eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.3هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ 👆🏻 آثار وحشیگری سگهای ولگرد در تهران که دیشب به بسیجی مظلوم بخاطر تذکر حجاب به زن مکشفه در میدان فلسطین، حمله و دهانش را خون‌آلود کردند. طبق گزارشات واصله، ضارب، لباس نظامی به تن داشته و در حین مشت زدن به این بسیجی محجوب، فحش میداد و میگفت: تو ... خوردی که به زن من تذکر دادی، من دلم میخواد که زنم اینجوری بیرون بیاد. جالب اینجاست که ضارب کثیف، از این بسیجی، شکایت کرده و مأمورین بسیار وظیفه‌شناس هم به این بسیجی دستبند زده، او را به بازداشتگاه بردند!!! شاید اتفاقاتی اینچنینی هر روز در گوشه و کنار مملکت، رخ میدهد و این نیست جز بخاطر اینکه مسئولان ارشد نظام، پالس عقب‌نشینی از حجاب را به ولنگاران داده‌اند و خیال هوسبازان جمع است که نظام، کاری با آنها ندارد.
بعد به جای این که به تو مرد بی غیرت تذکر دهند بسیجی را دستیگر میکنند
😡😡😡😡
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی لا تَکرَهوا الفِتنَه فِی الآخرالزمان... در آخر الزمان از فتنه بدتان نیاید! خاصیت خوبش این است، که قرار است را رُسوا کند... 📚 میزان الحکمه حدیث ۱۵۷۴۸
🔰امام باقر عليه السلام: ✍إيّاكَ و الكَسَلَ و الضَّجَرَ؛ فإنّهُما مِفتاحُ كُلِّ شَرٍّ، مَن كَسِلَ لم يُؤَدِّ حَقّا، و مَن ضَجِرَ لم يَصبِرْ على حَقٍّ. 🔴از تنبلى و بى حوصلگى بپرهيز؛ زيرا اين دو، كليد هر بدى مى باشند و كسى كه تنبل باشد، حقّى را نگزارد و كسى كه بى حوصله باشد، بر حق شكيبايى نورزد. 📚تحف العقول، ص295.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣مراسم اعتکاف ایام البیض ماه رجب 🔸مصادف با ۵ و ۶ و ۷ بهمن ۱۴۰۲ 📚با محوریت نهج البلاغه امیرالمومنین امام علی علیه السلام ✅ ویژه دختران جوان 📎با حضور مبلغان برجسته 🔷تشکیل حلقه های متنوع جهت تفکر و پاسخ به شبهات 🔴اقامه ۱۷رکعت نماز قضا به صورت جماعت در هر روز اعتکاف اقامه دسته جمعی نمازجعفرطیار و.... 📌ظرفیت محدود ⚜مسجدحکیم اصفهان مهلت ثبت نام :: تا ۲۵ دیماه ✨جهت ثبت نام به آی دی زیر در پیام رسان ایتا مراجعه کنید🔰🔰🔰 @Mmpk88
منتظران گناه نمیکنند
و ناهار رو هم کنار پرهام توی شرکت خوردم. پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با قدمای بلند وارد اتاقم شدم و در رو براش باز گذاشتم و صدای نازی رو شنید م که گفت:خدا به دادت برسه! معلوم نیست چی شده که این همه عصبیه. پشت میز کارم نشستم که تقه ا ی به در باز اتاق زد و وارد اتاق شد . وقتی دید م خیال بستن در رو نداره بهش توپیدم: یعنی نمی دونی وقتی وارد اتاق می شی باید در رو ببندی ؟ در اتاق رو بست و دو قدم از در فاصله گرفت و وسط اتاق وایستاد. به پشت ی صندلیم تکیه دادم و گفتم:چرا فکر می کنی می تونی من رو به با زی ب گیر ی؟ مگه من نگفتم این ریخت ی توی این شرکت نبینمت؟ _ولی من تا جای ی که یادمه گفتین این ریختی به شرکت شما نیام. _خب؟پس چرا اومدی ؟ _آخه تا جای ی که من اطلاع دارم این شرکت سند شش دانگش به اسم آقا ی منصور جاویده نه شما! با عصبانیت از جام برخاستم و گفتم: من مدیر عامل ا ینجام پس اینجا مال منه و جای آدما ی عقب افتاده و زبون درازی مثل تو نیست. جلو تر اومد و با لحن خودم جواب داد: اتفاقا منم حاضر نیستم اینجا و با آدمایی کار کنم که به جا ی ر سیدن به کار خودشون به طرز پوشش کارمنداشون گیر میدن و به جای دیدن میزان کارکردشون هیکلشو ن رو دید می زنن! _چه خوب پس خودت هم فهمیدی که اینجا جای تو نیست. _من به کسی که من رو اینجا استخدام کرده قول دادم تحت هر شرایط ی بمونم و به کارم ادامه بدم بنابراین من با همین وضع اینجا می مونم. _اون کسی که بهت می گه ا ینجا بمونی یا نه! منم نه کس دیگه ای. _من فقط از شما دستور می گیر م که چه کا ری رو انجام بدم و چه کار ی رو انجام ندم. البته کار ی که مربوط به شرکت باشه نه مسائل شخصیم. _باشه! پس از امروز من بهت میگم باید چی کار کنی و تو هم همون کاری رو می کنی که من بهت گفتم. حالا هم می تونی بری. به سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه و در رو باز کنه در باز شد و پرهام توی چارچوب در قرار گرفت. پرهام که با آرام رخ به رخ شده بود کنار وایستا د تا او از اتاق خارج بشه و بعد رفتنش وارد اتاق شد و گفت:هیچ معلومه اینجا چه خبره؟ _این دختره خیلی پرروتر از این حرفاست، صبر کن و ببین! یه کاری میکنم که با گریه از این شرکت بره و تا مدت ها وقتی اسم آراد رو شنید توی سوراخ موش قایم بشه. 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _تو حالت خوبه؟ مگه این قرار نبود بدون چادر بیاد؟ _زرنگ تر از اون چیزیه که فکر میکردم اگه دست من بود همون دیروز اخراجش می کردم. _پس علاوه بر اینکه حال من رو گرفته حال تو رو هم گرفته... آراد! هیچ وقت فکرش رو میکردی از یه دختر چاد ری رو دست بخوری ؟ پشت میزم نشستم و گفتم:او رو که سر جاش می نشونمش، پرهام تو به جز دل و قلوه دادن تو این خراب شده دیگه چه غلطی می کنی که هیچی رو حساب و کتاب نکرد ی و همه کارا رو من باید بکنم. _کاری نبوده که بخوام بکنم! _پس این عدد و ارقام بدون نتیجه اینجا چی می گن ؟ جلوتر اومد و نگاهی به برگه های ر وی میز و تاریخشون انداخت و گفت:و لی اینارو که یک بار اکبری میان گینش رو در آورده و یک بار هم من. _من که اینجا نتیجه و میان گینی نمی بینم! با دست راستش به پیشونی ش زد و ادامه داد :پس اون برگه ای که صبح ر وی میز م بود و نمی دونستم مال چیه نتیجه گیر ی اینا بوده. کلافه رو ی صندلی لم دادم و ریز نگاهش کردم و او در حا لی که به سمت در اتاق می رفت گفت:تا تو این ورقا رو جمع کنی و یه قهوه هم درخواست بدی من برگشتم. بدون هیچ حرفی کار ی که گفته بود رو انجام دادم و چیزی طول نکشید که مش باقر سینی حاو ی دو فنجون قهوه رو رو ی میز گذاشت و از اتاق خارج شد و پرهام با یه کاغذ توی دستش برگشت و بعد گذاشتن برگه رو ی میز وسط، رو ی مبل لم داد. از جام برخاستم و رو ی مبل چرم رو به روش نشستم و مشغول بررسی ارقام تایپ شده ی رو ی برگه شدم. وقت ی کارم تموم شد ابرویی بالا انداخت و گفت :نظرت چیه؟ _خوبه! نسبت به ماه قبل پیشرفت خوبی داشتیم، دیگه وقتشه قرار داد جدید رو ببندیم. _به نظرت با این دختره چیکار کنیم؟ _یه مقدار که بهش سخت بگیریم خودش می زاره و میره . _آخ که چقدر دلم می خواد حالش رو ب گیرم. به نظرم بهتره اتاق او و سپهر یکی بشه. سپهر پسر مجرد و چشم چرونی بود که توی مخ زنی دخترا حرف نداشت! 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 💕 دختر بسیجی 💕
خند بدجنسانه ای گوشه ی لبم گفتم :فکر بد ی نیست، جاش رو با آقا ی سهرابی عوض کن. _ولی او حسابد
ا ین کاره و لی وقتی دید من بر ای گرفتن امضا اومدم پیش شما ازم خواست مال اونم بیارم تا امضا کن