورتمو گرفته بودم و ناله میکردم... لباسام خونی شده بود! شالمو روی زخمم گذاشتم و سعی کردم خونشو بند بیارم... نیم ساعتی تو حیاط نشستم و گریه کردم. جرأت رفتن سمت آیینه رو نداشتم از خودم متنفر بودم! چرا کاری نکردم؟؟ چرا جلوشو نگرفتم؟ چرا... خون تا حدودی بند اومده بود رفتم سمت ماشین و آیینه رو چرخوندم طرف خودم. جرأت دیدنشو نداشتم چشمامو محکم روی هم فشار میدادم، شوری اشکام،زخممو سوزوند چشمامو باز کردم... باورم نمیشد عرشیا با صورت قشنگم چیکار کرده بود زخمی که از بالای گونه تا نزدیک گوشم کشیده شده بود.... این تقاص کدوم کار من بود؟؟ سرمو گذاشتم رو فرمون و از ته دل ناله زدم و گریه کردم...! بیشتر از صورتم،قبلم زخمی شده بود با خیسی ای که روی پام احساس کردم،سرمو بلند کردم... زخم دوباره سر باز کرده بود و خون ،مثل بارون پایین میریخت. دوباره شالمو گذاشتم روش... چشمام از گریه سرخ شده بود، خط چشمم زیر چشامو سیاه کرده بود و خون از گونه تا چونمو قرمز... باورم نمیشد که این صورت،صورت منه این همون صورتیه که عرشیا میگفت "دست ماهو از پشت بسته....!" هیچی نمیگفتم هیچی نداشتم که بگم هیچی به مغزم نمیرسید تمام این ساعتا رو تو حیاط میچرخیدم و گریه میکردم! ساعت شش بود! قبل اومدن مامان و بابا باید میرفتم... اما کجا؟؟ نمیدونم ....ولی اگر منو با این صورت میدیدن... ماشینو روشن کردم و راه افتادم! هرکی که میدید،با تعجب نگام میکرد این دلمو بیشتر میسوزوند... حالم خراب بود... خراب تر از همیشه گوشی رو برداشتم... -مرجان -چیشده ترنم؟؟ چرا گریه میکنی؟؟ -مرجان کجایی؟؟ -تو راه... گفتم که امشب میخوام برم پارتی! -مرجان نرو خواهش میکنم... بیا پیشم -اخه راستش نمیتونم ترنم... چرا نمیگی چیشده؟؟ -دارم دق میکنم مرجان.... نابود شدم نابود -خب بگو چیشده؟؟ جون به لب شدم -تو فقط بیا... میخوام بیام پیشت! -ترنم من قول دادم! سامی منتظرمه. نمیتونم نرم! عوضش قول میدم صبح زود برگردم بیام پیشت! باشه عزیزم؟؟ -مرجاااان بیا... من امشب نمیتونم برم خونه -چی؟؟ 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۷۱ درد تو کل وجودم پیچید... وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم! -ببخشید ترنم... اما تقص
دیوونه شدی؟؟ -نمیتونم توضیح بدم حالم خوب نیست! -ترنم نگو که شب بدون اجازه میخوای بیای پیشم؟؟ -چرا...بدون اجازه میخوام بیام پیشت -ترنم تو خودت مامان و باباتو بهتر میشناسی!! منو باهاشون سر شاخ نکن جون مرجان -مرجان! میای یا نه...!؟ -اخه.... -باشه... خوش باشی... گوشیو قطع کردم و انداختم رو صندلی ماشین! جواب سوالمو گرفتم... ارزش من برای مرجان...!! رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم... بام... تو یکی از پیچ‌ها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم.... قطره های اشکم با هم مسابقه گذاشته بودن!! هنوز صورتم درد میکرد. چقدر اینجا بوی سعیدو میداد!! سعید همونی که باعث و بانی تمام این حال بد بود... اما نه...! چه ربطی به سعید داشت؟؟ باعث و بانی این زندگی خودم بودم! اما نه...! منم تقصیری نداشتم...! پس کی...؟؟ چرا؟ اصلا چرا من به اینجا رسیدم...؟؟ فکرم رفت تو گذشته ها... از همون اول تا همین جا که الان ایستادم...! گوشی داشت زنگ میخورد حتما مامان یا باباست! مامانی که تموم دنیاش مدارک و مطب و سفرهای اروپاییشه! و بابایی که دنیاش خلاصه میشه تو حسابای بانکی و ماشین های جور واجور و سلفی گرفتن تو مطب و.... و من یک وسیله ام برای ارضای غرورشون! دخترم دانشجوی پزشکیه... دخترم به چهار زبان مسلطه... دخترم تو آلمان به دنیا اومده... دخترم... دخترم.... دخترم..... و حالا دختری که برای افتخار خودشون ساخته بودن، فرو ریخته بود! شکسته بود... حتی اگر تا اینجاشم تحمل میکردن این نشونی که عرشیا تو صورتم کاشت رو مطمئنا تحمل نمیکردن...! پس من دیگه جایی تو اون خونه نداشتم! فکرم میچرخید بین آدما تا ببینم کیو دارم، رسیدم به مرجان! مرجانی که لذت یه شب پارتی رو به آروم کردن دوست ده سالش نداد!! شاید واقعا من ارزشی برای وقت گذاشتن نداشتم که همه اینجوری تنهام گذاشتن...! آخ سرم درد میکرد حالم بد بود تپش قلبم شدید شده بود...! رفتم تو ماشین آیینه هنوز سمت صندلی من بود صورتم... صورتم.... صورتم..... داشبوردو باز کردم قرصامو آوردم بیرون... خوبه! همشون هستن! مرسی که حداقل شما تنهام نذاشتید! آرومم کنید‌! یه قرص تپش قلب خوردم یه مسکن یه آرامبخش، یه قرص قلب یه مسکن یه ارامبخش یه قرص قلب یه مسکن یه ارامبخش ارامبخش ارامبخش ارامبخش....... دوباره از ماشین پیاده شدم! حالم بهتر بود! چند قدم که رفتم،احساس کردم دارم تلو تلو میخورم...! جلومو نگاه کردم... وحشت برم داشت! یه چیز سیاه جلوم بود!! پشتمو نگاه کردم... سنگا باهام حرف میزدن... درختا دهن داشتن! ماشینم...شروع به صحبت کرده بود!! چرا همه چی اینجوری بود؟! 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿