شمس به خانه ي جلال الدين رومي رفت و پس از اين که وسائل پذيرايي ميزبانش را مشاهده کرد از او پرسيد: آيا براي من شراب فراهم نموده اي؟
مولانا: ولي من از اين موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهميدي براي من شراب مهيا کن.
به يکي از خدمتکارانت بگو برود و تهيه کند.
- با اين کار آبرو و حيثيتم بين خدام از بين خواهد رفت
در اين شهر همه مرا ميشناسند، چگونه به محله نصاري نشين بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داري بايد وسيله راحتي مرا هم فراهم کني چون من شب ها بدون شراب نه ميتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوي به دليل ارادتي که به شمس دارد خرقه اي به دوش مي اندازد، شيشه اي بزرگ زير آن پنهان ميکند و به سمت محله نصاري نشين راه مي افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسي نسبت به مولوي کنجکاوي نميکرد اما همين که وارد آنجا شد مردم حيرت کردند و به تعقيب وي پرداختند.