eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران گناه نمیکنند
##نظم_هدف 2 #جلسه2_قسمت3 پس ما وقتی که حب داشته باشیم محبت داشته باشیم ⬅️ محبت زیاد بشه به دوستی
2 یه نوع کنترل کننده هست که وقتی دو طرفه بشه⬅️➡️ می شه مودت اگه یک طرفه باشه می شه دوستی. مثلاً شما الان داری یک نوع گیاهی رو میکاری، بعد هی بهش رسیدگی می کنی نور، غذا، آب، خاک همه چیز، هی پیگیرش هستی تا این رشد کنه یه دونه رو بکاریم یک دفعه درخت نمی شه ➰ به تدریج رشد می کنه به خاطر همین ما دوره های رشد رو داریم، یعنی چی⁉️ یعنی ما باید تدریجی رشد کنیم🌱🌿🌴 به خاطر همین،اول نطفه هستیم بعد جنین،بعد نوزاد می شیم👼 بعد کودک👶 بعد نوجوان👧 می شیم بعد جوان 👱‍♀می شیم میانسال👩 بعد پیر می شیم👵 بعد کهنسال می شیم یعنی ما داریم رشد می کنیم . در هر مرحله یک قسمت رشد جایگزین می شه برامون پس نمی تونیم یکدفعه رشد بکنیم. مادر نظام طبیعتم چیزی دفعتی نداریم .همه چیز .حالا یکی از خانم ها سوال کرد می گفت من مثلاً اگه مسیرم دو کیلومتر فرض می کنم الان یک کیلومتر اومدم دوست دارم تند تند برم و یکدفعه مسیر رو برم.خانم ها این طوری نمیشه،رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود نه آن کس که گهی تند گه خسته رود.🏁 پس باید پیوسته بریم.مسابقه لاک پشت و خرگوش🐇.لاک پشت🐢 برای خودش پیوسته و آهسته می رفت و خرگوش وامی ستاد بعد می دویید، یکدفعه می رفت دنبال بازیگوشی که می بینه لاک پشت رسیده ما هم همینه 🎌 این نفس مثل یک سگ🐕 لجام گسیخته هستش هر چقدر افسارش را بکشی اون هم از اون طرف می کشه می گیره تا زمانی که رها کنه و بره باید شل کنی،سفت کنی ،خودت رو به تدریج بکشی بالا،این که الان می خوام تو معنویات یکدفعه صد و بیست که هیچی هزار بترکونم تمام دعاهای مفاتیح 📘 رو می خوام بخونم ،تمام نمازهای مستحبی رو می خوام بخونم، من هر چی غذاست🍵 تو دنیا می خوام درست کنم این هفته بدم خانوادم بخورن.این ها همش افراط و تفریطه.🔐 دین اسلام دین چیه⁉️ ⬅️،تعادل.🏳‍🌈 همین که شما خوبه✅ گفتیم چی مهمه⁉️⬅️،شروع کردن مهمه .بعد از اینکه چند جلسه گذروندید گفتیم چی مهمه⁉️⬅️ مهمه، الان کارهای فرهنگی مملکت ما چرا ضعیفه⁉️ چون استمرار وجود ندارد، یک دفعه هیجانی میشه این کارو می کنند روی مد می شه بدو این کارو بکن مناسبت می شه،بدو بدو این کارو بکن یک دفعه در عرض سال تمام می شه.اگه برنامه ای که خدا تو ماه رمضان گفته ما در عرض سال پیگیری بکنیم ضرر می کنیم⁉️.برنامه غذایی بهمون گفته برنامه عبادی🕋 گفته ،برنامه صله ارحام گفت💏ه، ببین چقدر برنامه گفته ما فقط یک ماه اولش می گیم چقدر سخته آخرش می گیم خوب راه افتادیم خوب حالا خداحافظ تا سال بعد .😏 😊😞 تو نظم یک بهتون گفتم که قرآن سی جزء هست که چی⁉️ که شما روزی یک جزء بخونی📖 اقلاً اگر تونستی تو ماه رمضان چند تا ختم قرآن داشته باش ⁉️⬅️ یکی✅ ولی ما می گیم وقت ندارم از این ماه رمضان تا ماه رمضان دیگه قرآن را باز نکردم‌.🙊
منتظران گناه نمیکنند
💗انتظار عشق💗 قسمت12 بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدمو کیفمو برداشتم ،چادرمم سرم کردم رفتم پای
انتظار عشق قسمت13 رفتیم یه جایی نشستیم اردلان : خوب چی میخوری؟ - من نیومدم واسه خوردن ،قرار بود حرفاتو بزنی! اردلان: با شکم خالی که نمیتونم حرف بزنم - هرچی دوست داشتی سفارش بده اردلان رفت غذا سفارش بده ،منم به ساعتم نگاه کردم وقت اذان بود میخواستم نماز بخونم رفتم از یکی از خدمتکارا پرسیدم: ببخشید نماز خونه اتون کجاست خدمتکار : انتهای رستوان سمت چپ - خیلی ممنون اردلان: هانیه اونجا چیکار میکنی بیا - من میرم نمازمو میخونم برمیگردم اردلان: حالا نمیشه بعدن بخونی -نه نمیشه ،زود بر میگردم رفتم نمازمو خوندم و بعد ده دقیقه برگشتم مشخص بود که کلافه شده بود... - ببخشید اردلان: خواهش میکنم... - خوب من آماده ام که به حرفات گوش کنم اردلان : میخواستم بگم که ،من با چادری بودنت وکارایی که انجام میدی هیچ مشکلی ندارم - خوب! اردلان : من از یه ماه دیگه تو بیمارستان مشغول به کار میشم میخواستم بگم تا یه ماه دیگه با هم ازدواج کنیم بریم سرخونه زندگیمون نظرت چیه؟ - مشکل اینجاست که منم یه معیارایی دارم واسه ازدواج ... اردلان: خوب چه معیاری؟ - من دنبال کسی میگردم که از من بهتر باشه ،بزار راحت بهت بگم من به درد تو نمیخورم (خندید و گفت) : خیلی مودبانه گفتی منظورت این بود که من بدرد تو نمیخورم نه؟ - تو پسره خیلی خوبی هستی،خوش تیپ،با اخلاق،همه دخترا عاشق همچین پسرایی هستن اردلان : الا یه نفر... - نمیدونم چی باید بگم ،انشاءالله که خوشبخت بشی ( اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت) - میشه بریم خونه ،مامان نگرانم میشه اردلان : به خاله گفته بودم میام دنبالت ،آخرین غذامونو باهم میخوریم و میرسونمت خونه - خیلی ممنونم ( اصلا نمیتونستم غذا بخورم ،فقط با غذام بازی میکردم ،اردلانم مشخص بود به زور داره میخوره ) اردلان : پاشو بریم ( بلند شدیمو رفتیم ،اردلان منو رسوند خونه ،خواستم پیاده شم از ماشین که گفت): امیدوارم با کسی که ازدواج میکنی لیاقتت و داشته باشه... - همچنین تو ،خدا نگهدار درو باز کردم وارد خونه شدم مامان اومد سمتم مامان: سلام عزیزم ،پس اردلان کجاست؟ - رفت خونش؟ مامان: چی شد؟ باهم صحبت کردین؟ - اره مامان جان مامان: خوب چی گفتی بهش؟ - هیچی گفتم بدرد هم نمیخوریم مامان: چیییی... تو و اردلان که همیشه باهم بودین ،چه جوری به این نتیجه رسیدی؟ - مامان جون خواهش میکنم دیگه تمامش کنین! من اصلا حالم خوب نیست مامان: وااای هانیه داری چیکار میکنی با زندگیت؟ از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
انتظار عشق قسمت14 با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم مامان واسه شام بیدارم نکرده بود ،منم بلند شدم نمازمو خوندم و منتظر شدم هوا که روشن شداز خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا اصلا حالم خوب نبود هوا خیلی سرد بود ،همه جا سفید پوش بود رسیدم بهشت زهرا اول رفتم سمت گلزار شهدا یه فاتحه ای خوندم و رفتم سمت غسالخونه ... - سلام... زهرا خانم : سلام به روی ماهت ،خوبی؟ - خیلی ممنونم اعظم خانم: کجایی ،کم پیدایی ؟ - یه کم سرم شلوغ بود شرمنده اعظم خانم : لباسات و عوض کن بیا - چشم لباسمو عوض کردم رفتم کنارشون چشمم به میتی افتاد که داشتن میشستنش یه دختر ۲۷-۲۸ ساله بود انگاره اهدای عضو کرده بود که بندنش چند جای بخیه داشت این آیه قرآن به خاطره اومد... 🍁ومن احیاها فکانما احیاالناس جمیعا🍁 (هرکس انسانی را از مرگ نجات دهد گویا همه مردم را از مرگ نجات داده است) (سوره مائده آیه 32) خدا بیامرزد که سبب نجات جان مومنی شدی... همیشه عادتم بود باهاشون صحبت کنم ،احساس میکردم دارن نگام میکنن باهم نجوا میکنند... -زهرا خانم میشه آرومتر بشورین! دردش میاد بنده خدا... زهرا خانم: عزیزم این مرده ،دیگه هیچ حسی نداره که درد و بفهمه... - اتفاقن خیلی هم میفهمن ما چشمای بینایی نداریم ببینیمشون باید بمیرم که درک کنیم... زهرا خانم: قربونت دل مهربانت برم،چشم حالا برو کفن و بیار... - الان میارم میت و داخل کفن پیچیدیم به صورتش نگاه کردم خدا رحمتت کنه ،خوب یا بد تمام شد مهلتت ،باید بری... تا ظهر تو غسال خونه بودم و برگشتم خونه ،نزدیکای عید بود کلاسا برگزار نمیشدن فاطمه هم درحال خریدن جهیزیه اش بود که تا اقا رضا اومد عروسی بگیرن روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد فاطمه بود... - سلام بر دوست بی معرفت فاطمه: سلام خوبی؟ - هعی ،خوبم ،تو چه طوری ،خریدات تمام شد فاطمه: شکر خوبم،یه کم مونده... - یعنی یه زنگی نباید واسه ما بزنی ؟ فاطمه: خوب من زنگ نزدم عذرم موجه بود ،تو چی،؟ چرا زنگ نزدی؟ - من نمیخواستم مزاحم عذر موجه ت بشم واییی فاطمه چقدر دلم میخواد بیاد خونتو ببینم فاطمه: انشاءالله دوهفته دیگه آقا رضا اومد ،میخوایم بریم بار ببریم بهت میگم - وااایییی آخ جون ،چقدر زود زمان گذشت فاطمه: واسه تو که مثل خرگوش میخوابی اره،واسه من چند سال گذشت - آخی عزیزززم فاطمه: هانیه جان من باید برم کاری نداری - نه عزیزم مواظب خودت باش ... آخر هفته مامان گفت که اردلان داره با الناز ازدواج میکنه یعنی اصلا باورم نمیشد اردلان و الناز! مامانم گفت که میخوان جشن مفصل بگیرن منم گفتم نمیام ،دوست ندارم تو این مهمونیا شرکت کنم بابا هم قبول کرد که همراهشون نرم حتما به خاطره چادر که میزنم قبول کرد.
انتظار عشق قسمت15 دراتاقم باز شد ،مامان بود مامان: هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر موقع گرسنه ات شد برو بخور - چشم مامان جان ،کی بر میگردین ؟ مامان: نمیدونم ،تو که خاله ات و که میشناسی ،معلوم نیست که راهیه خونمون کنه -باشه مامان: راستی ،حامد هم واسه عید میاد ایران - جدیییی، چه خوب دلم برای خل بازیهاش تنگ شده مامان: دیگ به دیگ میگه روت سیاه - عع مامان ،من که اینقدر خانومم مامان : اره جون عمه ات ،باشه فعلن ما رفتیم کاری داشتی زنگ بزن حتمن... - چشم ،مواظب خوتون باشین با رفتن بابا و مامان ،تصمیم گرفتم منم برم امام زاده صالح ،خیلی وقت بود نرفته بودم ،این بهترین فرصت بود... (صالح بن موسی، فرزند بلافصل هفتمین پیشوای شیعیان، امام موسی کاظم (ع) است. امامزاده صالح، همچنین برادر امام رضا (ع) هم به شمار می‌رود و سرگذشتی مشابه با برادر دیگرش حضرت شاهچراغ دارد. حضرت صالح نیز پس از شنیدن خبر ولیعهدی امام‌ رضا در خراسان، از عراق به سوی ایران می‌آید. اما شخصی به نام حسن بهبهانی در پل کرخ، که امروز به کرج مشهور است در تعقیب ایشان برمی‌آید و در حوالی ولایت شمیران و موضع تجریش، راه را بر حضرت می‌بندد. نهایتاً در باغ جنت گلشن، زیر درخت چنار بزرگی نزدیک به چشمه ساری ایشان را به شهادت می رساند. پیکر پاک حضرت صالح در کنار همان چنار کهنسال به خاک سپرده می‌شود. از آن زمان تا کنون، مرقد ایشان، زیارت‌گاه بسیاری از عاشقان اهل‌بیت است) لباسمو پوشیدمو زنگ زدم به آژانس رفتم سمت امام زاده صالح آخر هفته بود و امام زاده شلوغ بود با هر قدم برداشتن ،یه عمره تازه پیدا میکردم رفتم داخل امام زاده نشستم کنار ضریح چشمام به اختیار اشک سرازیر میشد سلام اقای من ،اومدم کنارت که آرومم کنی این روزها حالم خیلی خرابه تو از حال دلم باخبری ! خودت کمکم کن ،نزار به بیراهه برم ،نزار کاری کنم دل امام زمانم به درد بیاد اینقدر تو حال خودم بودم که زمان از دستم در رفت به ساعتم نگاه کردم ،ساعت ۱۱ و نیم شب بود بلند شدم دو رکعت نماز زیارت و دو رکعت نماز حاجت خوندم و از امام زاده اومدم بیرون خیابونا خلوت بودن ،بیشتر ماشینا شخصی بودن میترسیدم سوار بشم... کمی پیاده رفتم که شاید یه ماشین ،تاکسی یا آژانس پیدا کنم یه دفعه دوتا موتوری از پشتم بهم نزدیک شدن ترسیدم خودمو کنار کشیدم که یه موقع یه کاری انجام ندن دوتا موتوری ایستادن و دور زدن اومدن سمتم منم چادرمو محکم چسبیده بودم خانم خوشگله میخواین برسونمتون... - برید مزاحم نشید... بفرمایید چه لفظ قلمم صحبت میکنه بچه ها ( همه زدن زیر خنده،از موتوراشون پیاده شدن) منم عقب عقب میرفتم ،چادرمو محکم گرفتم و دوییدم اون پسرا هم سوار موتورشون شدن و همرام اومدن رسیدم سر یه چهار راه که یه ماشین کنار پام ایستاد... راننده پیاده شد: خواهر من حواستون کجاست؟ نزدیک بود بزنم بهتون... ( ترس تمام وجودمو گرفته بود): تو رو خدا کمکم کنین ،اون پسرا دنبالم هستن کمی اومد جلوتر، یه لباس نظامی تنش بود ،با دیدن لباسش کمی اروم شدم راننده: بفرمایید داخل ماشین میرسونمتون بدون هیچ تردیدی سوار ماشین شدم اون موتوری ها هم با دیدن این راننده دور زدن و رفتن اون اقا هم سوار ماشین شد - خیلی ممنونم كه کمکم کردین، راننده: خواهش میکنم ،این موقع شب این جاها خیلی خلوته خطرناکه ،تنهایی نیاین... - بله حق باشماست...
انتظار عشق قسمت16 (آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه) -بازم ممنونم که منو رسوندین راننده: خواهش میکنم رفتم داخل خونه یه نفس راحت کشیدم خدا رو هزاران بار شکر کردم که اتفاق بدی نیافتاد رفتم توی اتاقم ،اینقدر خسته بودم که خوابم بردباصدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه کردم دیدم حامده... به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان صبحه - الو حامد! حامد: بهههه به خاهر عزیزم... - پسره خل و چل میدونی ساعت چنده ؟ حامد: ای وااای ببخشید ،اصلا یادم نبود ،حالا اشکال نداره پاشو یه کم ورزش کن واست خوبه،تنبل خانم... - دیونه شدی نصف شبی بلند شم ورزش کنم که مامان اینا به سلامت روانیم شک میکنن... ( صدای خنده اش بلند شد): تو همین الانشم مشکوکی خواهرمن... - الان زنگ زدی همینا رو بگی ؟ حامد: نه خیر، میخواستم بگم من فرداشب میرسم -وااااییییی شوخیی نکن ،مامان گفت.... ( پرید وسط حرفم):من به مامان اینجوری گفتم که سورپرایزشون کنم ... - نمیری با این کارات... حامد: هانیه فرداشب بیا دنبالم حدود ساعت ۷ ونیم ،۸ میرسم - باشه، سوغاتی خریدی دیگه؟ وگرنه سرپرایزتو خراب میکنم حامد:اره جوجه خانم ،فقط هانیه کسی نفهمه هااا... - باشه داداش گلم حامد: حالا بگیر ادامه خوابت و ببین... - دیونه ،باشه حامد: بای واییی چه خبر خوبی.. حامد داره میاد ،نمیدونم تو فرودگاه با دیدنم چه عکس العملی نشون میده صدای اذان و شنیدم و بلند شدم وضو گرفتم ،نمازمو خوندم دوباره گرفتم خوابیدم نزدیکای ظهر بیدار شدم تختمو مرتب کردم دست و صورتمو شستم رفتم پایین مامان داشت غذا درست میکرد - سلام مامان جون مامان: سلام عزیزم ، ظهرت بخیر بشین برات چایی بریزم - دستتون درد نکنه مامان جون دیشب خوش گذشت؟ مامان : اره خیلی خوب بود ،همه سراغت و میگرفتن - چه عجب،مهم شدیم خودمون نمیدونستیم مامان: ای کاش تو به جای الناز تو اون لباس بودی ... - ععع مامان جون ،این حرفا چیه ،دعاکنین یه آدم خوبی نصیبم بشه... مامان : اردلان به این خوبی رو رد کردی باز از این مگه بهتر پیدا میشه؟ - مامان گلم من دنبال کسی میگردم که کنارش احساس آرامش کنم،پول و ثروت که خوشبختی نمیاره.... مامان: چی بگم بهت ،هر چی میگم تو باز حرف خودتو میزنی... - به جای شوهر دادن من به فکر زن واسه خان داداشمون باشین مامان: الهی قربونش برم چقدر دلم براش تنگ شده - خوبه هر روز دارین باهاش صحبت میکنین ،خدا شانس بده ... مامان: عع حسوود...
انتظار عشق قسمت17 صدای زنگ آیفون اومد رفتم نگاه کردم فاطمه بود درو باز کردم مامان : کیه هانیه؟ - فاطمه است مامان چادررنگی مو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط... - به به خانم خانوماا از این طرفا ،لاستیکات پنجر شده اومدی اینجا فاطمه: سلام چرا گوشیتو بر نمیداری ،صد بار زنگ زدم.. - عع شرمنده ،تو اتاق گذاشتم منم پایین بودم نشنیدم بیا بریم داخل ... فاطمه: نه عزیزم باید برم ،آقا رضا دم در منتظره داریم کارتها عروسی رو پخش میکنیم - واااییی چشمت روشن ،کی اومده؟ فاطمه : دیشب - عزیزززم ،نامه من کووو فاطمه: بفرمایین ،با خانواده ( بغلش کردم) وایییی چقدر خوشحالم ،انشاءالله خوشبخت بشین فاطمه: قربونت برم ،من برم که اقا رضا منتظره... - برو عزیزم مواظب خودت باش رفتم داخل خونه مامان: هانیه ،فاطمه رفت؟ - اره مامان جان،آقا رضا همراهش بود اومده بود نامه عروسیشو بیاره مامان: انشاءالله خوشبخت بشن - مامان جون با خانواده دعوتیمااا مامان: هانیه جان فکر نکنم بابا بیاد ،منم که بابات نیاد نمیتونم بیام،خودت تنهایی باید بری -باشه اشکالی نداره،خودم میرم رفتم تو اتاقم به کارت عروس فاطمه نگاه میکردم خیلی ساده و شیک.... رفتم حمام دوش گرفتم نزدیکای ساعت ۵ اماده شدم برم فرودگاه یه روسری آبی فیروزه ای گذاشتم سرم،با مانتو شلوار مشکی چادر عربی مو هم سرم کردم رفتم پایین مامان: کجا میری ؟ - میرم یه جایی کار دارم برمیگردم! مامان: باشه ،مواظب خودت باش توی راه رفتم گل فروشی یه دسته گل خریدم ،رفتم سمت فرودگاه اینقدر خیابونا شلوغ بود ،ساعت ۷ و نیم رسیدم فرودگاه وارد فرودگاه شدم متوجه شدم پرواز کانادا نیم ساعت میشد که نشست الان باید چیکار میکردم شروع کردم به گشتن ،دیدم یه پسره ی عصبانی یه گوشه وایستاده هی به ساعتش نگاه میکنهدسته گل و گرفتم جلوی صورتم رفتم کنارش ... - سلام حامد: خانم برو مزاحم نشو بفرمایید - وااایی چه ابهتی ،فک میکردم این جمله ها واسه خانوماست... ( دسته گلو اوردم پایین، رفت تو اغما) حامد: هانیه؟ تویی؟ - نه ،مامان بزرگتم ... حامد: چرا این شکلی شدی تو؟ - مفصل برات تعریف میکنم ( پریدم تو بغلش )چقدر دلم برات تنگ شده بود حامد: منم دلم برات تنگ شده بود...
انتظار عشق قسمت18 (توی راه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم) حامد: تو دیگه کی هستی ، عزرائیل و پیچوندی - عزرائیل چون دید داداش این دختره نمیتونه بیاد سر خاکش ،گفت یه مهلت دیگه بهش بدم حامد: چه روزای سختی بود هانیه! خدا رو شکر که سالمی - اره خدا رو شکر ، حالا بگو خوب شدم یا نه؟ حامد: دیونگیت که فرقی نکرده، ولی الان خانم تر شدی ... رسیدیم خونه ساعت ۹ بود ،درو آروم باز کردم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلویزیون نگاه میکردن اول من رفتم داخل ،حامد پشت در بود - سلام به اهل خانه بابا : سلام ،کجا بودی تا این موقع شب - رفته بودم یه عزیزی رو ببینم.. مامان : حالا این عزیزت اسم نداره - چرا ، اتفاقن عزیزمو هم همرام اوردم گفتم شاید شما هم دلتون بخواد ببینینش مامان: جدی ،کجاست؟ - عزیززززم بیا داخل مامان با دیدن حامد از خوشحالی جیغ میکشید انگار دختر ۱۵ ساله است... بابا هم شوکه شده بود از خوشحالی نمیدونست چی بگه- مامان: هانیه تو خبر داشتی ور پریده؟ - مامان جون ،خوده شازده پسرتون گفت که چیزی نگم ،برین گوششو بکشین دیگه اینکارا رو نکنه مامان: واییی دلت میاد - هیچی آقا حامد از راه نرسیده شروع شد حامد: خاله سوسکه ،حسودیت شده؟ - من برم تو اتاقم ،تا دچار کبود عاطفه نشدم بابا: هانیه برو لباسات و عوض کن بیا شامتونو بخورین ؟ - باشه بابا جون لباسمو عوض کردم ،نمازمو خوندم ،رفتم پایین تو آشپز خونه موقع غذا خوردن منو حامد فقط به همدیگه نگاه میکردیم و میخندیدیم چقدر دلم برای این نگاهها تنگ شده بود بعد خوردن شام شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاق حامد منتظرش شدم تا بیاد حامد درو باز کرد تا منو دید ترسید - چیه نکنه عزرائیل دیدی حامد: بعید نیست که نباشی اینجا چیکار میکنی ؟ - اومدم سوغاتیمو بگیرم حامد: پاشو برو صبح بهت میدم - اوووو تا صبح کی صبر میکنه ،همین الان بده حامد: ای خدااا چرا اینو نبردی از دستش راحت بشم - خدا میگه باهمدیگه باید بریم پیشش تنهایی قبولش نمیکنم (رفت سر چمدونش ، یه پیراهن صورتی خیلی خوشگل آورد بیرون ) حامد: بیا بگیر و برو... - واییی چه خوشگله داداشی، خوش به حال خانم آینده ات که خوش سلیقه ای ... حامد: خوبه خوبه ،مزه نریز ،حالا برو که خستم - چشم( صورتشو بوسیدم) شب بخیر رفتم تو اتاقم ،رفتم جلوی آینه ،لباسو بالا گرفتم خیلی خوشگل بود ،لباسو گذاشتم داخل کمد رفتم دراز کشیدم روی تخت که چشمم به کارت عروسی افتاد...
انتظار عشق قسمت19 یادم رفت نگاه کنم تاریخش واسه کی هست رفتم کارت رو برداشتم بازش کردم تاریخش واسه دو روز دیگه اس با ساعت زنگ نماز گوشیم بیدار شدم ،نمازمو خوندم ،یه کم دعا خوندم و خوابیدم چشممو که باز کردم دیدم یه عروسک خوشکل کنارم خوابیده یه کاغذم زیرش بود نوشته بود« دیشب یادم رفت اینم بهت بدم ،خواستم بیدارت کنم حیف دلم نیومد » واییی که تو چقدر خوبی داداشی بلند شدم رفتم تو اتاق حامد دیدم حامد نیست - مامان؟ - مامان؟ انگار هیچکس خونه نیست صبحانه مو خوردمو ،رفتم لباسمو پوشیدم رفتم سمت بهشت زهرا هوا بوی عید میداد خیابونا شلوغ بودن حتی صف غسالخونه هم شلوغ بود خیلی ها امسال عیدشون بوی غم میده بچه هایی رو تو خیابونا میدیدم که هیچ وقت ،هیچ سال ،عیدی نداشتن زهرا خانم: هانیه؟ هانیه؟ - جانم زهرا خانم: حواست کجاست ؟ دوساعته دارم صدات میزنم - ببخشید زهرا خانم : شیر آب و باز کن - چشم ( یه دفعه چشمم به یه دختر بچه افتاد، وااییی خدای من تو چه اتفاقی برات افتاده .... ، تمام تنش کبود بود ،زهرا خانم با دیدن چهره ام گفت:) یکی از فامیلاشون بهش تجاوز کرده بود بعدش هم کشتش بعد انداختش داخل جنگل( پاهام سست شد،نشستم روی زمین ) - آخه آدم چقدر میتونه کثیف باشه که همچین کاری و با این طفل معصوم انجام بده... اینقدر حالم بد بود که نصفه کاره از غسالخونه زدم بیرون داخل محوطه چشمم به یه قاب عکس افتاد ،همون دختر بود یکی مثل دیونه ها یه گوشه نشسته بود و به عکس دختر بچه زل میزد فهمیدم باید مادرش باشه اطرافیانم همه درحال گریه کردن بودن و به سر و صورتشون میزدن اخ که چقدر دردناکه دیدن همچین صحنه هایی گوشیم زنگ خورد ناشناس بود - بله سلام کجایی؟ - حامد تویی؟ حامد: نه پسر همسایه ام بیکار بودم گفتم حالت و بپرسم - دیونه حامد: کجایی؟ - اومدم بهشت زهرا حامد: هیچی از این به بعد داری با مرده ها میپری پس - کاری داشتی؟ حامد: میخواستم بریم یه دور بزنیم - الان میام حامد: یه موقع مزاحمت نباشم؟ - پسره ی خل ،دارم میام حامد: پس بیا کتابخونه نزدیک خونه - باشه
انتظار عشق قسمت20 رسیدم کتابخونه رفتم داخل دیدم حامد روی یه صندلی نشسته داره کتاب میخونه - سلام ( یه نگاهی به پشت سرم کرد) - چیزی شده؟منتظر کسه دیگه ای هستی؟ حامد: نه دارم میبینم ،مرده ای تعقیبت نکرده باشه ( خندم گرفت ،کتابشو گرفتم زدم تو سرش): دم درن گفتم بیان داخل شلوغ کاری میکنن خوبیت نداره پاشو بریم حامد: نه ، من همینجا جام راحته - پاشو پسره ی ترسو از کتابخونه زدیم بیرون ،رفتیم یه دوری زدیم اینقدر سرد بود تو دستامون هاا میکردیم تا گرم بشیم - حامد حامد: جانم؟ - کی باید برگردی؟ حامد: آخرای فروردین ( دستشو گرفتم) : چه خوب که هستی چشمم به یه پاساژ افتاد - حامد بریم یه چیزی بخریم ؟ حامد: از جیب من مایه نزار فقط - خسیس رفتیم داخل پاساژ دور زدیم چشمم به یه پیراهن حریر بلند نباتی رنگ افتاد - این قشنگه حامد؟ حامد: به حال و روز الان اگه نظر بدم اره ،ولی اگه هانیه گذشته بودی نه ... - خوب ،بریم بخریم حامد: جایی میخوای بری که میخوای این لباسو بخری؟ - اره عروسی دوستم حامد: عع فک کردم با این شکل و قیافه عروسی هم نمیری - وااا مگه چمه، تازه عروسیش هم شکل خودمه حالا برو بخر برام حامد: دختره ی پرو با حامد تا شب تو خیابونا دور میزدیم ،یعنی قشنگ قندیل بستیم ،شامو بیرون خوردیم رفتیم خونه مامان با دیدنمون گفت: این چه سرو شکلیه صورتتون از سرما مثل لبو شده ( خندمون گرفت و شب به خیر گفتیم رفتیم تو اتاقمون ) من تا صبح سرمو از زیر پتو بیرون نیاوردم فقط یه بار واسه نماز بیدار شدم نمازمو خوندم بعد دوباره رفتم زیر پتو با صدای حامد بیدار شدم حامد: پاشو خاله سوسکه نزدیک ظهره - تو رو خدا بزار یه کم بخوابم ... حامد: تنبل خانم من در تعجبم که چه جوری تو دانشگاه میرفتی ... با صدای زنگ گوشیم سرمو بیرون آوردم گوشی دسته حامد بود - کیه حامد؟ حامد: نوشته فاطمه جون - عع بده حامد: حاج خانم مگه خواب نداشتی ،بخواب من جواب میدم - واااییی بده دیگه حامد دوستمه حامد: بله بفرمایید،سلام ،هانیه جان خوابن ،چشم بیدار شدن میگم تماس بگیرن با شما،روز خوش - واااییی از دست تو حامد: بفرمایید ،فاطمه خانم سلام رسوندن..
ڳوش ڪن🙃 خـــدا میخاد صداٺ بزنه🗣 نزدیک اذانه🍃🕌 بلند شو مؤمݩ😇📿 اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊 اللّٰہ🌙 نٺ گوشے←"OFF"❎ نٺ الهے←"ON"✅ وقٺ عاشقیہ😍 ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐 وضـــو گرفٺید؟🤔😎 اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉 اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿 اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿 پآشـــو دیگه🙂🚶🏻‍♀ ☺️ 🌱
ترسناک‌ترین سلفی‌های آخرالزمانی! | دیدن این تصاویر دل شیر می‌خواهد
از هوش مصنوعی خواسته شده است که آخرین سلفی‌هایی که روی زمین گرفته خواهد شد را به تصویر بکشد که این امر به تولید تصاویر کابوس‌واری منجر شده است.
انسان‌هایی که با پوست در حال ذوب شدن، چهره‌های آغشته به خون و بدن‌های جهش‌یافته از خود عکس می‌گیرند، در حالی که در مقابل جهانی در حال سوختن ایستاده‌اند، چیزی است که هوش مصنوعی "دال-ای"(DALL-E) معتقد است آخرین سلفی‌های اینفلوئنسرها در آخرالزمان خواهد بود.
هوش مصنوعی "دال-ای" که توسط شرکت "اوپن‌ای‌آی"(OpenAI) توسعه داده شده است، سیستم جدیدی است که می‌تواند تصاویر کاملی را با تغذیه از توضیحات زبان طبیعی تولید کند و اکنون از آن خواسته است که آخرین سلفی‌هایی را که در آخر الزمان و قبل از نابودی زمین گرفته می‌شود، به تصویر بکشد و تصاویر کابوس‌وار آن، انسان‌هایی را نشان می‌دهد که پشت سر آنها صحنه‌هایی از آتش‌سوزی و انفجار، گردبادهای عظیم و شهرهای در حال سوختن در آتش، همراه با افرادی شبیه به زامبی‌ها که در پشت سوژه ایستاده‌اند، قرار گرفته است.
کاربران در مورد اینکه این تصاویر چقدر وحشتناک هستند، اظهار نظر کرده‌اند و حتی یک کاربر گفته است که مشاهده این تصاویر موجب شده تا شب‌ تا دیروقت از ترس بیدار بماند! برخی کاربران نیز به شوخی با این تصاویر پرداخته‌اند و به عنوان مثال یک کاربر گفته است: مطمئنم در این حالت هم رئیس من همچنان از من می‌پرسد که آیا امروز در محل کار حاضر می‌شوم یا نه.
با این حال، همه از دیدن این تصاویر آخرالزمانی احساس خاصی دارند. یک کاربر دیگر نوشته است: تصور کنید که به خاطر جنگ در تاریکی پنهان شده‌اید و سال‌ها صورت خود را ندیده‌اید و زمانی که آخرین عکس خود را می‌گیرید، با چنین تصویری مواجه می‌شوید.
به طور کلی، اکثر نظر دهندگان جنبه سرگرم کننده این تصاویر را می‌بینند، اما جنبه تاریکی نیز در مورد "دال-ای" وجود دارد و آن، تعصب نژادی و جنسیتی این سیستم هوش مصنوعی است. این سیستم، عمومی است و هنگامی که شرکت "اوپن‌ ای‌آی" نسخه دوم این هوش مصنوعی را راه‌اندازی کرد، کاربران را تشویق کرد تا توضیحات را در آن وارد کنند تا این هوش مصنوعی بتواند در طول زمان در تولید تصاویر بهتر شود. با این حال، مردم متوجه شدند که این تصاویر با تعصب همراه هستند. به عنوان مثال، اگر کاربری کلمه مدیرعامل را تایپ کند، "دال-ای" فقط تصاویری از مردان سفیدپوست تولید می‌کند و برای کلمه "خدمه پرواز" فقط تصاویر زنان ارائه می‌شود.
اوپن‌ای‌آی" هفته گذشته اعلام کرد که در حال راه‌اندازی تکنیک‌های جدید کاهش‌دهنده تعصب برای کمک به "دال-ای" برای ایجاد تصاویر متنوع‌تر است و ادعا کرده است که این به‌روزرسانی تضمین می‌کند که کاربران ۱۲ برابر تصاویری با افراد متنوع‌تر خواهند دید. نسخه اصلی "دال-ای" با ترکیب نام "سالوادور دالی"هنرمند سوررئالیست اسپانیایی و یک ربات مشهور شرکت پویانمایی پیکسار به نام "وال-ای"(WALL-E) در ژانویه ۲۰۲۱ به عنوان یک آزمایش محدود از روش‌های استفاده از هوش مصنوعی برای نمایش مفاهیم منتشر شد.
برخی از آثار هنری اولیه ایجاد شده توسط این هوش مصنوعی شامل یک مانکن با پیراهن پشمی، تصویری از یک تربچه در حال راه رفتن با یک سگ و یک شکلک بچه پنگوئن بود و نمونه‌هایی از عبارات استفاده شده در نسخه دوم برای تولید تصاویر شبیه به واقعی، عبارتند از فضانوردی سوار بر اسب که به سبک فوتورئالیستی تولید شده است. در وب‌سایت "DALL-E ۲"، می‌توان این سیستم را سفارشی‌سازی کرد تا تصاویر جایگزین و قابل تغییر تولید شود، از جمله جایگزینی فضانورد با یک خرس عروسکی، یک اسب یا نمایش تصویر به شکل یک نقاشی با مداد و رنگ آمیزی.