#پارت42
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
بعد از تقه ای درب اتاق رو باز کردم، امیرعلی پشت میز بود مشغول خواندن قرآن بود با دیدن من قرآن رو کنار گذاشت:
_سلام بفرمایید
_سلام،میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
تند سرش رو بالا آورد که یک لحظه چشم تو چشم شدیم یهو دلم ریخت دوباره همون حس شیرینی که توی شلمچه بهم دست داد دلم رو به بازی گرفت
امیرعلی بود که چشماش رو دزدید انگار موقع ورود من رو نشناخت بود و حالا متعجب از این همه تغییر بود . خوب بیچاره حقم داشت
_بله..... بفرمایید در خدمتم
_راستش آقای فراهانی اومدم راجب حرفای دیروزم معذرت خواهی کنم حق با شما بود من خیلی تند رفتم ببخشید
_نه....نه خواهش میکنم منم خیلی تند رفتم شما ببخشید
_خواهش میکنم حرفای شما درست بود امیدوارم دیگه از من دلخور نباشید
_نه خانم مجد دلخوری از اولم نبود خیالتون راحت باشه
لبخندی زدم و با یه تشکر از دفترش خارج شدم
_خوبه دریا خانم برای شروع خوب بود بریم برای قسمت بعدی نقشه
مسیرم رو سمت بسیج دانشجویی خواهران کج کردم:
_سلام خانم
_سلام عزیزم میتونم کمکتون کنم
_بله.....راستش اومدم عضو بسیج بشم