✅ #روایت و #داستان غیرت🌹
✅امام علی علیه السلام:
«لَعَنَ اللّهُ مَنْ لايُغارُ»
« لعنت خدا بر کسی که غیرت نمی ورزد.»
📚 وسایل الشیعه ، ج ۲۰ ، ص ۲۳۵
✅خبر نداشت...
می رفت مجلس و مراسمی ناگهان غافل گیر می شد
چشمش که به زنهای #نامحرم می افتاد می نشست یک گوشه،
سرش را پایین می نداخت
چند لحظه که یم گذشت بلند می شد چیزی را بهانه می کرد
و زود خداحافظی می کرد
دیگر لازم نبود چیزی بگوید:
همه می فهمیدند که محمدعلی #رجایی آدمی نیست
که پا به هر محفلی بگذارد و در مقابل عمل #حرام ، بی تفاوت بماند...
📚 خواندنی ها از زندگی یک رئیس جمهور ، صفحه ۲۲
#غیرت #شهید
#رئیس_جمهور
#شهیدرجایی
#حجاب #محرم
#یک_تلنگر_برادرانه
✅فرازی از #وصیت_نامه
شهید علاء حسن نجمه از
شهدای
#مدافع_حرم حزب الله لبنان
خطاب به بانوان مسلمان:
«هرگاه تصمیم گرفتی #بدون_حجاب و با ظاهر غیر اسلامی بیرون بروی،
بدان که غرب را در تهاجم فرهنگیاش یاری میکنی و توجه جوانانی که سعی بر حفظ نگاهشان دارند را جلب میکنی!
مبادا حجابی که بر تو واجب شده تا تو را با نجابت فاطمی پاکدامن نگه دارد را تحریف کنی چراکه تو آبروی تمامی دختران
#محجبه و #پاکدامن هستی.
با این همه اگر همچنان به این مسئله بی توجه بودی، بدان که دیگر اسم شیعه بر روی تو نمیتوان گذاشت.»
#شهید
#تلنگر
#حجاب
افتخار میکنم که به یکی رأی دادم که #شهید شد.بعلاوه این که خدارا هزاران مرتبه شکر که با نقدهای الکی و آبدوغ خیاری و مغرضانه،به اسم روشنگری و عدالتطلبی علیه دولتِ شهداییِ انقلابی حرفی نزدم.
دلم به این خوش است و امیدوارم همیشه انتخابهایمان همینقدر درست و بهموقع و شهدایی باشد.
#شهید_رئیسی
#شهید_جمهور
منتظران گناه نمیکنند
خیلی عجیبه!! یلدا لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:چادری؟؟ با جدیت گفتم:نه یلدا...چادری ها اون قدر هم آدم
داستان دو راهی
قسمت3
از کار من در شرکت می گذرد با آن دختر چادری بیشتر آشنا شدم اما فقط از نظر کلامی...هیچ چیز هنوز هم ازش نمیدانم خیلی در این مدت با هم، هم کلام شدیم واقعا خوش صحبت و با وقاره...
پشت میز نشسته بودم کار توی قسمت بایگانی واقعا عذابم می داد...
کاش میتونستم جای آن دختر چادری پشت صندوق بنشینم...
بی حوصله بلند شدم مثل هر روز آستین هایم را بالا دادم موهایم را پخش کردم روی صورتم و رفتم به طرف صندوق...
سرش شلوغ بود ولی تا مرا دید از روی صندلی بلند شد لبخند عمیقی زد و گفت:
-سلام عزیزم...حالت خوبه؟؟
-سلام ممنونم شما خوبی؟
-الحمدلله...
صورتم را کج کردم و گفتم:
-الحمدلله؟؟؟ ینی چی؟!
خندید و گفت:
-یعنی شکر خدا...
-آهااا خب همون فارسی خودمونو میگفتی دیگه...
باهم خندیدیم...باز هم به تیپ بد من نگاهی نمی کرد...من رو به روی دختری ایستاده بودم که زمین تا آسمان با من فرق داشت...
دختری که تا به حال با امثالش برخوردی نداشتم...
دستم را روی صورتم گذاشتم و دست دیگری ام را زیرش...نگاهم کرد و گفت:
-چیزی میخوای بگی؟؟؟
-نه نه!! مزاحمت نمیشم...من برم سرکارم.
نگاهی بهم کرد و گفت:
-امروز وقت داری؟؟
-برای چی؟؟؟
-بعد از سرکار میخوام برم جایی اگر مایلی بیا بریم.
از خوشحالی بال در آورده بودم آن دختر واقعا برایم جذاب بود و دوستش داشتم در حالی که در عمرم از تمام چادری ها متنفر بودم ولی گویی این یکی فرق داشت افکار من راجع به چادری ها افراد خشک و نچسب بود ولی انگار چادری ها هم دوست داشتنی هستند...
لبخندی زدم و گفتم:
-باعث افتخار منه که با شما بیرون برم...
نگاه محبت بارش را به چشمان من دوخت و گفت:
-عزیزم...لطف داری...پس بعد از تموم شدن ساعت کاری میبینمت...
-چشم.
راهم را کج کردم و پشت میزم برگشتم.
چند ساعت بعد...پایان وقت کاری...
وای برام خیلی عجیبه!
چطور یک دختر چادری با یک دختر مانتویی این برخورد خوب را دارد!
تا این اندازه که پیشنهاد دهد باهم بیرون بروند...
مشغول جمع کردن وسایل هایم شدم تا بروم سمت آن دختر، هنوز هم اسمش را نمیدانستم!
لحظه ای بعد متوجه دستی روی شانه ام شدم...دستش را روی شانه ام گذاشت نگاهم به نگاهش گره خورد با همان لبخند همیشگی به من زل زده بود...گفت:
-آماده ای؟؟؟
لبخندی زدم این لبخند روی لبم را از او یاد گرفته ام...گفتم:آماده ام.
-پس بریم.
از شرکت خارج شدیم تاکسی گرفتیم و تا مسیر دربست رفتیم.
بین راه با هم حرف های زیادی زدیم او از من پرسید و من از او...
او از علایق من و من از علایق او...
آستین های مانتوم همچنان بالا بود و موهایم در باد پریشان!
بعد از یک ساعت رسیدیم...
از ماشین پیاده شدم به اطرافم نگاهی انداختم و گفتم:
-اینجااا!!!اینجا کجاست؟؟؟!!!
چشم هایش را بست نفس عمیقی کشید و گفت:
-بعضی وقتا که دلم می گیره میام اینجا!
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-آخی...خوشبحالت! إم! تنها میای؟؟
اخم هایش در هم فرو رفت و گفت:
-نه مکان مناسبی برای تنها اومدن نیست...
-اینجا خیلی عجیبه!!!
نگاهی به تیپم کردم و گفتم:
-چقدر چادری!!! جای مناسبی برای من هست؟
لبخند همیشگی روی لبش بود و گفت:
-عزیزم این چه حرفیه!!! دل پاک تو...باعث شده اینجا باشی...#شهدا طلبیدن...
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-شهدا؟!
جوابی نداد...راه افتادیم جای عجیبی بود شبیه بهشت زهرا...
رو کردم بهش و گفتم:
-ببخشیدا ولی!!! دلت که میگیره...میای بالا سر این قبرا میشینی؟؟؟!!!
نگاهش با چشم های عسلی اش در مردمک چشم هایم فرو رفت لبخندش هنوز هم بر روی لبش بود...
-اینا...فقط چند تا قبر نیستن، اینجا بهشته...آرامش اینجا رو هیچ جا نداره...بهشت زهرا...قطعه شهدا...
راه افتادیم، از بین قبر ها عبور می کردیم...
بالای سر چند مزار ایستادیم و فاتحه خواندیم برایم عجیب بود وقتی از او پرسیدم که چرا برای این قبر ها فاتحه می خواند...جوابم را با لبخند داد...
مگر این همه شهید را می شناسد؟؟؟
مسیر را طی می کردیم و سر قبر هر شهیدی برایم خاطره ای می گفت...
رسیدیم بالای قبر یک شهید روی سنگ مزارش نوشته بود شهید احمدعلی نیری...
آنجا نشست...من هم نشستم!
روی سنگ مزارش را با گلاب خیس کرد دستی روی سنگ مزارش کشید و چشم هایش پر از اشک شد...
رو بهش گفتم:
-ببخشید...ایشون با شما نسبتی داشتن؟؟؟
با چشم های عسلی رنگش که در اشک قرمز شده بود نگاهم کرد لبخند همیشگی را زد و گفت:
-من با خودش نه...ولی چادرم با خونش نسبت داره...
ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
-یعنی چی؟؟؟
-من هر وقت دلم میگیره با این #شهید درد و دل می کنم...
-دردو دل میکنی؟؟؟وا!!! با یه مرده؟؟؟؟!!!
منتظران گناه نمیکنند
روشنک_نفیسه!! بیا اینجا ببینم. بعد رو به دوستاش گفت: -دوستای گلم ایشون #نفیسه هستن دوست گل من. لبخند
خیلی روزه خاصی هست و این #شهید خیلی بزرگوار هستن...
رسیدیم سر مزار، از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم.
فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزار شهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره این شهید رو خیلی دوست دارم... آرامش داره.
کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد
من_روشنک؟؟؟
-جان؟؟؟
-چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟!
روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت:
- #شهید_هادی همیشه دوست داشت گمنام بمونه... مثل مادرش #حضرت_زهرا ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک #کانال_کمیل هست...
نفسی کشید و ادامه داد ...
کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه...
-وای چقدر جالب!!!
اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین اومد.
شهید راه عشق
سلام بر ابراهیم
🍁به قلم :مریم سرخہ اے🍁
رمان دو راهی
قسمت14
رو به #روشنک گفتم:
-میشه بیشتر راجع به این #شهید بهم بگی؟؟
-آره عزیز دلم.
-این شهید اول اردیبهشت سال هزار و سیصد و سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزار و سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا #شهدا همیشه تو فکر کمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوق العاده ای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع، ورزشکار و کشتی گیر، والیبالیست حرفه ای!
-واقعا؟؟؟جدی میگی!!!!
اصلا فکر نمی کردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر می کردم ادم های معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید...
-نه... نه... اصلا شهدا خیلی قشنگن... میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا با هم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه.
-بریم...
راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت.
با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سر قبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود که مردم رو به روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد:
-#نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی #امنیت بمونیم.
باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونا رو ادا میکنیم.
اشک توی چشماش جمع شد و گفت:
-نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته... البته... البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید می دیم... #شهدای_مدافع_حرم.
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه...
-آخه چی؟؟؟
-راسته میگن بخاطر پول می رن؟؟؟
-نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا این طور نیست. کدوم آدم عاقلی بخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هر کی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهش رو بزاره و بره؟؟؟ بعضی ها بچه هاشون رو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده بر نمی گرده...
روشنک کمی به من خیره شد و بعد گفت:
-نفیسه حالت خوبه؟
-خوبم...
-آخه داری گریه می کنی...
یک لحظه به خودم اومدم.
-چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه می کنم...ولی نمیدونم برای چی...
روشنک هم شروع به گریه کردن کرد...
من_روشنک شهدا خیلی مظلومن... چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا...
بعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضه هایی که داخل قسمت شهدای گمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم #شهید_خلیلی ...
فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش بزام می گفت شروع کرد:
-این شهید...شهید بزرگوار امر به معروفه...
شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد...
کمی به عکس این شهید خیره شدم قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!!
- این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن...
-چیزی شده؟؟
لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم:
-نه نه...چیزی نیست...
شهید علی خلیلی...
خواستم از جام بلند شم که روشنک صدام کرد. یه کادو از داخل کیفش بیرون آورد و رو به روی من گفت:
-ببین نفیسه...#شهید_علی_خلیلی...جونش رو داد که ناموسش توی خطر نمونه...ما باید حقشو ادا کنیم. این #هدیه از طرف من به تو...
امیدوارم که دوستش داشته باشی...
ابروهایم را بالا در هم گره زدم و گفتم:
-وای روشنک عزیزم این چه کاریه... واقعا شرمندم کردی.
-نه عزیزم شرمنده چیه قابل تو رو نداره.
-نمیدونم چطوری جبران کنم ممنونم.
-جبران لازم نیست گلم.
بغلش کردم و ازش تشکر کردم. لبخندی زد و گفت:
-امیدوارم که موفق باشی و همیشه توی زندگیت درست قدم برداری.
جوابش را با لبخند دادم و گفتم:
-ممنونم.
-خب...همه جا فاتحه خوندیم. هواهم کم کم داره تاریک میشه. بریم خونه؟
-باشه بریم.
راه افتادیم و سمت ماشین رفتیم. بعد از مدت کوتاهی به ماشین رسیدیم. سوار شدیم و راهی خونه شدیم.
سر صحبت را باز کردم و گفتم:
-#روشنک ... نظرت راجع به خانواده چیه؟؟
-از چه نظر؟؟
-از نظر احترام، از نظر خوب بودن، از نظر دوست داشتن...
-خانواده از همه نظر خوبن. از نظر من دوست های واقعی فقط میتونن خانواده ها باشن. اکثر بچه ها وقتی به یه دورانی میرسن فکر می کنن خانواده ها درکشون نمیکنن.
-آخ دقیقا منم همینجوریم.
-خب اینجا باید بگم که تو تا حالا خانوادتو درک کردی؟؟
رمان دو راهی
قسمت16
از جایم بلند شدم.
روشنک_بریم؟؟
-بریم.
راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم.
روشنک_وای خدا کنه معطل ما نباشن!!!یا بدتر از این اینکه جا نمونده باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن باش خود #شهید درستش میکنه.
روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت:
-الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده.
خندیدم و چیزی نگفتم.
روشنک با برادرش تماس گرفت.
روشنک_سلام داداش خوبی؟
جان؟!!
توی راهیم یه سر رفتیم گلزار.
شرمنده.
اها خب؟
جدا؟؟؟؟؟؟؟
اها باشه باشه الان میاییم.
یاعلی.
روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم:
-چی شده جا موندیم؟؟؟!!!
-نه دیوونه!!!
-پس چی؟!
-برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیرتر می ریم!!!
زدم زیر گریه.
من_دیدی گفتم #روشنک، شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو...
-اره عزیزم...
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن از ماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم.
چشمام هی میرفت ولی سعی می کردم نخوابم.
باهمان پیراهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمی کرد.بطری آب پخش میکرد.
به صندلی ما رسید بطری را رو به روی روشنک گرفت و گفت:
-بفرمایین خواهرم.
بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت:
-نوش جان.
-متشکرم.
رد شد و نگاه من را با خودش کشاند.
متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم.
-کی می رسیم؟؟؟
-چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دو ساعت دیگه می رسیم.
-آها... روشنک؟؟
-بله؟
-جدا آدم هایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن...
-آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره...
-چرا؟؟
-چون به اون آرامش حقیقی که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه...
-چه جالب...
-اره عزیزم...با خدا باش و پادشاهی کن...بی خدا باش و هرچه خواهی کن...
لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد...
مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو هم گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود...
من_روشنک؟!
-جان؟
-اینجا که چیزی نداره...همش خاکه...
روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت:
-نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست بعدشم...نمیبینی؟؟؟
-چیو؟؟؟!!!
به اطراف اشاره کرد و گفت:
-خوش آمد گویی شهدا رو...
استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی...
راست می گفت یک لحظه حس کردم همه ی #شهدا به استقبال ما اومدن... لبخندی زدم و گفتم :
-به قول سهراب. چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید...
روشنک هم خندید...
برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدون ها رو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت:
-بده من آبجی...
من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم. طرفم اومد و گفت:
-بدین من بیارم.
-نه ممنونم خودم میارم.
-نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه.
-نه نمیخواد شما اذیت میشین دو تا ساک دستتونه.
-نه اذیت نمیشم بدین به من.
-نه...
یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت:
-با اجازه...
دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم:
-عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست!
روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت:
-هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه!
-اوه بله بله شرمنده.
خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم.سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم .
بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل.
سوار اتوبوس شدیم برای حرکت .
روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی.
روشنک_وایسا...
-چیه؟؟
-ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده...
نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم.
صندلی کنار پنجره ...
چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم:
-روشنک!!!!!!
-چی شد؟؟؟
-واای باورم نمیشه... #شهید_ابراهیم_هادی!!!
-روشنک سمت من اومد و گفت:
-ببینم؟؟
-ایناها...
-ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود.
-وای خدای من.
همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت:
-شهید ابراهیم هادی...
گفتم:
-بله... بله...
-برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد...
-چرا ؟؟؟
نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت:
-ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم، که قسمت شما شد...با اجازه یا علی .
بعد هم رفت جلوی اتوبوس.
من_وای روشنک...یه دونه بوده فقط...راستی ببین برای تو کی افتاده...
🟡 ظرف غذایش ڪه دست نخورده میماند، وحشت میڪردیم . مطمئن میشدیم حتماً گروهانی در یڪ گوشهی خطِ لشڪر غذا نخورده.
🟡اینطوری اعتراض میڪرد به ڪارمان. تا آن گروهان را پیدا نمیڪردیم و غذا نمیدادیم بهشان، لب به غذایش نمیزد . گاهی چهلوهشت ساعت غذا نمیخورد تا یقین ڪند همه غذا خوردهاند .
🌷 #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
#شهید
#وعده_صادق
#ماه_رجب
#شهادت
#حاج_قاسم
ble.ir/join/2aQVL8kz3M
#تلنگر
#تفکر
به راستی #کجائیم
به #کجا می رویم
امروز صدای آهنگهای لس آنجلسی آنقدر بلندست که فریادهای #حاج_مهدی_باکری بگوش نمی رسد !!!
امروز دلاوری های #حاج_حسین_خرازی را فراموش کردند !!!
امروز اخلاص و ساده زیستی و قهرمانی های #حاج_احمد_کاظمی روایت نمی شود !!!
امروز همه #حاج_ابراهیم_همت را با اتوبان #همت می شناسند !!!
امروز نام #شهید را برای اینکه بچه ها خشونت طلب بار نیایند از کوچه ها برداشته و نام نگین و جاوید و ... می گذارند !!!
امروز ستارگان هالیوود آنقدر زیادند که دیگر کسی ستارگان درخشان ایران را نمی بیند !!!
امروز همه به دنبال کسب نام هستند و گمنامی فقط برای #شهدا به ارث رسیده است !!!
امروز جانبازان موجی را از اجتماع دور نگه می دارند تا آسیبی به افکار عمومی نرسانند !!!
امروز کسی نمی داند، #حاج_مهدی_باکری در وصیت نامه خود از خدا خواسته بود جسدش برنگردد و تکه ای از زمین را اشغال نکند !!!
امروز کسی نمی داند، شب عملیات خیبر #حاج_مهدی_باکری، برادرش #حمید_باکری را جا گذاشت و رفت !!!
امروز کسی نمی داند #مهدی_زین_الدین، رتبه چهار کنکور سراسری را داشت !!!
امروز کسی نمی داند تکه های پیکر #شهیدی را درون #گونی برای خانواده اش فرستاده بودند !!!
امروز ساپورت پوش ها در جامعه خودنمایی می کنند و ارزش های دینی ما را به تمسخر گرفتند !!!
امروز اصلا #شهیدی نیست که بخواهد ما را ببیند!!!
امروز .........
#شهدا_شرمنده_ایم
🕊 #شهدا
🕊🌹 #همیشه
🕊🌹🕊 #نگاهی
ble.ir/join/2aQVL8kz3M
✍دختر آرایش کرده در حالی که سگی بغلش بود در صف نذورات ایستاده بود.
خانمی تذکر داد.
دیگری برآشفت که چرا می خواهید امام حسین ع را برای فقط خودتان بدانید.
درب این دستگاه بر همه باز است ؛حتی بی حجاب و #شرابخوار !
👌مادر پیری با صدای لرزان گفت :
پس امام حسین بی خود #شهید شد. چون یزید ایرادی نداشت ؛ کمی مست بود؛ #زن_باز بود و #سگ_باز
🔸 باید بدانیم که «دستگاه اباعبدالله جای گناهکارا هست ولی جای گناه نیست..»
یعنی شرابخور میتواند پشیمان باشد
و بیاید توی روضهها و بهره ببرد..
ولی نمیتوند بیاید تو روضه شراب بخورد.
بی حجاب میتواند احترام کند و در مراسم سید الشهدا حاضر شود ولی نباید با حضور بی حجابی یا بدحجابی خود به مراسم سیدالشهدا توهین و جسارت کند.
خلاصه " دستگاه امام حسین ع جای گنهکارا هم هست ولی جای گناه نیست"
#شهادت_یا_رحلت؟
روزی رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلم در جمع اصحاب فرمودند:
أَيُّهَا النَّاسُ إِذَا أَنَا اسْتُشْهِدْتُ فَعَلِيٌّ أَوْلَى بِكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ ( ای مردم، آنگاه که من به شهادت رسیدم، #علی علیهالسلام از خودتان بر شما سزاوارتر است )
پس علی بن ابی.طالب علیهماالسلام از جای خود برخواست و درحالی که میگریست، گفت: پدر و مادرم فدای شما ای پیامبر خدا، آیا شما کشته میشوید؟!
حضرت فرمود: نَعَمْ أَهْلِكُ شَهِيداً بِالسَّمِّ؛ آری به وسیلۀ سمّ #شهید خواهم شد!
📕 كتاب سليم بن قيس الهلالی
اسرار آل محمد (صلوات الله علیه)