دوران كودكي محمدرضا شيطنتهاي كودكانه خاصّ خودش را داشت. همه را با خود مشغول ميكرد، در منزل قديمي كه بودند ايوان كوچكي داشتند كه پلههاي آن به آب انبار منتهي ميشد، محمدرضا که ميخواست سيم برق را داخل پريز كند، برق او را گرفت و با شدت از بالاي پلههاي ايوان به پايين پلههاي آب انبار پرت شد. مادرش تنها بود و پايش هم شكسته بود و در اتاق زمينگير شده بود وبه هيچ وجه نميتوانست از جايش بلند شود.
شروع كرد به يا زهراء و يا حسين گفتن. همسايهها را صدا ميزد كه تصادفاً خواهرش وارد خانه شد. با گريه و التماس از او خواست محمدرضا را از پلههاي آب انبار بالا بياورد، وقتي بچه را آوردند چهره اش سياه و كبود شده بود و به هيچ وجه حركت و تنفس نداشت
مادرش میگوید چهارده سال بیشتر نداشت که تصمیم گرفت به جبهه برود. البته به خاطر این که سنش کم بود، قبولش نمی کردند. می گفتند بابید پانزده ساله باشی.
به او گفتم: «پسرم! صبر کن. ان شاء الله یک سال بعد، می توانی به جبهه بروی». ولی آرام و قرار نداشت.
بالآخره شناسنامه را دستکاری کرد و با گفت: «مادر! هزار تا صلوات نذر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) کردم تا قبولم کنند.»
با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالأخره قبولش کردند. خوشحال بود سر از پا نمی شناخت
وقتی از جبهه برمی گشت خیلی مهربان می شد. نمی گذاشت زیرش تشک بیندازم. می گفت: «مادر! اگر بدانی که رزمندگان شب ها کجا می خوابند؟! من چطور روی تشک بخوابم در حالی که آن ها در سختی هستند؟». خریدهای خانه را انجام می داد و با مهربانی مرا به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) می برد و گفت: «مادر! نکند غصه بخوری. ما دارم به اسلام خدمت می کنم. خداوند هم عوضش را به شما می دهد. خداوند، یار بی کسان است
وارد بیمارستان که شدم جوانی را دیدم که روی ویلچر نشسته و به طرفم می آمد. با دست پاچگی به جوان گفتم: «شما محمد رضا شفیعی را می شناسید؟» جوان گفت: «اگر او را ببینی می شناسی؟» گفتم: «پسرم است! مگر می شوند او را نشناسم!» گفت: «پس مادر چطور مرا نشناختی؟» گریه ام گرفت. بغبش کردم. خیلی ضعیف و لاغر شده بود. خون زیادی از او رفته بود و صورتش هم سیاه شده بود
گفتم: «مادر چی شده؟» گفت: «چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست دکترها بیخودی شلوغش می کنند.» بعدها فهمیدم یک ترکش بزرگ از سر پوتین به پاهش خورده و از طرف دیگر پوتین بیرون اومده
ارتباط عميق و توسل روحاني معنوي عجيبي به امام زمان عجلالله فرجه داشت. پايش هم كه پس از سه سال حضور در جبهه مجروح شد، خود امام زمان عليه السلام شفايش داد. چهار عمل روي پايش انجام دادند اما دكترها گفته بودند، اصلاً فايدهاي نكرده است
وقتي به من گفتند، خيلي ناراحت شدم، بعد هم هزار تا صلوات نذر کردم از مال دنيا هم دو تا قاليچه بيشتر نداشتم که يکي را نذر خوب شدن پاي محمدرضا کردم محمدرضا رفت جمكران آمد، گفت: مادر، غصه نخور!
رفته بود پيش پزشك براي ويزيت مجدد، که دکتر گفته بود اين پاي ديروزي نيست.
آخرین باری که به مرخصی آمد اوایل ماه ربیع بود، برای دوستانش سوغاتی گرفت و شش جعبه شیرینی هم گرفت تا برای جشن میلاد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به جبهه ببرد. گفتم: «مادر این همه پول خرج نکن. برای زندگیت پس انداز کن با یک بیت جوابمو داد و گفت: «شما، با خانمان خود بمانید / که ما بی خانمان بودیم و رفتیم»
موقع خداحافظی حالت عجیبی داشت. و گفت: مادر، به خدا می سپارمت