منتظران گناه نمیکنند
#نظم_وهدف #جلسه1_قسمت4 🍃ما در اسلام می گیم اصالت فرد و اصالت اجتماع جدا از هم نیست. یعنی هر عملکرد
#نظم_وهدف
#جلسه1_قسمت5
📢 ما می خواهیم در این دوره #اسماء_خداوند رو در خودمون متجلی بکنیم
♦️یعنی چی؟
👈 یعنی مثلاً به ما مصیبتی رسیده صبر کنیم چرا؟خداوند یا صبور یا صابر است ،اسم خدا را می خواهم در خودم متجلی بکنم
🔔 در دوره #بلوغ_عقلی ما می خواهیم نکات انسانی رو هم رعایت کنیم
🤔یعنی ما عقلمون برسه که چه کاری خوبه انجام بدیم وچه کاری بده انجام ندیم.
😍وقتی یک کار خوب به نهایت برسه و از خودمون بگذریم ، چی می شه ،می شه #ایثار کردن .نمونه ایثار مثال بزنید می شه شهدا
✅ دوره بعدی #بلوغ_عاطفی است
❓ما در چه مرحله زندگیمون وارد بلوغ عاطفی می شیم❓
👈 وقتی از دوره مجردی می ریم به دوره #متاهلی شروع می کنیم به #رابطه_سازی
😍و #رابطه_عاطفی مون خیلی می ره بالا و اون جا می تونیم یک نقش متاثر هم داشته باشیم،خودمون به عنوان یک فردی که رابطه ایجاد می کنیم موثر می شیم
پس ما در دوره بلوغ عاطفی نقش موثری داریم.رابطه ساز می شیم البته تو هر دوره هم جنبه مثبت داره هم منفی،
❌می تونه یک ارتباط نامشروع باشه که میشه جنبه منفی
✅می تونه یک زندگی سالم باشه براساس اصول اسلامی باشه می شه یک رابطه صحیح که رابطه عاطفی شکل می گیره .
👱 یک مردی که می خواهد ازدواج کنه،می یاد تمام آمال و آرزوهاش رو تعیین می کنه،می گه برای چی می خوام ازدواج بکنم،یک کسی رو دوست داشته باشم ،خانواده تشکیل بدم،کار بکنم از روی محبت بیارم برای کسی که دوستش دارم.
👩خانمه می گه من از روی محبت می خوام کار بکنم برای کسی که دوستش دارم ،در کنارمه ،همدیگر را دوست داشته باشیم
✨ولی این جا چیزی هست که شروع می شه یک مرحله سابقون شروع میشه یعنی این رابطه عاطفی به سرعت عاطفی شکل می گیره.(این ها رو بعدا براتون توضیح میدم).
منتظران گناه نمیکنند
#نظم_وهدف #جلسه1_قسمت5 📢 ما می خواهیم در این دوره #اسماء_خداوند رو در خودمون متجلی بکنیم ♦️یعنی
#نظم_وهدف
#جلسه1_قسمت6
سن #ازدواج میشه اولین تجربه رابطه ای که انسان خودش می خواد بنا کنه،
🍃قبلش بالاخره رابطه هایی برقرار می شه؛ پدر ، مادری، شاگردی، معلمی، ولی تا این سن ها بیش تر انسان ها تاثیر پذیر هستند تاثیر می گیرند از محیط، از دوست یا حتی یک فیلم می تونه باشد،از یک کار هنری
👌بعدش که بزرگتر می شن تاثیرگذار می شن.
👈دوره بعدی ،دوره #بلوغ_لُبّی هست یعنی فرد #مسئولیت_پذیر می شود.
🌸 امام علی(ع):آفت دین #تنبلی است.
👈وقتی که ما تنبلی می کنیم #مسئولیت_پذیری را می گذاریم کنار. #داوطلب بودن را می گذاریم کنار، می گیم ولش کن.
👟مثلا می گن یکی از خانم ها داوطلب بشه که کفش ها را مرتب کنه می گیم که ولش کن دستم گِلی می شه،بهداشتی نیست.
😐 حالا یکی می گه بذار من انجام بدم شاید روزی هم کسی برا ما انجام بده
😍یکی می گه برای #رضای_خدا انجام می دم
👀 زاویه دید ها ما را در هر کدام از این مراحل رشد می دهند .
👈 وقتی ما مسوولیت های اجتماعی را قبول می کنیم زاویه دید ما به مسئولیت در رشدمان اثر دارد.
🔔مثلاً فردی مدیر می شه،ما کارمند می شیم ما خانم خانه دار می شیم خانه داری یه مسوولیت خیلی بزرگی است
❌ما بعضا چطور نگاه می کنیم خانه داری می کنیم و می سابیم. خسته شدم
ازبس چندمدل غذا- قیمه و قرمه- پختم ...❌
📢📢 ولی شما خانمهایی که نظم دارید میگید🔰
👈 ماداریم درجه #گرمای_عاطفی خونه رو بالا میبریم
👈 ماداریم #نشاط خونه رو بالا میبریم😊
👈ما #محوریت_اصلی خونه هستیم 🌸
👈ما #مدیرکلّ هستیم.
👈 ما #خانه_داریم
👈 #ما_زندهایم 🍃
👈 ما داریم #جهاد می کنیم.
💢 غلبه بر خستگی به روش شهید مهدی حسین پور
🔹 وقتی تو کار بهمون فشار میاومد یا خسته میشدیم، بهمون میگفت:
ثواب کار رو هدیه کنید به یکی از
«اهل بیت(ع)»؛
🔹اونوقت خستگی بهتون غلبه نمیکنه و شما بهش غلبه میکنید.
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
#در_محضر_معصومین
🔰امام رضا علیه السلام:
✍اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِی مِنْه.
🔴خدایا اگر ما را در روز هایی که از ماه شعبان گذشت نبخشیدی پس ما را در باقیمانده آن بیامرز.
📚وسائل الشیعه ج 10، ص 301، ح 13471 .
#حدیث_روز
از آینده.mp3
10.96M
⛔️ این صوت از آیــــــنده احتمالی ایران
به دست ما رسیده!
کاباره تاسیس شده ، تو خیابون زنا میکنن ، مسجدا بسته شدن🥶
گــــــــــوش بده دوستِ عزیز :)
تا آخرررر گوش بده😔
و این آخرعاقبت " تذکر ندید هایی "
بود که میگفتید🤝
اگر این آینده رو دوست ندارید، مطالبه کنید و تذکر دادن رو شروع کنید😲😱
#نشرحداکثری
📺برنامه #جهان_آرا
🔻ضرورت جهاد تبیین برای جوانان جامعه امروز
🔸 حجت الاسلام والمسلمین راجی
استاد حوزه و دانشگاه
⏰ شنبه ١٩ اسفند ماه ،ساعت ٢٢،شبکه افق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تیزر فصل پنجم برنامه «زندگی پس از زندگی»
🔸بعون الله الملک الاعلی
به یاری خداوند تعالی،
فصل پنجم مجموعه «زندگی پس از زندگی»
از یک روز قبل از ماه مبارک رمضان
هر روز ساعت ۱۷
مهمان نگاه شما بزرگواران خواهد بود.
#زندگی
#نور
#جاودانگی
#ماه_رمضان
#شبکه_چهار
#فصل_پنجم
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
منتظران گناه نمیکنند
💠 تیزر فصل پنجم برنامه «زندگی پس از زندگی» 🔸بعون الله الملک الاعلی به یاری خداوند تعالی، فصل پنجم
از دوشنبه ۲۱اسفند شروع می شود
منتظران گناه نمیکنند
#نظم_وهدف #جلسه1_قسمت6 سن #ازدواج میشه اولین تجربه رابطه ای که انسان خودش می خواد بنا کنه، 🍃قبلش ب
#نظم_وهدف
#جلسه1_قسمت7
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🍀 وَالْعَصْرِ
یعنی خداوند متعال به عصر قسم خورده به زمان قسم خورده.
مهم ترین چیزی که در عمر ما هست زمان است⏰
💐 امام علی علیه السلام میفرمایند:
زمان و فرصت ها مثل ابر در حال گذر هستند از دست دادن فرصت ها غم میاورد
📣📣 ما الان میخوایم نظم داشته باشیم یعنی چی❓❓
👌یعنی میخوایم #حی باشیم میخوایم متعادل بشیم 🔰
☺️هر چی پیش اومد تعادلمون رو حفظ کنیم و حی باشیم
📝 قدم اول و بسیار مهم👈 نوشتن است
باید بنویسید
👈 نوشتن تعهد میاره
یعنی همین که شما بدونی یه کاغذی داری باید بنویسی تعهد میاره
✏️ الان همه قرار دادها،عقد نامه ها همه ثبت میشه ما در سوره بقره هم داریم که اگر چیزی قرارداد فی ما بین هستش نفر سومی شاهد گرفته بشه و مهم این هستش که ثبت بشه.
👈وقتی #کارهای_عقب_افتاده از یک تا هر چقدر که هستش فهرست کنید وقتی مینویسید ذهنتون ناخوداگاه درگیر میشه و دنبال این میاد که انجام بشه یعنی از لحاظ روانی شما پیگیر این هستی که کار انجام بشه
👌خداوند قسم خورده به زمان و آنقدر مهمه این زمان که خدا برامون چه کسی را گذاشته❓❓❓
🌺صاحب الزمان🌺
ما باید در کلاسی که نظم رو میخوایم پیگیری بکنیم ان شاالله هدف داشته باشیم
☹️☹️ اگر این باشه که کارهای روزمره مون رو بکنیم و خوب انجام شد تموم شد حالا که چی بشه هیچی خسته میشین، دل سرد میشین ،نا امید میشین، مایوس میشید
❤️ 📝ولی اگر همین که ببینین ما هدفمون رسیدن به سربازی امام زمان ( عج ) است، هدفمون یه چیز بالایی هست🔰
در مسیرش رشد پیدا میکنید حالا این اهداف رو مینویسیم
🔓🔑 بنده از وقتی وارد کلاس مجازی نظم شدم حدود ۲۰۰ و خرده ای کار نوشته بودم
♦️بعد ببینید اینی که ما ها الان این دانسته هایی که جمع میکینم هممون چی کار میکینم❓❓
😱ورودی هامون خیلی خوبه مدام داریم میگیم این کلاس میریم ،اون کلاس میریم، این کتاب رو میخونیم، این کارو میکنیم ولی خروجی نداره به هیچ کس پس نمیدیم
👈 در صورتی که یکی از کارهای کلاس نظم چیه❓❓
🍀 امروز اینو یاد میگیری به بغل دستیت یاد بده به همسایه ات یاد بده به فامیلت یاد بده بگو من دارم مینویسم کارهای عقب مونده ام رو دارم مینویسم کارهای آینده ام رو دارم مینویسم برنامه ریزی دارم همین که تو مینویسی امیدوار میشی اون کارت رو انجام بدی این یاس از بین میره
💪 اگرهم فکر میکینی همت نداری اراده نداری استغفار کن. استغفار کن وبعد کارها رو اون وقت زمان بندی کن ✅
🍀 الان اگر کسی برگهش پیشش هستش هر کاری عقب مونده رو بنویسید
کاری که دوست داری میشه 👈برنامه آینده
بعد اون آینده هم میشه 👇👇
1⃣ #اهداف_کوتاهمدت
2⃣ #اهداف_بلندمدت
♦️طی نوشتن ها شما به یه سری برنامه ها میرسی مثلا میگی خب من نمازم رو هر روز میخونم مثلا دعای عهدم رو هر روز میخونم هر روز ظرف میشورم اینا میشه👈 #برنامه_ثابت شما
✅ یه سری کارها برنامه های ثابته یه سری #برنامه_متغیر است.
مثلا ماه محرمه یه سری برنامه های متغیر داریم ماه رمضانه متغیره عید نوروزه متغیره ایام ولادته متغیره ایام عزاست متغیره
😊 برنامه های ثابتتون رو انقدر که تمرین می کنید اصلا دیگه ملکه میشه ولی یه فهرست داشته باشید یه جدول داشته باشید برنامه ثابت رو بنویسید.
منتظران گناه نمیکنند
💗پــلاک پنهــان💗 قسمت16 با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پــلاک پنهــان💗
قسمت17
روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد ، با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد.
آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید،تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛
ــ بفرمایید خانوم
ــ با آقای برزگر کار داشتم
ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده.
و خودش به حرف بی مزه اش خندید !
سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد.
ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست
و از آنجا دور شد و کناری ایستاد.
پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد:
ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت میکنه
سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد.
بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش آمد:
ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟
ــ علیک السلام، بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت :
ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید
ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم!
ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت...
ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد،در مورد چیزی که دارید از ما پنهون میکنید اومدم سوال بپرسم.
ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟
ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه،راست و حسینی بگید شما کارتون چیه؟
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟
ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم.
ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت
سمانه نفس عمیقی کشید وگفت:
ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟
کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد
ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت
کمیل با صدای بلندی گفت:
ــ بسه
ــ چرا بزارید ادامه بدم
کمیل فریاد زد:
ــ میگم بس کنید
🍁فاطمه امیری زاده🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
منتظران گناه نمیکنند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پــلاک پنهــان💗 قسمت17 روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پــلاک پنهــان💗
قسمت18
هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت:
ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟
کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم عصبی بود هم نگران.
به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت:
ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید
ــ من مطمئنم این..
با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!!
ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟
و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت
سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:
ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه!
کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت:
ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟
سمانه لبخند زد و گفت:
ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید
کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود
سمانه از کنارش گذشت؛
ــکجا؟
ــ تو کار من دخالت نکنید
کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت:
ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون
کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد:
ــ اه لعنتی
نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد.
نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید...
***
خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستاد؛
ــ شنبه خانواده ی محبی میان
ــ شنبه؟؟
ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه خوبه دیگه
سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
منتظران گناه نمیکنند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پــلاک پنهــان💗 قسمت18 هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پــلاک پنهـــان💗
قسمت19
سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز کرد و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد:
ــ جانم
ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده،برم یه سری بهش بزنم
ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم
و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود.
خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت.
در باز شد و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد،با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ به به دختر خاله،خوش اومدی
ــ سلام،خوب هستید؟
ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری ؟ این روزا سرت حسابی شلوغه
ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست
ــ نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته،الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم،فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم.
ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه
لبخندی زد و گفت:
ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه
سمانه آرام خندید و گفت:
ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید.
ــ سلامت باشید،با اجازه
ــ بسلامت
سمانه به طرف ورودی رفت ،سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود،سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد و که سمیه خانم با لبخندی غمگین جوابش را داد که سمانه به خوبی ،متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست،بعد روبوسی و احوالپرسی به اتاق صغری رفتند ،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد،سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه جان
ــ جانم خاله
ــ امروز هستی خونمون دیگه؟
ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته،باید برم دانشگاه
ــ خب بعد کارات برگرد
صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد:
ــ جمع کن خودتو
ــ باور کن کارام زیادن،فردا بعد کارای انتخابات ،باید خبر کار کنیم،و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون
سمیه خانم لبخندی زد:
ــ خوش اومدی عزیز دلم
سمانه نگاهی به ساعتش انداخت
ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری
ــ باشه عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند.
🍁فاطمه امیری زاده🍁
منتظران گناه نمیکنند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پــلاک پنهـــان💗 قسمت19 سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پــلاک پنهــان💗
قسمت20
بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود،
گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!!
بشیری سلامی کرد،سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود!
ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه
ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگهA4 نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید.
بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد.
با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد:
ــ به به سلام خان داداش
ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار
تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ کنان سلام کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند:
ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم
بوسه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد.
ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت
ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه.
ــ ببخشید اذیتت کردم
ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد.
ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد .
با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند.
یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند،بعد خداحافظی ثریا و یاسین،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.
🍁فاطمه امیری زاده🍁
منتظران گناه نمیکنند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پــلاک پنهــان💗 قسمت20 بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پـلاک_پنهــــان💗
قسمت21
سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت:
ــ زینب عمه بخواب دیر وقته
گوشیش را نشان زینب داد و گفت:
ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم
نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود:
ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟
ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟
سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس مقام معظم رهبری بود،نگاهی انداخت
ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟
ــ آخه ،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل
ــ خب
ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه،بعد منو دید زود خاموشش کرد
ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!
ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.
ــ باشه عمه ،بخواب دیگه
سمانه دیگر کلافه شده بود،باور نمی کرد کمیل در جمع ضد رهبری صحبت می کرد و مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد.
نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت:
ــ فضول خانم ،چقدم سر قولش مونده
لبخندی زد و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند.
****
ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن
ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم
ــ برو به سلامت مادر
ــ راستی مامان ،من شب میرم خونه خاله سمیه،کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری،میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم،بی زحمت به بابایی بگو رفتید رای بدید لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله
ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم
ــ چشم عزیزم
سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد.
با صدای گوشی دوربینش را کناری گذاشت؛
ــ جانم رویا
ــ کجایی سمانه
ــ بیرون
ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده،جان من بیا درستش کن کارامون موندن
ــ باشه عزیزم الان میام
🍁فاطمه امیری زاده🍁
May 11
«دنیا آدم را آهسته آهسته
در کام خود فرو می برد؛
قدم اول را که برداشتی
تا آخر میروی باید مواظبِ
همان قدم اول باشی»
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
®🌸🍃
منتظران گناه نمیکنند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک_پنهــــان💗 قسمت21 سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت: ــ زینب
💗پــلاک پنهــــان💗
قسمت22
در عرض ربع ساعت خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت:
ــ اوضاع انتخابات چطوره؟
سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت:
ــ اوضاع به نفع ما نیست ،ولی خداروشکر شهر آرومه
ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده
ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام
ــ باشه
سمانه سریع به سمت اتاقش رفت وسایلش را روی میز گذاشت و سریع چند Cdبرداشت و به اتاق رویا رفت.
کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد.
ــ بفرمایید اینم سیستم شما
ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی
ــ کاری نکردم خواهر جان ،من برم دیگه
به سمت اتاقش رفت که آقای سهرابی را دید،با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن"
ــ سلا آقای سهرابی
ــ س.. سلام خانم حسینی،با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم
ــ بله بفرمایید
****
سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت از تاکسی پیاده شد،گوشیش را بیرون آورد و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد، دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه بعد با صدای مهربان خاله اش لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد ،طبق عادت همیشگی،سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود،
ــ سلام خاله جان
ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت:
ــ ممنون عزیزم
ــ بیا داخل
سمانه وارد خانه شد که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم جوابش را داد.
ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت ،تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای
ــ نه خاله جان نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری
ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان
سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت .
🍁فاطمه امیری زاده🍁
منتظران گناه نمیکنند
💗پــلاک پنهــــان💗 قسمت22 در عرض ربع ساعت خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پـــلاک پنهـــان 💗
قسمت23
سمانه کنار صغری نشسته بود وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند،
مژگان کنار خواهرش نیلوفر،که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود،مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود،از چشمان سمانه و صغری دور نمانده بود،صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند.
کمیل عذرخواهی کرد و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت،سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد ،نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد،بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد،
مژگان،با خوابیدن طاها ،عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت:
ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید،زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون
سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند.
صغری به اتاق رفت،سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛
ــ جانم خاله
ــ میخواستم در مورد موضوعی بهات صحبت کنم
ــ جانم
ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما
ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی،نبینم بهمون کمتر سر بزنی
ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟
ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟
سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد .
**
سمانه نگاهش را از حیاط گرفت و به صغری که سریع در حال تایپ بود ،دوخت.یک ساعتی گذشته بود ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،که با صدای ماشین سریع چشمانش را باز کرد و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید و کنار صغری نشست و به بقیه کارش ادامه داد.
🍁فاطمه امیری زاده🍁
منتظران گناه نمیکنند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـــلاک پنهـــان 💗 قسمت23 سمانه کنار صغری نشسته بود وعکس هایی که صغری موقع را
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پـــلاک پنهـــــان💗
قسمت24
ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه،خیابونا غلغله میشه،خطرناکه
سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:
ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش ،چیزی نمیشه،باید برم کار دارم
بی زحمت یه آژانس بگیر برام
ــ خودم میرسونمتون
سمانه به طرف صدا برگشت با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند کمیل گفت:
ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم.
سمانه تا می خواست اعتراض کند ،متوجه نگاه خاله اش شد که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت:
ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم
سمیه خانم ذوق زده به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛
ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد
ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه خونه آقای محبی میان باید برم کمک مامان
سمانه می دانست با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند
*
ترافیک خیلی سنگین بود،سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کردمقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود،انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد ،نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
ــ چطور
ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست
ــ نه خوبم
ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست
ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد،سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند و همسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد،این صحنه ها حالش را بدتر می کرد،آنقدر حالش ناخوش بود که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا
🍁فاطمه امیری زاده🍁