🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بین بعثیها
به "صیاد خمینی"معروف بود
و شهید خرازی اورا "گردان تکنفره" می نامید.
این شهید با ۷۰۰ شلیکِ موفق
[برخی منابع تعداد ۳۰۰۰نفر را اعلام میکنند]
برترین تکتیرانداز تاریخ شناخته میشود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #عبـدالـرسولزریــن
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپانزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس علی تقاض
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتشانزدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
میدانم نمیخواست این را بگوید اما پاپیش نشدم٬
-علی اقا٬من اصلا پشیمون نیستم٬اینبار تنها تصمیم نگرفتم٫اینبار ائمه کمکم کردن٬مادرم...
و علی از حرفم لبخندی از سر رضایت زد و راضی نفسی عمیق کشید٬این حس آرامش به من هم منتقل شد.غذا آماده شد و هردویمان با ولع خوردیم و خندیدیم٬خداروشکر به خاطر انتخاب درست علی میزمان در دید نبود تامن راحت تر غذایم را بخورم٬خیلی احساس خوبی بود که برای هر قدمی که من برمیداشتم یک قدم جلوتر میرفت و راه را برایم امن میکرد٬حساب کردیم و به بیرون رفتیم٬لحظه ای نگاهم به دختری افتاد که کنار جدول نشسته بود و برگ مو میخورد٬بی اختیار جلوتر رفتم٬کنارش نشستم ٬باترس کمی فاصله گرفت و مظلومانه به من نگاه کرد٬لبخندی مهربان به صورتش پاشیدم دستانش را محکم فشار دادم ٬دستانش زبر و زمخت شده بود٬دستانی که باید الآن بازی میکرد و با آن دست ها شادی میکرد نه کار...نگاهم در نگاه علی گره خورد چشم هردویمان اشک بار شد٬اما نگذاشتم پایین بیاید که احساس ترحم کند٬علی به داخل رستوران برگشت تعجب کردم اما همانجا نشستم٬به تسبیح های زیبایش نگاه کردم٬و به اندازه اعضای خانواده علی و برای خودم تسبیح خریدم٬خیلی زیبا بودند٬به اندازه همان اندازه پول به دختر دادم
-اسمت چیه خانوم خوشگل؟
-فرشته
-واااای چه ناززز پس واسه همینه انقدر خوشگل و مهربونی
-واقعا خوشگلم؟
-معلومههه
و از صحبتم ذوقی کودکانه کرد و دستی به موهای طلایی بیرون از روسری کوچکش کشید٬لبخندی زدم و گفتم
-خببب فرشته خانومی چقدر تونستی امروز دربیاری از این تسبیحای خوشگل؟
دسته ای از پول هایش را نشانم داد که تمامش خورد بود٬لبخندی توأم با غم زدم و طوری که او نفهمد چند تراول قاطی پول هایش گذاشتم که عزت نفس و غرورش جریحه دار نشود ٬و پول هارا دوباره بی توجه داخل جیبش گذاشت٬علی آمد اما غذا به دست٬لبخندی از سر رضایت زدم و با نگاهم از او تشکر کردم٬
-دخترنازم٬اسمت چیه؟
از لفظ دخترم که استفاده کردم بدنم یخ بست از لذت اینکه دختری به مهربانی علی نصیبمان شود و پدر دخترم مرد بزرگی چون علی باشد٬
-اسمم فرشتس عمو٬خاله میگه خوشگلم راس میگه؟
نگاهی زیبا به من انداخت و گفت
-معلومههه خیلی هم خوشگلی خیلیاا
سرش را به زیر انداخت و لپ های سفیدش گلبهی شد٬من و علی خنده مان گرفت و فرشته هم ریز خندید٬باعلی کمک کردیم سوار ماشین شود تا اورا به خانه برسانیم چون ظهر بود و هوا گرم٬طبق ادرسش به کوچه ای تنگ رسیدیم ٬پیاده شدیم و کمکش کردیم تا وسایلش را به خانه ببرد٬در را با فشار باز کرد حتی قفل هم نبود٬وارد خانه شدیم و گفت..
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
و هردو انقدر هم دیگر را فشار میدهیم تا روحمان یکی شود
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
「♥️」
•• #صبحونه ••
در مـن
بِـدَمـے
من زنـده شـوم
یک جـان
چه بُــوَد
صد جـان منـے
•| #مولـانـا
•| #صبحتونزیـبا
•| #جانجهانمنتویے
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
「♥️」
°•| #ویتامینه🍹|•°
•[ #خانما_بدانند
مردهـا دوسـت دارن
در رأس باشن و حرفشـون
مورد توجـه باشـه
حالا اگر در موضعے قرار بگیرن
که بهشون دستور داده بشـه
اصلا بعید نیسـت کـه عکس
اون کار رو انجام بدن یا اصلا
اون کار رو انجام ندن.
پس سعے کنین
اصلا به شوهرتون دستور ندین
و اصلاً رئیس بازے در نیـارین
بخصوص در مورد خانواده اش.
•| #جدےتربگیرید
•| #اونارو
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
🗒🖋 #کتاب 🖋🗒
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتاب {📖}
°•| مــتولـد مـــــارس |•°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انتــــشــارات {✍}
•• نـویسـنده : علے اکبـر مـزدابادے
•• چــاپ : یـا زهـرا سلـام الله عـلیها
°•| موضوع : خاطرات دوسـتان و همـرزمان
شهیـد قاسـم سلیمـانے.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قیمٺ{💳}
•| بیـست و سـه هــزار تـومـان |•°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#معرفےکتابمـوردعلـاقہـ👇
@Zeynabiam18 •{☺️}•
@Montazerzohor313313 •{😎}•
📚
📖📚
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتشانزدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس میدانم ن
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهفدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
#فاطمه_نوشت
در راه بودیم٬هوا کم کم روبه سرما میرفت٬گونه هایم گل انداخته و باعث خنده بانمک گاه و بی گاه علی شده بود.نزدیک خانه میشویم ٬خانه ای که من درآن گرمی داشتن خانواده را چشیدم ٬خانه ای پرمحبت و خلوص فراوان و جبران تمام کمبود محبت های پدر و مادرم بود.ماشین را در پارکینگ پارک میکنیم و به سمت اسانسور میرویم٬زمانی که علی دکمه اسانسور را فشار میدهد و اسانسور بالا میرود ته دلم خالی میشود و احساس ضعف در تمام وجودم میپیچد انقدر واضح که علی میگوید:
-چیشد خانوم؟
-ه... هیچ..هیچی .اوف یکم معدم ..
و در اسانسور باز میشود و فرصت ادامه صحبت را از من میگیرد٬مامان ملیحه با لبخندی همراه اشک دستانش را برای به اغوش کشیدنم باز میکند و من بی پروا به اغوشش پناه میبرم و غرق لذت میشوم.
-آخیش مادر.. کجا بودی اخه عزیزکم٬کجا بودی عروس گلم کجا..
و بغض امانمان نمیدهد و اشک از چشمانمان سرازیر میشود ٬دوست دارم ساعت ها در این اغوش امن بمانم و تنفس کنم. به سختی از مادر جدا میشوم و زینب مانند خواهر های گم شده که تازه همدیگر را دیدند تمام صورتم را غرق بوسه میکند و هردو انقدر هم دیگر را فشار میدهیم تا روحمان یکی شود٬پدر را از ان سمت شانه زینب دیدم که اشک در چشمان گود افتاده اش جمع شده و مظلومانه مرا نگاه میکند٬به سمتش میروم و میخواهم دستش را ببوسم که نمیگذارد و سرم را از روی چادرم میبوسد٬تازه یادم افتاده که چادر بر سر دارم و این شوق زیبا ٬برای دیدنم با چادر برای اولین باراست.علی را نگاه میکنم احساسم این است که حسودی میکند چون خیلی این پا و ان پا میکند ٬از فکر خود خنده ام میگیرد.وارد خانه میشوم بوی قرمه سبزی را استشمام میکنم و لبخندی روی لبانم نقش میبندد.به سمت مبل ها هدایت میشوم و ارام میگیرم علی کنار پدرش مینشیند و میدانم برای احترام است٬زینب و مامان ملیحه دوطرف من مینشینند و دستانم را نوازش میکنند ..
-فاطمه جان چرا انقدر لاغر شدی مادر رنگ به رو نداری دخترم ..
-وای مامان جون الهی قربونتون برم خیلیم خوبم ٬شما خوب باشید فقط برای من کافیه.
-الهی بگردم که انقدر مهربونی دخترکم
-خدانکنه مادر جون.
اینبار باباحسین مرامخاطبش قرار داد:
-دخترم ٬چقدر چادر بهت میاد ماشاءالله هزار الله واکبر چقدر خانوم تر شدی.
-ممنون باباجان٬نظر لطفتونه.
-فاطمه خانوم پاشو پاشو ببینم٬نشسته اینجا هی قربون صدقش برن ٬ای دختر لوس پاشو بینم.
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم و با گوشه شالم بازی میکردم تا که علی وضعیت را دید و پیش قدم شدو....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•【❄️🍃】•
┄┅┄ ❥ #صبحونه ❥ ┄┅┄
ماالذے
قالتـهُعینـاک
لقلبـےفأجـابـا؟!
چشمانتو
باقلبـمچہگفـتند
کہاینـگونہپذیرفــت...؟!
•| #واقعاچےگفتند
•| #صبحتونزیـبا
༻ @Montazerzohor313313 ༺
•【❄️🍃】•
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
← رهبر انقلـاب:
یکے از وظایف مهم زن این است که ؛
🔻فرزند را :
•• با عواطـف
•• با تربیـت صحیح
•• با دل دادن و رعایـت و دقّت
آن چنان بار بیـاورد که
این موجود انسانے چه دختر
و چه پسر وقتے که بزرگ شد،
از لحاظ روحے یک انسان سالم
دون عقده بدون گرفتارے
بدون احسـاس ذلّـت
و بدون بدبختےها و فلـاکتها
و بلایایے که امروز نسلهاے
جوان و نوجوان غربے در اروپا و امریکا
به آن گرفتـارند، بـار آمده باشد.
•| #مادرهاحواسشونباشه
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
~•✨🍃•~
^° #سکینه °^
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
And if I'm in the fire
I'll tell you there
that I love you ...
وَ إِنْ أَدْخَـلْتَـنِے
الـنَّارَ أَعْلَـمْتُ
أَهْلَـهَا أَنِّے أُحِـبُّــکَ ...
و اگر در آتشـم اندازے
به اهالے آنجا خواهـم گفـت
که دوستـت دارم ...
•|[ مـنـاجــات شـعبـانـیــه ]|•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•| #یااللهـ
•| #مـاهشـعبـانمـبارک
•| #مـادرمگـفتهبگـواولمــاه
•| #بـهابےانـتوامـےیاعبـدالله
• @MONTAZERZOHOR313313 •
~•✨🍃•~
3.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⌈.🎨🍃.⌋
•• #استـورے ••
منت
خـداے را
ڪہـ غلــام
حسـنع شـدیـم...💚
•| #دوشنبههاےامامحسنے
•| #آخرحسـنسـتانمیشـود
•| #ایـنعـربستـان
• @MONTAZERZOHOR313313 •
⌈.🎨🍃.⌋
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتهفدهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس #فاطمه_نوش
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتهجدهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
-خخ چشششم زینب جونم بریم
و با اجازه به اتاق زینب رفتیم اتاقی سبز با حال و هوایی دخترانه اما معنوی
-وای اجی فاطمه انقدر با چادر ماه میشی که نگو نمیدونی علی ما که تاحالا ندیدم به کسی زل بزنه فقط نگات میکرد خیره البته تو هرکسی نیستی برای داداشم خانووومشی
-ای دختر شیطون مثل اینکه باید زود شوورت بدیما داری بو سرکه میگیری
قیافه اش را در هم پیچید و متکایش را سمتم پرت کرت و قلقلکم داد اما من قلقلکی نبودم و در عوضش او خیلی بود و تا جا داشت قلقلکش دادم و خندیدیم که مامان ملیحه در زد و به داخل امد
-اوا دخترا چرا این شکلین
من و زینب که هم دیگر را تازه دیدیم بلند زیر خنده زدیم و مامان ملیحه هم همراهیمان کرد خیلی خوب بود بودن در کنار خانواده یا بهتراست بگویم داشتن خانواده به سمت حال رفتیم لباس مناسبی پوشیدم و روسری پهنی به سر کردم هنوز انقدر راحت نبودم که روسری نپوشم ان ها ازادم گذاشتند اما خودم معذب بودم بابا حسین گفت که کنارش بنیشنم و علی هم ان سمتش و شروع کرد
-خب ببینید باباجان دیگه بیشتر از این صلاح نیست که نامزد بمونید بهتره سریع تر عقد کنین و زندگیتونو به حول قوه الهی شروع کنید هفته بعد روز ازدواج مولا و حضرت فاطمه سلام الله علیه بهترین موقع برای یک پیوند اسمانی هفته بعد پنجشنبه مراسم عقد رو برگزار میکنیم بهتره که ساده بگیریم اما بازم انتخاب رو به خودتون میسپرم وسایل مورد نیاز و خریدهاتون هم در این روزها انجام بدین و سعی کنید خریدهاتون درعین سادگی دلچسب باشه براتون و خاطره خوبی داشته باشید باعاقد هم صحبت میکنم تا قرار رو بزاریم حالا نظرتون برای من و مادرتون اولویته بگین باباجان
من که از صحبت های دلچسب بابا حسین خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم و با گوشه شالم بازی میکردم تا که علی وضعیت را دید و پیش قدم شد
-چشم پدر جان هرچی که شما بفرمایید من و فاطمه خانوم هم باهم صحبت میکنیم و ان شاءلله کارهارو هماهنگ میکنیم
بعد از این حرف علی دست پدرش را بوسید و بابا حسین سر علی را روی پیشانیش گذاشت و گونه هایش را غرق بوسه کرد وانگشتری عقیق از انگشتانش دراورد و در کف دست علی گذاشت علی نگاهی قدردان به پدرش کرد و من لبخند امشب از لبانم پاک نمیشد و هرچه جلوتر میرفتم پررنگ و پررنگ تر میشد مامان ملیحه از طبقه بالا جعبه ای کوچک اورد و کنار من نشست انگشتر فیروزه ظریفی بود که انقدر زیبا بود نگاهم را لحطه ای از اوچشم برنداشتم مامان ملیحه دستم را جلو اورد و آن را درانگشتانم انداخت دستانش را پرمهربوسیدم و او مرا مادرانه در بر گرفت آن شب یکی از بهترین شب های عمرم بودبعد از شام من و علی کنارهم نشستیم و صحبت میکردیم از دلتنگی هایمان از غم و شادی هایمان از خودمان گفتیم و گفتیم شب که شد همراه زینب به اتاقش رفتیم و از یخچالشان کیک های خامه ای اوردیم و خوردیم من و زینب تا صبح کنارهم بودیم و میخندیدیم انقدر بر سر و کله هم زدیم که سریعا خوابمان برد خوابی پر از ارامش ..
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
-بله... هعی خدا شانس بده..
اینبار نگاهش دقیقا حسادت میکرد
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
🎧 #بخش_ششم 🔈 @Montazerzohor313313
14.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•• 🎥🍃••
^| #ببینید |^
’[ تــا گفــتم حــرم نداره
دلمـــو صحـــــنش کــرد ]‘
فایل تصویرے
هیئت منتــظران ظهـور
بـا نواے کـربلایے امیرحسیـن رجبشاهے
[حتمــا ببنیــد😍💚👌🏻]
•| #دوشنبههاےامامحسنےع
•| #اوصیـکمبهدانـلود
•| #هیئت_منتظران_ظهور
[✨] @Montazerzohor313313
••🎥🍃••