🌺 گمشدهٔ بیابانها 🌺
قطعه 2⃣
در مراجعت از مکه، قراردادی داشتند که ماشینها که برمیگردند، صدتا صدتا ماشینها را برمیگرداندند، به نام قافله.
قافلهای تشکیل می دادند، سرپرستی میگذاشتند.
عرض شود که در یک ماشین اسباب یدکی میگذاشتند و پلیس برای حفاظتِ این صدنفر، جلوی ماشینها یک پلیسی بود، عقب ماشینها هم همینطور بود. با یک تشریفاتی صدتا صدتا راه میافتادند.
ما در آن تعدادِ صدتایی که بودیم، دو شوفر داشتیم یکی محمود آقا یکی اصغر آقا.
اینها تهرانی بودند.
این اصغر آقا گفت: در موقع آمدن که از تهران آمدم، من را عقب ماشینها انداختند، حالا باز من را عقب ماشینها انداختند و باید خاک بخورم و من میخواهم بروم جلوی ماشینها.
از قافله جدا شد، بهعنوان اینکه جلوی ماشینها خودش را قرار دهد و یک راهی را بپیماید و بیاید جلوی ماشین ها.
بنده که اطلاع داشتم اینجا بیابان است و عربستان سعودی سر و ته درستی ندارد، خیلی موعظه کردم او را که
آقا جان این کار را نکن! از قافله جدا نشو! همینطور که مرتب کردند برو!
ولی او گوش نکرد، جدا شد.
زائرینی هم که در ماشین ما بودند، هجده نفر بودیم داخل یک ماشین، آنها هم بهاصطلاح کمک نکردند با بنده و این گفت: ما آب داریم، بنزین داریم، خودمان میرویم. من میافتم جلو، از آن طرف میروم و یکدفعه وارد میشوم جلوی ماشینها.
نشد، راه را گم کرد و گم شدیم.
سه شبانهروز به هر طرفی که رفتیم، راهی پیدا نشد. شب میشد و داد و قال زیادی کردیم، گفتیم: نگهدار نماز بخوانیم!
نگهداشت، نماز خواندیم.
بعد من دیدم که ستارههایی هست بهنام هفت برادر و به آنها «بناتالنعش» گفته میشود، دیدم فاصله بین ما و اینها خیلی شده است. فهمیدم که راه را خیلی عوضی آمدیم و گفتم همینجا بیتوته کنیم، فردا صبح از همین راهی را که آمدیم، برگردیم.
فردا صبح برگشتیم و نه که آن خاکِ حجاز، یک هوایی و یک بادی دارد و همه هم شنِ نرم است، باد زده بود و راهی را که شب آمده بودیم صاف شد. راه دیده نشد که ما از آن راهی که آمدیم، برگردیم؛ نتوانستیم و آن راه را هم گم کردیم.
باز ده فرسخ رفتیم، بیست فرسخ به این طرف، ده فرسخ به آن طرف رفتیم، به جایی نرسیدیم و شب شد.
فردا که روز سوم بود؛ آب خلاص شد، بنزین خلاص شد به حدّی که ماشین را سربالا برد، سرازیر آورد که اگر در باک آب مانده باشد، از آبش استفاده کنیم یا اگر بنزینی باشد، باز یک کم روشن کنیم برویم. نه آبی بود و نه بنزینی. همه چیز خلاص شد.
بعد خیلی ما وحشتزده شدیم و ناامید شدیم و امید ما به کلی قطع شد.
بنده که یک کم اطلاعاتِ بیشتری داشتم، به زائرین گفتم: بالأخره این اصغر آقا ما را گم کرد و گناه بزرگی کرد حالا همهٔ شما بیایید جمع بشویم، متوسل به آقا امام زمان صلواتاللهعلیه بشویم؛ اگر آن آقا ما را نجات داد از این مهلکه که زهی سعادت و نجات پیدا کردیم و اگر آقا امام زمان ارواحنافداه به فریاد ما نرسد، همهٔ ما در این بیابان میمیریم و طعمه بعضی حیوانات خواهیم شد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/montazeranmula
🌺 گمشدهٔ بیابانها 🌺
قطعه 3⃣
بنابراین قبل از اینکه بیحال شویم هر کدام قبر خودمان را بکنیم.
یک گودالی بکنیم که آن نزدیکیهایی که دیگر بیحال شدیم و دیگر دست و پایمان از رمق و جون افتاد برویم در آن گودال جان بدهیم تا مروز زمان باد بزند و این شنها به روی ما بریزد و خودبهخود مدفون واقع شویم اینجا.
اینها اطاعت کردند و هر یکی قبرمان را کندیم و بعد جلوی قبرمان نشستیم و بعد من بهاصطلاح تا حدی راهنمای آنها بودم و روحانی آنها بودم، راهنمایی کردم، ارشاد کردم که همه بیاییم متوسل به چهارده معصوم (علیهم السلام) شویم.
من شروع کردم از رسول خدا صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم توسل، بعد از رسول خدا به فاطمهٔ زهرا سلاماللهعلیها، بعد به امیرالمؤمنین علیهالسّلام بعد به حضرت امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام یک یک تا به خود آقا امام زمان ارواحنافداه.
روضهای خواندیم، گریهٔ زیادی کردیم بعد من فکر کردم که به چه ذکری متذکر بشویم به امام زمان سلاماللهعلیه.
ملهَم شدم به اینکه این ذکر را بگویم، گفتم: آقایان! به این ذکر متذکر باشید، مرتباً آقا امام زمان ارواحنافداه را صدا کنیم و ندا کنیم به این ذکر:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ یَا فَارِسَ الْحِجَاز يَا أَبَاصَالِحَ الْمَهْدِی أَدْرِکْنَِا يَا صَاحِبَالزَّمَان أَدْرِکْنَِا»
مرتب این را گفتم بگویید و همه گفتند.
با حال گریه مدتی به این ذکر متذکر شدیم.
بعد گفتم به آقایان که یاد کنید در تمام عمرتان چه کار خیری انجام دادید که خالص باشد برای خدا، خدا را به آن کار خیر قسم دهید که ما را نجات دهد.
هر کسی یک فکری کرد و یک چیزهایی را هر کسی گفت. ما هم یک چیزهایی گفتیم.
بعد، باز من گفتم: با خدا قرار بگذاریم که اگر خدا ما را نجات داد، این اموالی که با ما هست همه را در راه خدا بدهیم و بقیهٔ عمرمان را هم، اگر کسی به ما مراجعه کرد در کاری و حاجتی داشت، مطلبی داشت و از عهدهٔ ما برمیآمد، بقیهٔ عمرمان در قضاء حوائج مردم مصرف کنیم و کارهای خیر انجام دهیم و معاهدههایی با خدا کردیم که ديگر بقیهٔ عمرمان را در اطاعت و بندگی خدا و کارهای خیر و حوائج مردم را سعی و کوشا باشیم.
این را گفتیم و آقایان هم تعهد کردند. بعدش دیگر مشغول ذکر شدند.
من حرکت کردم از آنها جدا شدم یک تپهٔ مثل کوه مانندی بود من رفتم پشت تپه در گودالی که کسی من را نبیند تنها خودم با خدا بنا کردم صحبت کردن.
کلماتی با خدا گفتم... .
ادامه دارد...
https://eitaa.com/montazeranmula
🌺 گمشدهٔ بیابانها 🌺
قطعه 4⃣
صحبتهایی کردم که حالا واقعاً خجالت میکشم که بخواهم بگویم چه گفتم...
مثلاً به خدا میگفتم:
«خدایا ما نمیخواهیم در اینجا به این کیفیت بمیریم ولو اینکه سعادت باشد، ولو این که توفیق در این باشد، اینجا نمیخواهیم بمیریم. ما باید برویم به وطنمان و پیش اهل و عیالمان از دنیا برویم و باعزّت. اینجا، اینجوری نمیخواهیم از دنیا برویم».
با خدا اینطور خودم صحبت میکردم و با امام زمان سلاماللهعلیه که «آقاجان! پس کجا میخواهید به فریاد ما برسید؟ اگر اینجا در این اضطراب، در این بیچارگی، همه تشنه، از شدت عطش داریم تلف میشویم و اگر در این بیچارگی به فریاد ما نرسید، کِی میخواهید به فریاد ما برسید؟! کجا میخواهید به فریاد ما برسید؟».
این عرایض را به محضر مبارک امام زمان ارواحنافداه میگفتم و حال گریه و توسل و به کلی قطع از مخلوق و واقعاً وصل به خالق و حق بود به حدی که میتوان گفت: «یُدرَک وَ لاَیُوصَف» من نمیتوانم آن حالت انقطاع را (توصیف کنم). برای من دیگر نشده آن حالِ انقطاع و آن حال توسل و توجه نشده.
در همین بین که این حالت بود و گریه و ناله و توسل به آقا امام زمان ارواحنافداه داشتم، یک مرتبه دیدم که یک آقایی به شکل یک عربی جلوی من مثل «خَلْقُ السَّاعَة»(ناگهان ظاهرشدن) حاضر شد.
پنجاه متر بیابان! آن جا اگر تخممرغی میگذاشتی دیده میشد، بیابان صاف؛ آناً دیدم یک آقایی حاضر شد با ۷ شتر، شمردم. آن ۷ شتر هم بار دارد.
این آقا که من خیال کردم از عربهای خاک حجاز است و شتربان هست و شتر دارد و مسافرت میرود لابد در این بیابان، قصد سفر دارد و بار دارد و اینجا پیدا شده، رهگذر است و به خیالی که رهگذر است، ایشان را ما دیدیم.
وقتی که دیدم، خیلی خوشحال شدم بهحدی که در پوستم نمیگنجیدم؛ یعنی خودم را دیگر در مرز(می دیدم) که آنجا یک راهی بود که ما برسیم به آن مرز که اسم آن را الآن از نظرم رفته، یادم خواهد آمد، گفتم: این آقا حتماً راه را بلد است، به ما راه را خواهد گفت.
در این بین که چون خوشحال شدم، دیدم به طرف من آمد. تا رو به من آمد، من حرکت کردم و دیگر آن حالتِ گریه و تضرّع و زاری رفت.
حالت خوشحالی پیدا شد و نزدیک به من شد، من سلام کردم؛ «سلام علیکم» و ایشان هم فرمودند: «علیکم السلام و رحمتالله و برکاته» بعد رسیدیم به هم، روبوسی کردیم. من صورت او را بوسیدم.
_(مصاحبه کننده:) قیافه، جذاب بود، خیلی؟
_قیافه در نهایت جذّابی، چشم و ابرو و جمال و... همه خیلی قشنگ، نورانی، الاّ اینکه هنوز من فکر میکردم این آقا یک عربی است که آمده ما را راهنمایی کند.
ابتدایی که سلام علیک کردیم با هم و روبوسی کردیم، بعد از احوالپرسی به زبان عربی، ایشان فرمود: «ضَیعَتُم الطَّرِیق؟ راه گم کردید؟».
من عرض کردم: «نَعَم؛ بله راه گم کردیم».
فرمود: «أنا جَاءی اَدَلِیکُمُ الطَّرِیق؛
من آمدهام که راه را به شما بگویم».
من عرض کردم: «خیلی ممنون، بفرمایید».
ادامه دارد...
https://eitaa.com/montazeranmula
🌺 گمشدهٔ بیابانها 🌺
قطعه 5⃣
(ایشان هم) ارائه فرمود (یعنی راه را نشان داد) که از این راه.. جلوی ما دوتا کوه بود؛ فرمود: «تَمْشْون، مُسْتَقِیم تَعْبُِرُون أَلْجَبَلَیْن قُدَّامْکُمْ أَلْجَبَلِیْن یَظْهَرلَكُمْ جَبَلِیْن الآخَرِیْن؛
: باز دو کوه دیگر ظاهر میشود».
تَعْبِرُون، از آن جَبَلِیْن آخَرِیْن هم تَعْبُرُون،
«یِظْهَرْ لَکُمْ شَارِع؛
: راه پیدا میشود».
«تَأَْخُذُون طَرَفِ الْیَسَار أَتَوَصِلُوا جَِرْیِه؛
فرمود که این دوتا کوه را که عبور کردید، دوتا کوه دیگر، وسط آن دوتا کوه را بگیرید و بروید، راه پیدا میشود. راه که پیدا شد، طرف چپ را بگیرید و بروید، جَرِیِه».
«جَرِیِه» مرز مابین حجاز و عراق بود که ما میخواستیم برویم به بصره. بعد از «جریه» میرفت به جایی به نام «زبیر» به آن جا میرسیدیم. خلاصه راه را به ما گفت.
🌹نذرتان درست نیست 🌹
راه را که به نشان دادند بعد فرمودند: «أَلنذر الذی نَذَرْتم عَلَیْه لَیْسَ بِصَحِیحٍ؛
: نذری که کردید شما، آن نذرتان صحیح نیست».
من عرض کردم: «إشْ مَوْلَانَا أَلنذر؟»؛ (نذرمان چه مشکلی دارد؟)
فرمود: «نذْرُکُمْ مَرْجُوحَه لَئِن إِذَا أنْتُم نَذَرْتُم تُنْفِقُون فِی سَبِیلِ الله، إِذَا نَفَقتم مَعَکم فِی سَبِيلِ اللَّه.. أَرَادِیکُمْ فِی
وَأَنْتُمْ تُرِیدُون بِالْعَرَاق أَرْبَعِین يَوْمُ زِیَارَةِ الْحُسَیْن وَ زِیَارَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ سَلَامُاللهعَلَیْه وَ زِیَارَةِ الْأَئِمَّه... المساری من وین.
لَازِمْ تَسْئَلُون وَ سُؤَال حَرَام...
فرمودند: «شما آنچه که همراهتان هست بنویسید و قیمت کنید بعد که رسیدید به وطنتان، به آن مقدار در راه خدا انفاق کنید ولی الآن نذر شما مرجوح است و رُجحان ندارد و اگر شما دادید در راه خدا، بعد خودتان معطل میمانید، باید فقیری کنید، سؤال(درخواست پول از دیگران) کنید. سؤال هم حرام است لذا خودتان بعد باید تکدّی کنید و تکدّی هم حرام است.
فرمود: «صِیحَ رَفْقک؛
: رفقایت را صدا کن، سوار شوید بروید که الآن که راه بیفتید، اولِ مغرب، جَرِیِه هستید».
من رفقا را صدا کردم. تا آن وقت آنها جلوی ما بودند، توسل و گریه داشتند اما ما را نمیدیدند. ما رفقا را میدیدیم، رفقا ما را نمیدیدند.
وقتی آقا فرمودند که صدایشان بزنید و اجازه صدا دادند، من صدا زدم و آنها ما را دیدند و همه بلند شدند آمدند و سلام کردند، دست آقا را بوسیدند.
بعد آقا فرمودند: سوار شوید.
وقتی فرمودند: سوار شوید و راه همین است و شما راه میخواستید، من هم راه را به شما گفتم.
❤️ آقاجان شما را به این قرآن قسم... ❤️
حاج محمدی بود، شاهحسینی از همان رفقا، گفت: حاج آقا باز که راه بیفتیم، راه را گم میکنیم، دوباره ناله و گریه میکنیم و ماشین در شنها فرومیرود. [چون قبلش ماشین مرتب در شنها فرومیرفت]. این راه، راه اساسی که نیست، بیا پولهایی که با ما هست و باید در راه خدا بدهیم، هر چه این آقای عرب خواست به او میدهیم و بعد بقیهاش را در راه خدا میدهیم.
تا این آقا این حرف را گفت، دوباره آقا فرمودند: «جلوی من به همهٔ اینها بگو که نذری که کردید درست نیست».
من به حاج محمد و بقیه گفتم: «آقا میفرمایند نذرتان مرجوح است و درست نیست و شما اگر در راه خدا دادید، خودتان با چی میخواهید بروید به کربلا و بعد برگردید به ایران؟ به فقیری میافتید، فقیری هم حرام است».
ادامه دارد...
https://eitaa.com/montazeranmula
🌺 گمشدهٔ بیابانها 🌺
قطعه 6⃣
یک قرآن کوچکی بغل من بود، به قلبم افتاد که عربهای حجاز به قرآن خیلی مؤمن هستند و عقیده دارند؛ حالا که ما میگوییم: پول بگیرد، میگوید که پول نمیخواهم.
أَنَا أَدْرِی مَعَاکُمْ یکفیکم... ؛
: گفت که من میدانم پولی که با خودتان هست، برای شما بس است والاّ من هم هر چه میخواستید به شما پول میدادم. پول لازم ندارید و آن مقداری که دارید، برای شما کافی است.
خب به پول نتوانستیم قانع کنیم؛ قسم دادم به قرآن کوچکی بغلم بود، قرآن را درآوردم به ایشان عرض کردم:
أُقْسِمُک بِحَقِّ هَٰذَا الْقُرآنِ الْکَرِیم إلاّ تُوَدِّینِ بِالْجَرِیِه؛
: شما را به این قرآن قسم میدهم که ما را به جریه برسانید».
بعد که قسم دادم، فرمودند: «إشْ تَحْلفْ بِالْقُرْآن؛ لاتحلف بالقرآن، مرحبا؛
(چرا به قرآن قسم میخوری، مرحبا، به قرآن قسم نخور)
: مرحبا! حالا که به قرآن قسمم دادی، من میرسانم شما را».
فرمود: «أَلْمُقَصِّر عَلِیأَصْغَر وَ مَحْمُود بِالْوَسَط...
: مقصر علیاصغر است و محمود بنشیند پشت رُل، من هم مینشینم وسط، تو هم بنشین پهلوی من. به رفقا هم بگو زود سوار شوند».
[و ما اصلاً نفهمیدیم که از کجا اسم این راننده را میداند که میفرماید: راننده، علیاصغر مقصر است، برود بنشیند داخل ماشین.
دو تا راننده داشتیم، یکی اسمش علیاصغر بود یکی محمود بود].
ما به رفقا گفتیم سوار شدند و به علی اصغر هم گفتیم تو برو داخل ماشین و به محمود گفتیم بنشین پشت ماشین.
محمود نشست پشت ماشین و من هم نشستم پهلوی آقا، آقا وسط نشسته بودند، به من فرمود: «قُلْ..
: بگو به این محمود، حرکت بده ماشین را و براند ماشین را».
🌹اصلا حواسمان نیست که بنزین نداریم🌹
به زبان عربی با من صحبت میکردند و من و بقیه رفقا اصلاً توجه به این نکردیم که یک قطره بنزین نداریم، ماشین ما یک قطره آب ندارد، چهطور ماشین را روشن کند و چهطور برود؟! هیچ فکر نکردیم.
تا گفت: بگو روشن کند ماشین را تا راه بیفتیم، ما به محمود گفتیم، محمود سوئیچ را زد و ماشین روشن شد و راه افتاد.
مرتب مثل برق، این ماشین میرفت، بدون اینکه ماشین تو شن فروبرود و روی خاک، خوب میرفت. ما هم نشستیم پهلویشان و رفتیم.
از آن دوتا کوه عبور کردیم، وقتی به آن دوتا کوه دیگری که فرموده بودند، رسیدیم؛ فرمودند: گفتم برایتان دوتا کوه ظاهر میشود، ببینید آن دوتا کوه. گفتم: بله، درست است.
فرمودند: بگو مستقیم از وسطِ این دوتا کوه برود.
ما به این محمود گفتیم و رفت.
_آقا فارسی صحبت نکردند؟
_نه فارسی صحبت نکردند. عربی با من صحبت کردند.
_ممکن بود کسی شک کند؟.
_بله.
اما اینکه اسم من را میدانستند، به إسمه مرا صدا میکردند، راننده را به إسمه صدا میکردند، هر کسی را میخواستند به إسمه صدا میکردند. ما نفهمیدیم که از کجا این اسامی را میداند، این را نفهمیدیم.
بعد رسیدیم وسط دو تا کوه.
[این را هم یادم رفت بگویم که] شترها را هم همانجا خواباندند و خودشان با ما به تنهایی آمدند و یکی از عجایب همین بود که اگر این عرب بود؛ شتر را خیلی دوست دارد، بارش را و مال و ثروتش را دوست دارد، به امید چه کسی آنها را تو بیابون گذاشت و آمد و آنها را نیاورد؟!
بعد من فهمیدم که آنها هم شتر تصنعی (غیر طبیعی) بودند. ناقهای(شتری) بودند از ناقههای بهشتی، بارشان (هم) همینطور، همهاش تصنعی بوده و شتر واقعی و بار واقعی نبوده و برای اینکه ما پی نبریم و شناسایی نکنیم، به صورت یک عرب با بار شتر ظاهر شدند.
بعد، خلاصه به وسط آن دوتا کوه رسیدیم، فرمودند: «الآن اول ظهر است. بگویید شوفر بايستد تا بیاییم پایین نماز بخوانیم، من هم نماز بخوانم، شما هم نماز بخوانید و بعد سوار شویم و هر کس هر چه ناهار دارد، داخل ماشین بخورد که برویم اولِ مغرب برسیم».
ادامه دارد...
https://eitaa.com/montazeranmula
🌺 گمشدهٔ بیابانها 🌺
قطعه 7⃣
🌹تذکر: متن پیاده شده عین فرمایشات مرحوم آقای نمازی است و ما جملات و کلمات ایشان را تغییر ندادهایم🌹
ما گفتیم: نگهدار.
آقای حاج محمود آقا هم نگهداشت.
آمدیم پایین. وقتی آمديم پایین، خودِ ایشان فرمودند:
«مَای مَعَکُمْ؛
: آب که نداریم».
گفتم: «نَعَم مَای مَعَکُمْ؛
نداریم، آب نداریم».
فرمود: «آن شجر را میبینی؟».
مثل یک خاری، به کلفتی عصای نازکی، یک درخت خاری آنجا بود.
فرمودند: « بجواره... فیه مای، اشربوا، اتوضوا، صلوا...
شما که آب ندارید، بروید آنجا پهلوی یک درخت، چاهی هست از آن چاه آب بردارید، بخورید، بیاشامید. گِرَب یعنی مَشک. مشکهایتان را پر از آب کنید، ماشینتان را «ملّوا مای» پر از آب کنید و آب هم بخورید، وضو هم بگیرید، نماز هم بخوانیم. من «مُتوضّی» هستم، وضو دارم. اینجا میایستم نماز میخوانم تا شما هم نمازتان را بخوانید و حرکت کنیم.
🌹هنوز هم آقا را نشناخته بودیم🌹
ما باز هم نشناختیم آنطوری که شاید و باید نشناختیم.
فکرش هم نکردیم و فکرش هم نمیکردیم.
رفتیم دیدیم یک چاهی هست، آب زلال مثل اشک چشم. یک وجب الی یک وجب و نیم از کف زمین پایین است. به خوبی دست ما میرسد از آن آب برداریم، به صورتمان بزنیم، بخوریم.
_(مصاحبه کننده:) این چاه هم معجزه بود؟
_واقعاً معجزه بود. به جهت اینکه در خاک سعودی صد متر، دویست متر، باید بکنی تا آب ظاهر شود؛ این آب از کف زمین یک وجب، یک وجب و نیم پایینتر بود.
از این آب برداشتیم خوردیم، مشکها را پر کردیم، ماشین را پر کردیم، وضو گرفتیم، نماز خواندیم تا نماز تمام شد، ایشان هم نمازشان تمام شد تشریف آوردند. فرمودند: «هر کسی داخل ماشین ناهار بخورد».
من رفتم داخل ماشین مقداری آجیل و نان و خوراکی برداشتم که در ماشین بنشینیم با آقا با هم بخوریم. اینها را آوردم و رفقا هم سوار ماشین شدند.
حالا دیگر همه آب دارند و اصلاً فکر نمیکنیم که آب را که الآن ایشان داد(درحالیکه) بعد از سی الی چهل فرسخ بی آب آمدیم و حالا آبدار شدیم.
(جالبتر اینکه) اما بنزین که یک قطره نداریم، چطور ماشین دارد بیبنزین میرود؟! ماشین هم بیبنزین دارد میرود.
_(مصاحبه کننده:) حضرت دستشان را تکان میدادند؟ چکار میکردند که ماشین میرفت؟
_وقتی که حرکت کردیم برای رفتن، با انگشت سبابه همینطور انگشتشان را تکان میدادند، ماشین در حرکت بود. انگشتشان را اینچنین میکردند.
_شما هیچ چیز نمیگفتند چرا اینچنین میکنید؟
_نه، هیچ فکرش را نمیکردیم. رفتیم، وقتی که مرتبه دوم پیاده شدیم و سوار شدیم و آب خوردیم و نمازمان را خواندیم؛ به قول خودمان یخ کلام ما باز شد یعنی راه صحبت و سخن ما باز شد.
راه که افتادیم.
من گفتم: این ملک سعود که دارد از هر نفر هزار تومان میگیرد، چرا یک راه خوبی درست نمیکند که ما گم نکنیم؟
ایشان فرمودند:...(و جملهای فرمودند) اینها شما را نمیتوانند ببینند که برایتان راه درست کنند».
و باز من نفهمیدم که اگر این از عربهای سعودی است، عربهای سعودی او را خلیفةالمسلمین میدانند. آنها که خلیفةالمسلمین میدانند، اینچنین نیست که اینها را به این صفت و نشان یادآوری کنند. اینها را متوجه نشدیم.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/montazeranmula