🗒🖋 #کتاب 🖋🗒
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتاب {📖}
°•| هـویـت |•°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انتــــشــارات {✍}
•• نـویسـنده : میلـان کونـدرا
•• چــاپ : قطـره
°•| موضوع : رمان و داستان یـک زن و مرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قیمٺ{💳}
•| یـازده هــزار تـومـان |•°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#معرفےکتابمـوردعلـاقہـ👇
@Zeynabiam18 •{☺️}•
@Montazerzohor313313 •{😎}•
📚
📖📚
34.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•• 🎥🍃••
^| #ببینید ـ #پابوس |^
’[ تـو صحنـت زانـو میزنـم
بـه تـو تنهــا رو میـزنـم ... ]‘
فایـل تصـویـرے
هیئت منتــظران ظهـور
بـا نواے کـربلایی امیرحسین رجبشاهی
[حتمــا ببنیــد😍💚👌🏻]
•| #السلـامعلیـڪیاامامحـسنمجتبےع
•| #دوشنبههاےامامحسنےع
•| #هیئت_منتظران_ظهور
[✨] @Montazerzohor313313
••🎥🍃••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستوهشتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم بعد
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیستونهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم…به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم …
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت …نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
– جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
– خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ …
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من …خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد…
– خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیستونهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم علی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتسی
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…
بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …
– هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه …
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …
– به کسی هم گفتی؟ …
یهو از جا پرید …
– نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …
دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …
– تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت …تاریخ عقد رو مشخص کرد....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
(◍•🍁•◍)
「 #صبحونه 」
•• و إنّي أحبڪ
•• أڪثر اتِّساعاً
•• من السَماء
•• و وسـیع تَـر
•• از آســمان
•• دوستـت دارم
•| #صبحتونزیـبا
•| #روزتونبخیر
•➣ @Montazerzohor313313 ❥
(◍•🍁•◍)
•• #ویتامینه🍹 ••
•| #آقایان_بدانند
•| #خانما_بدانند
🛑 اولین نفری باشید
که همسرتان را تشویق میکند.❗️
🌱• او اول از همه
به تحسین شما نیاز دارد.
بگذارید حس قدرت او از جانب
شما ارضا شود و نیاز به دیگران نباشد.
🌱• مردان دوست دارند
بیشتر با کسانے باشند که حس
شایستگے او را تحسین کنند..
🌱• اگر میبینیهمسرتان خانواده اش
را ترجیح میدهد یا دوستانش را
یعنے خانواده اش یا دوستانش بیشتر
از شما حس قدرت و مورد نیاز بودن
او را ارضا میکنند..
•| #تحسینشکنید
•| #دوسداره
••🍊•• @Montazerzohor313313
'[❤️🍃]'
~ #داسـتانک ~
فردے در پيش حكيمے
از فقر خود شكايت میـكرد
و سخـت مےنالـيد
←حكيـم گفـت :
خواهے كه دههزار درهم داشته باشے
و چشـم نداشته باشـے❓
←گفت :
البته كـه نه.دو چشم خود را
با همه دنيا عوض نمیـكنم
←گفـت :
عقلت را با دههزار درهم
معاوضه میكنے❓
←گفـت : نه
←حـکیم گفت :
گـوش و دسـت و پاے خود را چطور
←گفـت :
هـرگـز...
←حکـیم گفـت :
پس هم اكنون خداوند
صدهاهزار درهم در دامان تو گذاشته است
باز شكايت دارے
و گـله مـےكنـے❓❗️
بلـكه تو حاضر نخواهے بود
كه حال خويش را با حال بسيارے
از مردمان عوض كنے و خود را خـوشتر
و خوشبخـت تر از بسيارے از انسانهاے
اطـراف خـود مےبينـے
پس آنچه تورا دادهاند
بسے بيشتر از آن است
كه ديگـران را دادهانـد و تو هنوز شكـر
اين هـمه را به جـاے نياورده
خواهـان نعمت بيشترے هستے...❗️
•| #همیشهشکر
•| #وقدرداشتههاتوبـدون
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
'[❤️🍃]'
°^ #آقامونه ^°
🔰 رهـبر انقـلـاب ؛
شاکله و آرایش عمومی فرهنگ
در همهی بخشهای گستردهی آن
نیازمند نظم و محتوای انقلابی است
این یگانه وسیلهی مصونسازی فرهنگ
عمومی کشور در برابر هجوم فرهنگی
و رسانهئی برنامهریزی شدهی بیگانگان بدخواه است.
#شبنشینی_بامقام_معظم_دلبری😍✌️
#نگاره(۲۹۵)📸
♥️| @KHAMENEI_IR
❤️| @MONTAZERZOHOR313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتسی •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم این بار که
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•|#قسمت_سی_یکم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …
– اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت …
لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود …
موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن …
البته انصافا بین ما چند تا خواهر …
از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود …
حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود …
خیلی صبور و با ملاحظه بود …
حقیقتا تک بود …
خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…
اسماعیل، نغمه رو دیده بود …
مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید …
تنها حرف اسماعیل، جبهه بود …
از زمین گیر شدنش می ترسید …
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت …
اسماعیل که برگشت …
تاریخ عقد رو مشخص کردن …
و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن …
سه قلو پسر …
احمد، سجاد، مرتضی …
و این بار هم علی نبود …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست… تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •|#قسمت_سی_یکم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم با خوشحال
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_دوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود …
زنگ زد، احوالم رو پرسید …
گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره …
فقط سلامتی شون رو پرسید …
– الحمدلله که سالمن …
– فقط همین …
بی ذوق …
همه کلی واسشون ذوق کردن…
– همین که سالمن کافیه …
سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد …
مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست …
دختر و پسرش مهم نیست …
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم …
ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود …
الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم …
خیلی دلم براش تنگ شده بود …
حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم …
تازه به حکمت خدا پی بردم …
شاید کمک کار زیاد داشتم …
اما واقعا دختر عصای دست مادره …
این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر …
بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت …
خیلی کمک کار من بود …
اما واضح، دیگه پابند زمین نبود …
هر بار که بچه ها رو بغل می کرد …
بند دلم پاره می شد …
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم …
انگار آخرین باره دارم می بینمش …
نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه …
هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن …
موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد …
دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …
همه …
حتی پدرم فهمیده بود …
این آخرین دیدارهاست…
تا اینکه …
واقعا برای آخرین بار …
رفت .....
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
~✦~
「 #صبحونه 」
𝗧𝗛𝗘 𝗔𝗨𝗧𝗨𝗠𝗡
ɪs ᴛʜᴇ ᴇxʜᴜᴍᴀᴛɪᴏɴ ᴏғ ᴛʜᴇ
ᴍᴇᴍᴏʀɪᴇs
پـایـیز
نبـشِ قبـرِ
خاطـره هاسـت..🍂
•| #عکسازجادهچالوس
•| #صبحتونزیـبا
👣• @MONTAZERZOHOR313313 ❥
~✦~
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
وقتـے میـخواهید
کودکـتان را تمجیـد کنـید
به جاے ارزیابـے و کلے گویے
آن کار خوب را براے فرزنـدتان توصیف کنید.
آفریـن که اتـاقتو
تمیـز کردے چه دختر خوبے
میـبینم
که کارهاے زیادے انجام دادے
تمام وسایلت رو توے کمدت چیدے
اسباب بازے
هاتـو جمع کردے و لباس ها تو دارے
تا میـکنے.آدم وقتے میاد توے اتاقت
لـذت میـبره آفرین دخـترم.
•| #کارشوبزرگبشمارید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
[🌌🍃]
'°| #فتوانه | #wallpaper |°'
←مـراقــب
حرفـایـے که میـزنیـد
و مینـویسید باشـید
کلمـهها گلولههاے
ناپـیدایـے هستـند
که از جـسم آدم رد میـشوند
و در روح و فکر مخـاطب نفـوذ میکند.!
[👤دکتــر علــے شریعتـے ]
•| #مواظـبباشید
•| #هرحرفےنزنید
[ @MONTAZERZOHOR313313 ]
[🌌🍃]
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻شهــید احمـد کشـورے :
بےتــفاوتے را از خود دور ڪنید
در مـــقابل حـــرف های منحرف
بے تــفاوت نباشــید!
فرزندانتان را آگاه ڪنید و تشویق
بـه فـــعالیت در#راه الله ڪـــنید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #احمـدکشـورے
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃
┄•●❥
~• #صبحونه •~
ᴛHEsᴇ ᴅAʏs
OɴLY ᴛʜE ᴅᴇAD ᴘᴇᴏPLE
Aʀᴇ ɴᴏT DᴀNɢᴇʀOᴜS!
ایـن روزا فَقـط
آدمــايِ مُـرده
بـے خَطــرن . . !
•| #صبحتونزیـبا
•| #پنجشنبتونبخیر
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄•●❥
•• #ویتامینه🍹 ••
•| #آقایان_بدانند
•| #خانما_بدانند
اگر همسرتان
از دستتان ناراحت است
میـتوانید نود درصد مطمئن باشید
که دلیلش این است که به طریقے
تصور میـکند دوستش نداریـد!
همسرتان
وقتے بداند که دوستش دارید
سرحال میشود و سرشار از این حس
که برایتان خاص و مهم است.
توجه، مراقبت و عشق
شما برای او بهترین دارو است.
•| #عاشقشباشید
•| #عشقخوبه
••🍊•• @Montazerzohor313313
•~❤️🏴 ~•
•~• #پابوس •~•
ـ•﷽•ـ
آسمـان و زمیـن دلشان
براۍ گریه لک زده بود
حسـین [ع] بهـانه را
تـا بـےنهـایت
جـور ڪـرد...♥️••°
[+خــدایا !
آخریــن پلــانِ زندگیــم رو
مجلــس روضــه بنــویس...]
•| #شــبجمعـهاسـت
•| #هـوایـتنـکنممےمیـرم
•| #صـلاللهعـلیـکیاابـاعـبداللهع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•~❤️🏴 ~•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_دوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم این
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_سوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …
– این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم رو کنترل کردم …
– برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …
– اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد… بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود …چرخیدم سمت پدرم…
– باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …
– چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …
– برو …
و من رفتم ..
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
و پام رو گذاشتم روی گاز … دیگه هیچی برام مهم نبود …حتی جون خودم …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_سوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم حال
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_چهارم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم …
دو هفته از رسیدنم می گذشت … هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن …
آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش …به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه … توپخونه خودی هم حریف نمی شد…
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده … چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن … علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود …
دو روز تحمل کردم … دیگه نمی تونستم … اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود … ذکرم شده بود … علی علی … خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد … رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم …
یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم …
– خواهر … خواهر …
جواب ندادم …
– پرستار … با توئم پرستار …
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه … با عصبانیت داد زد …
– کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ … فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ …
رسما قاطی کردم …
– آره … دارن حلوا پخش می کنن … حلوای شهدا رو … به اون که نرسیدم … می خوام برم حلوا خورون مجروح ها …
– فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ … توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و … جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست… بغض گلوش رو گرفت … به جاده نرسیده می زننت … این ماشین هم بیت الماله … زیر این آتیش نمیشه رفت … ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن …
– بیت المال … اون بچه های تکه تکه شده ان … من هم ملک نیستم … من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن …
و پام رو گذاشتم روی گاز … دیگه هیچی برام مهم نبود …حتی جون خودم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
پلک هاش حرکت می کرد … سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می جوشید …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
(◍•💚•◍)
「 #صبحونه 」
|عـزیـزٌ
علیَّ أن أرَی
الخلـقَ و لا تُـریٰ |
• بـرایـم
سخـت اسـت که
همـه را مےبیـنم جـز تـو •
•| #صبحتونزیـبا
•| #اللهـمعجـللولـیڪالفـرج
•| #اللهمصلعلےمحمدوآلمحمـد
•➣ @Montazerzohor313313 ❥
(◍•💚•◍)
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_چهارم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_پنجم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
و جعلنا خوندم … پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم …
حق با اون بود … جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته…بدن های سوخته و تکه تکه شده … آتیش دشمن وحشتناک بود … چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود …
تازه منظورش رو می فهمیدم … وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن … واضح گرا می دادن… آتیش خیلی دقیق بود …
باورم نمی شد … توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو …
تا چشم کار می کرد … شهید بود و شهید … بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن … با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم … دیگه هیچی نمی فهمیدم … صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم … دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن …
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم … بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم …
غرق در خون … تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا … بی سر … بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده … هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود … تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم …
بالاخره پیداش کردم … به سینه افتاده بود روی خاک …چرخوندمش … هنوز زنده بود … به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد … سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می جوشید … با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید …
چشمش که بهم افتاد … لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد … با اون شرایط … هنوز می خندید …
زمان برای من متوقف شده بود …
سرش رو چرخوند … چشم هاش پر از اشک شد … محو تصویری که من نمی دیدم … لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد … آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم … پرش های سینه اش آرام تر می شد … آرام آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش …خوابیده بود …
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا … علی الخصوص شهدای گمنام … و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … صلوات …
ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … نه سربار اسلام …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم …
– برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_پنجم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم و
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_ششم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
وجودم آتش گرفته بود … می سوختم و ضجه می زدم … محکم علی رو توی بغل گرفته بودم … صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد …
از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم … بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم … تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش … آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد …
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش … بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن … تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر می کرد …
دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن … نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه …
آمبولانس دیگه جا نداشت … چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم …
کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم …
– برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت …
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
– شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
◦•●◉[💙]◉●•◦
[ #صبحونه ]
•➖• ᵈᵒᶰ'ᵗ ᵍʳᵒʷ ᵘᵖ
•➖• ᶤᵗ'ᶳ ᴬ ᵗʳᴬᵖ
•➕• بزرگ نشو عزیزم
•➕• همشیه طلهاس!
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسهاےهنرےخودتونبفرستید
◦• @MONTAZERZOHOR313313 •◦
◦•●◉[💙]◉●•◦
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
کودکــان
به دنبال دلیلے
براے کارهایے که از آنها
میـخواهید انجام دهند هسـتند
این کار
کودک باعث رشد
تفکر انتقادے کودک میـشود
پس دلائل
کارها را براے
کودکان بیان کنید
•| #دنبالدلیلهستن
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
•~✨🍃~•
°^ #سکینه ^°
[ وَما هٰذِهِ الحَياةُ الدُّنيا إِلّا لَهو
ٌوَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِي
الحَيَوانُ ۚ لَو كانوا يَعلَمونَ ]
[ این زندگے دنیا چیزے جز
سرگرمے و بازے نیست و
زندگے واقعے،سراے آخرت
است،اگر مےدانستند! ]
•| #یااللهـ
•| #سورهعنکـبوتآیـه64
•| #ماجدےگرفتیمش
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•~✨🍃~•
"🍃✨"
°~° #علما °~°
انســان
اگر بـراے وقتـش
برنـامهریـزے نـڪرد
شیطـان برایـش بـرنامه ریزے مےڪند
•• غیـبت
•• تهمـتها
•• حـرفهاے بےمـزه و لهـو
همه ایـنها
نتیـجه بےبرنـامگے است.
•| #استـادحـائـرےشیـرازے
•| #برنامهبچیـن
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
"✨🍃 "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°^ #آقامونه ^°
🎥اتفاق جالب در دیدار
دیروز رهبر انقلاب!
🔹دست راست رهبر انقلاب
که در سـال ۶۰ در جــریان تـرور
توسـط سازمان منافقـین آسیـب دیده
از کار افتاده و حس ندارد.
در جـریان دیدار پریـروزِ
ایشان با نخبگان، بدون اینکه
ایشـان متوجـه شوند انگـشتر از
دستشان مےافتد،ایشان بعد از
چند دقیقه متوجه میـشوند و انگشتر
را بر میـدارند.
#شبنشینی_بامقام_معظم_دلبری😍✌️
#نگاره(۲۹۶)📸
♥️| @KHAMENEI_IR
❤️| @MONTAZERZOHOR313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_ششم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم وجو
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_هفتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
آتیش برگشت سنگین تر بود … فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک …
بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید … باورش نمی شد من رو زنده می دید …
مات و مبهوت بودم …
– بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط …
به زحمت بغضش رو کنترل کرد …
– دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد … شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصله شون تا اینجا زیاد نیست … بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه …
یهو به خودم اومدم …
– علی … علی هنوز اونجاست …
و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد …
– می فهمی داری چه کار می کنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده …
هنوز تو شوک بودم … رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
– خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب … اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود … بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده… بیان دنبال مون … من اینجا، پیششون می مونم …
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد … سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد …
– بسم الله خواهرم … معطل نشو … برو تا دیر نشده …
سریع سوار آمبولانس شدم … هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم …
– مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون …
اومد سمتم و در رو نگهداشت …
– شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان … دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره … جون میدیم … ناموس مون رو نه…
یا علی گفت و … در رو بست …
با رسیدن من به عقب … خبر سقوط بیمارستان هم رسید …
پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد … پیکر مطهر این شهید … هرگز بازنگشت …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع…دنیا روی سرم خراب شد … اول علی … حالا هم زینبم …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_هفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_با_اجازه_پدرم آتی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_هشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_با_اجازه_پدرم
…نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن …
– سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود …سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چیصبر کردم، احدی چیزی نمی گفت …
– به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
– نه زن داداش … صداش لرزید … امانته …با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم …
– چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ …صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد …- حال زینب اصلا خوب نیست … بغض نغمه شکست … خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید …جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد…
– یعنی چقدر حالش بده؟ …بغض اسماعیل هم شکست …
– تبش از 40 پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه … صداش بریده بریده شد … ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع…دنیا روی سرم خراب شد … اول علی … حالا هم زینبم …
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم … یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری … یا کامل شفاش میدی …
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•❥❤️❥•
~^ #صبحونه ^~
اے
سیـمتـنِ
سـیاهگیـسو
کـز فکـر
سـرم
سپیـد کردے
•| #سعدے
•| #صبحتونزیـبا
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•❥❤️❥•