#پارت60
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
زمان حال
با صدای تقه هایی که به در می خورد به خودم اومدم ، نگاهم رو از گنبد طلایی گرفتم و سمت درب اتاق رفتم:
_بله بفرمایید
یکی از کارکنان هتل بود
....._ببخشید خانم فرموده بودید غذا رو توی اتاق میل می کنید ناهار رو آوردم
اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم، از جلوی در کنار رفتم :
_بفرمایید روی میز بچینید ممنون
بعد از خوردن ناهار برای نماز به خرم رفتم دوباره و دوباره از آقا آرامش خواستم همونجا با خودم عهد کردم تا برای همیشه این عشق رو کنار بزارم حداقل به خاطر مادرم
تمام این هفته رو با راز و نیاز با خدا و امام رضا گذشت انرژی تازه ای گرفته بودم باید به زندگیم سروسامون می دادم
خداروشکر طرحم رو گذرونده بودم و حالا از بیمارستان سپاه پاسداران ازم دعوت به همکاری شده بود البته به لطف سالهایی که سرپرست بسیج دانشگاه علوم پزشکی بودم
سرحال از یه سفر که تاثیر مثبتی هم توی روحیم داشت به خونه برگشتم البته دیگه خونه باغ عزیز نرفتم،رفتم تا غمهای این چند سال رو از دل مادر بیچارم پاک کنم
مامان با دیدنم حسابی خوشحال شدم:
مامان: وای دریا عزیز دلم رسیدن بخیر ، باورم نمیشه دوباره به خونه برگشتی
شرمنده از از اینکه مادرم رو تنها گذاشته بودم ، بوسیدمش و گفتم:
_سلام به روی ماهت عاطی گلی دلم برات تنگ شده بود عشقم
از اینکه میدید بازم مثل قبل باهاش شوخی میکنم شوکه شده بود ولی سعی می کرد به روی من نیاره
#ࢪمانگونھ