فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حکایت مادر شهید قوچانی از خوابی که از مهمانی فرزندش در خانه حضرت زهرا(س) دیده بود
#گرامی داشت و تکریم مقام مادران شهدا
9.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥شعر خوانی حماسی حاج منصور ارضی در مجلس چهارمین سالگرد شهادت شهید القدس و یاران با وفایش و یادبود شهید سید رضی موسوی
🔸سردار رشید کم ندارد اسلام
🔸والله که قدِ خم ندارد اسلام
🔹ای غزه رسیدن به هدف نزدیک است
🔹چون مسجدالاقصی به نجف نزدیک است
🔸ایمان دل قنبر و سلمان قوی است
🔸طعم رطب میثم ما معنوی است
🔹ایران نه دگر کل جهان مهدوی است
🔹دنیا پر از سیدرضی موسوی است
🔸این نخل پر از برگ و ثمن خواهد شد
🔸با خون شهید زنده تر خواهر شد
🔹سوریه یمن عراق هم کشور ماست
🔹هرکس که حسین گفت همسنگر ماست
🔸در بازی زرگرانه دعوت سر ماست
🔸آن دختر کمحجاب هم دختر ماست
🔹این تفرقهها ریشه ویرانی هاست
🔹دعوا سر اتحاد ایرانی هاست
🔸در مکتب ما روضه رضوان حرم است
🔸عطری که چشیده سیب لبنان حرم است
🔹خورشید دل افروز خراسان حرم ست
🔹جمهوری اسلامی ایران حرم است
🔸حتی سر ما اگر به غارت برود
🔸حاشا که دگر زینب اسارت برود
@mahman11
#سلام_امام_زمانم🫡
اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ
🌼گفتم ڪه از فراغت
💫عمریست بیقرارم
🌼گفت از فـــراق یاران
💫من نیز بیقرارم
🌼گفتم به جز شما
💫من، فریاد رس ندارم
🌼گفتا به غیر شیعه
💫من نیز ڪس ندارم
🌼#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
@mahman11
آیه 9🌹ازسوره نساء🌹
وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلًا سَدِيداً
و كسانى كه اگر پس از خود فرزندان ناتوانى به يادگار بگذارند، بر (فقر آينده) آنان مىترسند، بايد (از ستم درباره يتيمان مردم نيز) بترسند. از خداوند پروا كنند و سخنى استوار گويند
آیه 9🌹ازسوره نساء🌹
وَ لْيَخْشَ=وباید بترسند
الَّذِينَ=کسانی که
لَوْ =اگر ،اگرچه
تَرَكُوا =ترک کردند
مِنْ =از
خَلْفِهِمْ=پشت سرشان،آینده اشان
ذُرِّيَّةً =فرزندانی
ضِعافاً =ضعیفانی ،میهمانی
خافُوا =می ترسند،بیم دارند
عَلَيْهِمْ=برایشان
فَلْيَتَّقُوا=پس باید بترسند
اللَّهَ =الله
وَ لْيَقُولُوا=وباید بگویند
قَوْلًا =گفته ای ،سخنی
سَدِيداً =محکمی ،استواری
@tafsirghorangharaati
🔰پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍️ خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم.
درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم.
شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
فرزندان مسجد
🔰پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر
درود و رحمت خداوند بر شهید بزرگوار حاج قاسم سلیمانی عزیز .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 در کدام یک از ارتشهای دنیا مردی اینچنین عارفانه میجنگد؟!
روحت شاد مرد بزرگ قهرمان دنیا
سالروز شهادت غریبانه و مظلومانه سردار رشید اسلام سپهبد قاسم سلیمانی بر ملت ایران و شما خوبان تبریک و تسلیت باد روح بلند و پاکش با حضرت ابا عبدالله الحسین محشور باد 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
با قرائت فاتحه و ۳ صلوات یادش را گرامی داریم .