نگاه خدا
قسمت10
عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟
- هیچی یه بسته تخمه سیاه میخرم میخورم کیفشو میبرم...
زد به بازوم : خیلی دیونه ای
- حالا با کی میخوای بری ؟
عاطی: با شاهزاده رویاهام...
- کشتی منو با این شاهزاده یه دفعه تو رویاهات بچه دار نشی یه وقت...
دوباره اومد بغلم کرد: واااییی دلم واسه خل بازی هات تنگ میشه...
- خل تویی که تو رویا زندگی میکنی ،پاشو برو دیر میشه شاهزاده نگران میشه
عاطی: سارا زنگ بزنی براماااا ،من اخر هفته ها میام ،حتمن میام پیشت
- باشه وقت داشتم حتمن واست زنگ میزنم
عاطی: خیلی لوسی، تو نرفتی ثبت نام؟
- نه ،فردا میرم
عاطی: باشه ،خیلی دوستت دارم مواظب خودت باش
- الهیی قربونت برم من ،توهم مواظب خودت باش عاطفه که رفت ،فهمیدم که چقدر تنهام ،راست میگفت چه طور بدون عاطی زندگی کنم
فردا صبح زود بیدار شدم ،خیلی سخت بود که چشمامو باز کنم ولی به خاطر ثبت نام دانشگاه راه دیگه ای نداشتم مانتوی سرمه ای که بابا خریده بود و پوشیدم با یه مقنعه سرمه ای یه کم آرایش کردم و یه کم از موهای خرماییمو ریختم بیرون ( به چه جیگری شدم من ،پیش به سوی دانشگاه)
رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم دیدم یه عالم دخترو پسر بیرون وایستادن ،چقدرم با هم صمیمی بودن ( از بچگی رابطه خوبی با پسرا نداشتم نمیدونم چرا همیشه با دیدن پسرا تپش قلب میگرفتم،با اینکه همیشه خونه خاله زهرا میرفتیم و دوتا پسر خاله هم داشتم ،همیشه ازشون فراری بودم ،،خدا به خیر کنه اینجا رو )
ثبت ناممو زود انجام دادم ،انتخاب واحدامو هم کردم ،،سعی کردم بیشتر درسامو ساعت ده به بعد بگیرم که واسه خوابیدن اذیت نشم چه مخی ام من فقط یه کلاس و مجبور شدم ساعت ۸ بردارم ،،روزای کلاسمو هم از شنبه تا چهارشنبه گرفتم که خونه نباشم حوصلم سر بره ،
کارامو که انجام دادم رفتم خونه
لباسامو عوض کردم رفتم سر وقت غذا ،بابا ناهار خونه نمیاومد واسه همین یه چیز ساده واسه خودم درست کردم که واسه شام غذای خوب درست کنم
ساعت ۹ شب گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ،تو دلم گفتم حتمن میخواد بگه دیر میاد من شاممو بخورم...
- جانم بابا
بابا رضا: سارا بابا بیا دم در - کلید ندارین مگه؟
بابا رضا: دارم بیا کارت دارم دروباز کردم وااییی یه هاچ بک البالویی داشت منو چشمک میزد
بابا رضا اومد سمتم : اینم سویچش ،کادوی دانشگاهت
پریدم تو بغلش : واییی باباجووون عاشقتم، دیونتم ، نوکرتم...
بابا رضا: اووو چه خبرته ،مبارکت باشه
شامو که خوردیم...
به بابا شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم...
May 11
17.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت غریب سامرا حضرت امام حسن عسگری علیه السلام تسلیت باد
🌷﷽🌷
⭐️ راه نشان
📝 گزیدههایی از وصایای شهدای عزیز
🌷 سردار شهید اکبر غلامپور (ولادت: ۱۳۴۱ ♢ شهادت:۱۳۶۳):
✅《این را به همه بگوئید که به وصیت دیگر شهدا عمل نمایید.》
🌷 شهید حسن شاخوسی آرانی (ولادت: ۱۳۴۰ ♢ شهادت: ۱۳۶۱):
✅《نگذارید خون شهدا پایمال شود!》
🌷 شهید پرویز مقدسی (ولادت: ۱۳۴۱ ♢ شهادت: ۱۳۶۱):
✅《از همه مردم وطنم خواستارم که مواظب این دستآورد گرانبهای شهدا، یعنی استقلال و آزادی خودشان باشند و اجازه ندهند کسی یا کسانی خون شهدا را پایمال کنند.》
🌷 سردار شهید سید صادق شفیعی (ولادت: ۱۳۳۹ ♢ شهادت: ۱۳۶۵):
✅《بر من فرض است که راه شهدا را ادامه بدهم، سلاحشان را بردارم و سنگرهایشان را خالی نکنم؛ اگر شب و روز در راهشان بکوشم و لحظهای آرام نگیرم و شبها در سوگشان بگریم و برایشان دعا بخوانم آیا خواهم توانست ذرهای از دینم را به شهدا ادا کنم؟》
🌷 شهید حمیدرضا زمانی فتح آبادی (ولادت: ۱۳۴۵ ♢ شهادت: ۱۳۶۱):
✅《قدر و منزلت شهداى خودتان را، زود از ياد نبریم
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات. اللهم صل علی محمد وآل محمد💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری شهادت امام حسنعسکری علیهالسلام
مثل هوای سامرا
دلم گرفته...
اِی خدا
دلم گرفته....
✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
◾️آجَرَکَ الله یَا مولای یا صَاحِبَ العصر و الزَّمان بمصاب استشهاد اَبیک و ساعدالله قلبک الشریف فی هذه المصیبة، و لعن الله اعدائکم و جعلنا الله من موالیکم و معکم فی الدنیا و الآخره و عجل الله تعالی فی فرجکم الشریف
▪️ عظم الله اجورنا و اجورکم
#مهدویت
سلام بر مادر امام عصر که امانتدار اسرار الهی بود...
💚السَّلامُ عَلَىٰ والِدَةِ الْإِمامِ، وَالْمُودَعَةِ أَسْرارَ الْمَلِكِ الْعَلَّامِ...
🔸وجود مقدس حضرت نرجس خاتون، مادر بزرگوار امام عصر سلام الله علیهما، حق بزرگی بر گردن تمام شیعیان و حتی بشریت دارد،
با این حال قلم تاریخ در حق این بانوی بزرگوار جفا کرده و در تقویم مناسبتها روزی به ایشان اختصاص ندارد.
🏴 ایام شهادت امام عسکری، بهانهی خوبی است برای زدودن غربت از نام و یاد همسر و همراه ایشان حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها
لذا از دلدادگان امام عصر علیهالسلام دعوت میشود هفتم ربیعالاول را به عنوان روز بزرگداشت حضرت نرجس سلام الله علیها تعظیم کنند و به نام و یاد این بانو، مجالس ذکر و مدح برپا کنند.
صلوات، زینت یک زیارت عاشقانه🌱
لینک شرکت در ختم صلوات بنیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه به خانم حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها👇
https://eitaabot.ir/counter/nl3k
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
بحق خانم حضرت زینب الکبری سلام الله علیها اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
منتظران گناه نمیکنند
سلام بر مادر امام عصر که امانتدار اسرار الهی بود... 💚السَّلامُ عَلَىٰ والِدَةِ الْإِمامِ، وَالْمُو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
نگاه خدا قسمت10 عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟ - هیچی یه بسته تخمه سیاه میخرم میخورم کیفشو میبرم..
نگاه خدا
قسمت11
شماره عاطفه رو گرفتم(عاطفه خواب بود)
- الو عاطفه خوابی؟
عاطی: اره خیره سرم ،اگه جنابعالی میزاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم
- دیوووونه حتمن داشتی خواب شاهزادتو میدیدی
عاطی : حالا چیکارم داشتی مزاحم - وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام ( انگار خوابش پرید)
عاطی: جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟ - به مرگه شاهزادت راست میگم
عاطی: بی ادب مگه من به شاهزاده تو کاری دارم
- بابا تو هم بیا شاهزاده منو تیر باران کن اگه من چیزی گفتم...
عاطی: اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم - چششششم ، الان برو ادامه خوابتو ببین عشقم
عاطی: اره راست میگی ،شب بخیر
یه هفته گذشت و فردا اولین روز دانشگاه بود ،توی این یه هفته خاله زهرا و مادرجون هر روز به بهانه ازدواج بابا میاومدن خونمون خسته شده بودم
با شروع کلاسا خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خونمون نمیان
صبح با زنگ گوشی ساعتم بیدار شدم
رفتم حمام یه دوش گرفتم لباسمو پوشیدو مو طبق معمول یه کم آرایش کردمو و کیفمو برداشتم رفتم پایین
نشستم یه کم صبحانه مو خوردمو سویچ ماشینو برداشتمو حرکت کردم
ماشینو کنار دانشگاه پارم کردم و پیاده شدم رفتم داخل دانشگاه
رفتم کلاسمو پیدا کردم
درو باز کردم اوهوکی چه خبره اینجا
چه وضعی بود کلاس
پسرا و دخترا یه جوری با هم حرف میزدن که یه عمری همدیگه رو میشناسن پوشش دخترا هم که نگم بهتره همونجور وایستاده بودم که یکی از پشت سر گفت :
:همینجور میخوای مثل چوپ خشک وایستی اینجا (برگشتم نگاهش کردم یه پسره چهار شونه هیکل ورزشی،با یه تیشرت سبز جذب ،که رو دستش خالکوبی کرده بود)
رفتم کنار : ببخشید بفرمایید
بعدن با حضور غیاب استاد فهمیدم فامیلیش یاسریه کلاسم که تمام میشد میرفتم داخل کافه دانشگا مینشستم تا کلاس دیگه ام شروع بشه.
نگاه خدا
قسمت12
تو کافه که نشسته بودم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره اش مال ایران نیست
- الو ( با شنیدن صداش فهمیدم سانازه ،دختر خالم ۲۷ سالشه ،خاله صودابه ام ۲۰ سالی میشه که رفتن کانادا به خاطر شغل شوهرش یه پسرم داره سهیل ۲۴ سالشه )
- واییی ساناز توییی؟ خوبی؟
ساناز : سلام عزیزم ،قربونت برم تو خوبی؟ حاجی خوبه
- مرسی ،چه عجب یاد من کردی؟
ساناز : ما که همیشه به فکرت هستیم
شرمنده نتونستم همراه مامان و بابا بیام موقع خاکسپاری - اشکالی نداره ولی من اینقدر حال روحیم بد بود متوجه نشدم خاله صودابه اومده ،از طرف من عذر خواهی هکن از خاله
ساناز: عزیززززم ،حق داری واقعن فوت خاله همه ما رو شوکه کرده بود
خوب شنیدم دانشگاه قبول شدی ! اونم رشته برق - اره گلم
ساناز : بهت تبریک میگم ،ای کاش میتونستی میومدی اینجا درست و ادامه میدادی ؟
- میدونم ولی بابا رضا هیچ وقت اجازه نمیده
ساناز : چرا اجازه نده ،حاج رضا هم تا چند وقت دیگه ازدواج میکنه ،دیگه چه کار به تو داره - نمیدونم باید باهاش صحبت کنم
ساناز: اره باهاش صحبت کن ببین چی میگه ،عزیزم من باید برم سرکارم کاری نداری؟
- قربونت برم یه همه سلام برسون
خدا نگهدار
راست میگفت بابا که قراره دیر یا زود ازدواج کنه ،چرا نباید بزاره برم از اینجا یه دفعه صدای خنده چند تا دخترو پسر بلند شد برگشتم نگاه کردم دیدم یاسریه با چند تا دخترو پسر دورش خوشم نمیومد ازشون بلند شدم و از کافه رفتم بیرون کلاسم که تمام شد رفتم خونه ،تا برسم خونه دیگه غروب شده بود ،تن تن رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم اشپزخونه غذا درست کنم ،امشب حتمن با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه
ساعت ۱۰ شب بود که بابا اومد خونه - سلام بابا جون
بابارضا: سلام سارا جان بیداری هنوز؟
- منتظر بودم شما بیاین باهم شام بخوریم
بابا رضا: باشه الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام شامو که خوردیم میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم رفتم سمت پذیرایی دیدم بابا داره اخبار نگاه میکنه نشستم روی مبل،،صدای تپش قلبمپ میشنیدم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم - بابا رضا( همون طور که چشمش به تلوزیون بود )
بابا رضا: جانم
- میشه منو بفرستین کانادا اونجا درسمو ادامه بدم
( بابا تلوزیون و خاموش کرد و برگشت سمت من): برای چی میخوای بری؟
- خوب مثل همه آدما میخوام برم اون ور زندگی کنم، درس بخون، پیشرفت کنم
بابا رضا: خوب همه این کارا رو میتونی همینجا هم انجام بدی - ولی من دوست ندارم اینجا باشم
بابا رضا: یعنی میخوای منو تنها بزاری؟
- بابا جون شما دیر یا زود ازدواج میکنین ،این منم که تنها میشم...