#پارت56
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
کلافه پوفی کشیدم و چشمام رو بستم با خودم گفتم:
_چه مرگته دریا؟یادت رفته این آخرین فرصته جون بکن دیگه
با همون چشمای بسته گفتم:
_من دوستت دارم
نفس راحتی کشیدم و چشمام رو باز کردم چشماش از تعجب اندازه توپی باز شده بود از شرم لبم رو گزیدم خیلی بد گفتم ولی چه میشه کرد؟دیگه گفته بودم
با صداش به خودم اومدم:
امیرعلی: نفهمیدم منظورتون چیه؟
_خوب...خوب...یعنی من..مدتیه چند وقته فکر میکنم به شما...علاقه دارم یعنی چون داشتید میرفتید مجبور شدم بگم یعنی من.....
امیرعلی:بسه...بسه خواهش میکنم معلومه چی دارید میگید؟
_آره خوب من....
امیرعلی:نمی خواد تکرار کنید خانم اصلا ببینم شما چطور اسم این حس بچه گانه رو علاقه میزارید؟
با بغض گفتم:
_ولی حس من بچگانه نیست امیرعلی!
داد زد:
امیرعلی:خواهش میکنم اصلا با خودت فکر کردی چیه ما به هم میخوره که به خودت اجازه دادی تیم حرف رو بزنی ببین من و تو خیلی فرق داریم
_من..... علاقه من به اندازه ای هست که به خاطر تو آدم دیگه ای بشم