#پارت45
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
_هه چه خوش خیالی ها من فقط برای نزدیکی به امیرعلی رفتم اونجا
مریم:یعنی جدی جدی نمی خوای بیخیال این بیچاره بشی؟
_امکان نداره باید ادب بشه
رو به شقایق گفتم:
_حالا به نظرت دختر خالت آمار میده؟
شقایق:آره بابا ببیند چطور خودم تخلیه اطلاعاتش می کنم کاریت نباشه
_مرسی گلم فقط مواظب باش نفهمه واسه منه گندش در بیاد
شقایق:آره بابا خیالت راحت تا فردا خبرش بهت میدم
_ممنون عشقم
مریم با افسوس سری تکون داد و گفت :
_هی چی بگم که تو حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم
بعداز کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آمار گیری امیرعلی همراه خاله گیتی به بازار رفتم و کلی لباس مناسب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این همه تغییر باز موند ولی چیزی نگفت و به روی خودشم نیاورد،شاید هم فکر میکرد متحول شدم.
روز بعد شقایق خبر آورد که امیرعلی به جز دوشنبه ها که با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هروز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد از پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص به روسیه بره
پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم
روزها میگذشت و من همچنان در پی یک نگاه یا توجه از جانب امیرعلی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود و تمام نقشه های من به فنا می رفت .