به ما گفتند محمد رضا به اسارت دشمن در آمده و در اردوگاه موصل بعد از ده روز اسارت به شهادت می رسد و جنازۀ او در قبرستان الکُخ حد فاصل دو شهر سامراء و کاظمین دفن می شود
گفتم: «سه چهار شب پیش خواب پدرش را دیدم. یک قفس سبز با یک قناری سبز در دست داشت. به من گفت: مژده می دهم که بعد از شانزده سال، مسافر کربلا در راه است.»
آن برادر سپاهی گفت: حالا من هم به شما مژده می دهم که بعد از شانزده سال جنازۀ محمدرضا شفیعی را آوردند. ولی پسر شما با بقیه فرق دارد.
وقتی به کربلا رفتم آقا سید الشهداء (علیه السلام) را به جوان رعنایش علی اکبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.
دو سال گذشت و خبری نشد. یک روز اعلام کردند که ۵۷۰ شهید را به کشور آوردند. با خود گفتم: «یعنی می شود بچۀ من هم در میان همین ها باشد؟»
در همین فکر بودم که زنگ خانه را زدند. گفتم: «کیه؟». گفتند: «منزل شهید محمد رضا شفیعی!» با عجله در را باز کردم و گفتم: «محمدرضای مرا آوردید؟». گفتند: «مگر به شما خبر دادند؟»
گفتم: «یعنی چی؟! چه فرقی؟»
گفت: «تفاوتش اینه که بعد از شانزده سال، جنازۀ او همچنان سالم مانده و هیچ تغییری نکرده. الآن هم در سردخانۀ بهشت معصومه است. اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع، جنازۀ او را ببیبنید».
وارد سرد خانه شدم. قدم هایم سست شده بود و توان حرکت نداشتم. نفسم بند آمده بود و حالت عجیبی به من دست داده بود. بالأخره او را دیدم. نورانی و معطر بود. موهای سر و صورتش تکان نخورده بود. چشمهایش هنور با من حرف می زد.
بعثی ها وقتی دیده بودند جنازه سالم است، #سه_ماه او را زیر آفتاب گذاشته بودند، اما تغییر نکرده بود بعد #نوعی_پودر روی بدنش ریخته بودند تا بدنش متلاشی شود، اما باز هم اثر نکرده بود.
بعد گفتند: هنگام مبادلۀ شهدا، سرباز عراقی با تحویل دادن جنازۀ محمد رضا گریه می کرد و صدام ر لعنت می کرد که چه انسان هایی را به شهادت رسانده!
دو رکعت نماز شکر خواندم و آمادۀ تشییع جنازه شدم
وقتی مردم قم از سالم بودن پیکر محمد رضا خبر دار شدند، چه قیامتی بر پا کردند. مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود. باورم نمیشد بعد از شانزده سال چنین تشییع جنازۀ باشکوهی صورت گیرد.
با وجود درد پایی که داشتم، خودم وارد قبر شدم. بچه ام را بغل گرفتم و داخل قبر گذاشتم. عده ای گریه می کردند. عده ای سینه می زدند و خلاصه غوغایی شده بود و خودم با دستان خودم محمدرضا را دفن کردم
یکی از همرزمان محمد رضا بالای قبر می گفت:
من می دانم چرا محمد رضا بعد از شانزده سال سالم برگشته.
نماز شبش ترک نمیشد
دائم الوضو بود.
زیارت عاشورا می خواند
غسل جمعه اش هم ترک نمیشد.
هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد و گریه می کرد، به جای آن که همانند بقیه اشکاهایش را با چفیه پاک کند، اشک های خود را به بدنش می مالید
📢زنگ خطر📢
آیت الله بهجت :
اگر جلوی خود را در ارتکاب به گناهان نگیریم ، کارمان به #انکار و #تکذیب و#استهزاء آیات الهی ، و یا به جایی می رسد که از #رحمت_خدا نا امید می شویم.
http://eitaa.com/joinchat/3751936000Cf84bd28534