eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
دلیلش رو از بابا بپرسم که بهش گفته قرار بزاره. بابا که خودش شاهد همه ی حرفامون و غر زدنا ی من بود هم فقط بهم گفت این دفعه با دفعه ی قبل فرق می کنه و نباید نگران چیزی باشم. روز پنجشنبه بود و من تو ی اتاق کارم منتظر آرام بودم که باز هم بیاد و سرم غر بزنه و ازم بخواد قرار خاستگاری رو کنسل کنم. پشت دیوار شیشه ای وایستادم و به کسی که پشت در، در زده بود و مطمئن بودم آرامه اجازه دادم بیا د تو. همانطور که دستام رو به زور تو ی جیب شلوارم جا داده بودم به طرف در برگشتم و به آرام که با سر به زیری وارد اتاق شده بود و در رو می بست نگاه کردم که بعد بستن در به آرو می بهم سلام کرد و بدون اینکه نگاهم کنه به سمت میز کار رفت و کاغذای جا خوش کرده تو ی دستش رو روی میز گذاشت. من هم سالنه سالنه به سمت میز رفتم و پشتش نشستم و بدون هیچ حرفی مشغول امضای کاغذها شدم و در تمام مدت نگاه سنگینش رو رو ی خودم احساس کردم. همانطور که مشغول امضای پایین برگه ای بودم خیلی ناگهانی سرم رو بالا گرفتم و نگاهش رو غافل گیر کردم. او که از لو رفتن نگاهش دستپاچه شده بود خیلی سر یع نگاهش رو ازم گرفت و گفت: این برگه مربوط به حقوق کارگراییه که تازه استخدام شدن، شما نمی خو این برر سی شون کنین ؟ پایین آخرین کاغذ رو هم امضا کردم و گفتم : لازم نیست! تا حالا که همه ی حساب کتابات درست بودن حتما این یکی هم درسته. کاغذهای امضا شده رو به سمتش گرفتم و گفتم : تو از قرار امشب خبر دا ری؟ جوابی نداد که ادامه دادم : نمیخوای سرم غر بزنی و.... _من خودم به پدرتون اجازه دادم که بیایین! به چشمای متعجبم خیر ه شد و ادامه داد: ولی مثل اینکه شما خیلی از این قرار خوشحال نیستین؟! میز رو دور زدم و رو به روش وایستادم و گفتم : چرا همچین فکری میکنی؟ _چون قیافه تون این رو می گه! _از صبح که اومدم همه اش منتظرم بیای و باز هم ازم بخو ای قرار رو کنسل کنم، من بر ای همچین رو زی لحظه شماری می کردم و بی صبرانه منتظر ر سید ن امشبم و لی..... آرام !دلم نمی خواد تو تو ی رودربایستی بهم اجازه بدی بیام و.... _اینطور نیست! متعجب نگاهش کردم که لپش قرمز شد و سرش رو پایین انداخت . از ته دل لبخند زدم و گفتم : پس به نظر تو هم دنیامون یکی شده؟! کاغذایی که ر وی میز گذاشته بودم رو برداشت و گفت : راستش داداشم مثل من فکر نمی کنه و معتقده هنوز هم دنیای من و شما متفاوته! بر ای همین خواستم ازتون خواهش کنم که اگه یه وقت چیز ی بهتون گفت به دل نگیرین و سعی کنین جوابش رو با سکوت بدین. در جوابش لبخند زدم او بدون اینکه نگاهم کنه به سمت در پا تند کرد و از اتاق خارج شد 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 برای صدمین بار مامان رو صدا زدم و گفتم : مامان جان بیا دیگه نصف شب شد! بابا که بی خیا ل ر وی صندلی نزدیک در نشسته بود و به عجول بودن من میخندید گفت : انقدر عجول نباش پسر! آرام که نمی خواد فرار کنه، بلاخره می ریم. بار دیگه به خودم تو ی آینه ی قدی نگاه کردم و دست ی به موهام کشید م و گفتم : دیر میشه پدر من! ما هنوز نه شیرینی خریدیم و نه گل! مامان که حسابی ما رو منتظر نگه داشته بود بهمون ملحق شد و گفت : آراد انقدر گفتی زود زود که نفهمیدم چجور آماده شدم. به طرف مامان برگشتم و خواستم چیز ی بهش بگم که با دیدنش تو ی مانتوی بلند زرشکی رنگ و تیپی که بهم زده بود صو تی کشید م و گفتم :به به! خوبه نذاشتم آماده بشی! جور ی به خودتون ر سیدین که انگار قراره برای شما بریم خاستگاری! مامان بدون اینکه به ر وی خودش بیار ه که من از تیپش تعریف کردم رو به آوا که ر وی مبل غمبرک زده بود و ما رو نگاه می کرد گفت: آوا تو مطمئنی که نمی خوای بیای؟! _شما که نظر من براتون مهم نیست دیگه چرا باید بیام ؟ آوا و آیدا هنوز هم با قضیه کنار نیومد ه بودن و راضی به ازدواج من با آرام نبودن. مامان که دید قرار نیست آوا دست از اعتصابش برداره بی خیالش شد و رو به من غر زد: آراد دل از اون آینه بکََن د یگه ! حالا خوبه آرام هر روز تو رو می بینه و امشب این همه به خودت رسیدی. دو باره به کت و شلوارم که حسابی به تنم نشته بودن تو ی آینه نگاه کردم و جلو تر از مامان و بابا و برا ی روشن کردن ما شین از خونه خارج شدم. یک ربع بود که دقیقا رو ی مبل و روبه رو ی محمد حسین (بردار بزرگ آرام) نشسته بودم و به حرفا ی بقیه گوش میدادم . یک ربعی که برای من که زیر نگاه ها ی عصبی و خیر ه ی برادرش بودم به انداز ه ی چند ساعت می گذشت و شد عرق کرده بودم. آرام رو تنها لحظه ی ورودمون دیده بودم ولی انقدر زیر