دلیلش رو از بابا بپرسم که بهش
گفته قرار بزاره.
بابا که خودش شاهد همه ی حرفامون و غر زدنا ی من بود هم فقط بهم گفت این
دفعه با دفعه ی قبل فرق می کنه و نباید نگران چیزی باشم.
روز پنجشنبه بود و من تو ی اتاق کارم منتظر آرام بودم که باز هم بیاد و سرم غر بزنه
و ازم بخواد قرار خاستگاری رو کنسل کنم.
پشت دیوار شیشه ای وایستادم و به کسی که پشت در، در زده بود و مطمئن
بودم آرامه اجازه دادم بیا د تو.
همانطور که دستام رو به زور تو ی جیب شلوارم جا داده بودم به طرف در برگشتم و به
آرام که با سر به زیری وارد اتاق شده بود و در رو می بست نگاه کردم که بعد بستن
در به آرو می بهم سلام کرد و بدون اینکه نگاهم کنه به سمت میز کار رفت و کاغذای
جا خوش کرده تو ی دستش رو روی میز گذاشت.
من هم سالنه سالنه به سمت میز رفتم و پشتش نشستم و بدون هیچ حرفی
مشغول امضای کاغذها شدم و در تمام مدت نگاه سنگینش رو رو ی خودم احساس
کردم.
همانطور که مشغول امضای پایین برگه ای بودم خیلی ناگهانی سرم رو بالا گرفتم
و نگاهش رو غافل گیر کردم.
او که از لو رفتن نگاهش دستپاچه شده بود خیلی سر یع نگاهش رو ازم گرفت و
گفت: این برگه مربوط به حقوق کارگراییه که تازه استخدام شدن، شما نمی خو این
برر سی شون کنین ؟
پایین آخرین کاغذ رو هم امضا کردم و گفتم : لازم نیست! تا حالا که همه ی حساب
کتابات درست بودن حتما این یکی هم درسته.
کاغذهای امضا شده رو به سمتش گرفتم و گفتم : تو از قرار امشب خبر دا ری؟
جوابی نداد که ادامه دادم : نمیخوای سرم غر بزنی و....
_من خودم به پدرتون اجازه دادم که بیایین!
به چشمای متعجبم خیر ه شد و ادامه داد: ولی مثل اینکه شما خیلی از این قرار
خوشحال نیستین؟!
میز رو دور زدم و رو به روش وایستادم و گفتم : چرا همچین فکری میکنی؟
_چون قیافه تون این رو می گه!
_از صبح که اومدم همه اش منتظرم بیای و باز هم ازم بخو ای قرار رو کنسل کنم،
من بر ای همچین رو زی لحظه شماری می کردم و بی صبرانه منتظر ر سید ن
امشبم و لی.....
آرام !دلم نمی خواد تو تو ی رودربایستی بهم اجازه بدی بیام و....
_اینطور نیست!
متعجب نگاهش کردم که لپش قرمز شد و سرش رو پایین انداخت .
از ته دل لبخند زدم و گفتم : پس به نظر تو هم دنیامون یکی شده؟!
کاغذایی که ر وی میز گذاشته بودم رو برداشت و گفت : راستش داداشم مثل من
فکر نمی کنه و معتقده هنوز هم دنیای من و شما متفاوته! بر ای همین خواستم
ازتون خواهش کنم که اگه یه وقت چیز ی بهتون گفت به دل نگیرین و سعی کنین جوابش رو با سکوت بدین.
در جوابش لبخند زدم او بدون اینکه نگاهم کنه به سمت در پا تند کرد و از اتاق
خارج شد
🍃 #پارت_صد_و_یازده
💕 دختر بسیجی 💕
برای صدمین بار مامان رو صدا زدم و گفتم : مامان جان بیا دیگه نصف شب شد!
بابا که بی خیا ل ر وی صندلی نزدیک در نشسته بود و به عجول بودن من میخندید گفت : انقدر عجول نباش پسر! آرام که نمی خواد فرار کنه، بلاخره می ریم.
بار دیگه به خودم تو ی آینه ی قدی نگاه کردم و دست ی به موهام کشید م و
گفتم : دیر میشه پدر من! ما هنوز نه شیرینی خریدیم و نه گل!
مامان که حسابی ما رو منتظر نگه داشته بود بهمون ملحق شد و گفت : آراد انقدر
گفتی زود زود که نفهمیدم چجور آماده شدم.
به طرف مامان برگشتم و خواستم چیز ی بهش بگم که با دیدنش تو ی مانتوی
بلند
زرشکی رنگ و تیپی که بهم زده بود صو تی کشید م و گفتم :به به! خوبه نذاشتم
آماده بشی! جور ی به خودتون ر سیدین که انگار قراره برای شما بریم خاستگاری!
مامان بدون اینکه به ر وی خودش بیار ه که من از تیپش تعریف کردم رو به آوا که ر وی مبل غمبرک زده بود و ما رو نگاه می کرد گفت: آوا تو مطمئنی که نمی خوای
بیای؟!
_شما که نظر من براتون مهم نیست دیگه چرا باید بیام ؟
آوا و آیدا هنوز هم با قضیه کنار نیومد ه بودن و راضی به ازدواج من با آرام نبودن.
مامان که دید قرار نیست آوا دست از اعتصابش برداره بی خیالش شد و رو به
من غر زد: آراد دل از اون آینه بکََن د یگه ! حالا خوبه آرام هر روز تو رو می بینه
و امشب این همه به خودت رسیدی.
دو باره به کت و شلوارم که حسابی به تنم نشته بودن تو ی آینه نگاه کردم و جلو تر
از مامان و بابا و برا ی روشن کردن ما شین از خونه خارج شدم.
یک ربع بود که دقیقا رو ی مبل و روبه رو ی محمد حسین (بردار بزرگ آرام) نشسته
بودم و به حرفا ی بقیه گوش میدادم . یک ربعی که برای من که زیر نگاه ها ی
عصبی و خیر ه ی برادرش بودم به انداز ه ی چند ساعت می گذشت و شد
عرق کرده بودم.
آرام رو تنها لحظه ی ورودمون دیده بودم ولی انقدر زیر