#بفرستید_برای_سران_قوا
⭕️ 👆🏻 آثار وحشیگری سگهای ولگرد در تهران که دیشب به بسیجی مظلوم بخاطر تذکر حجاب به زن مکشفه در میدان فلسطین، حمله و دهانش را خونآلود کردند.
طبق گزارشات واصله، ضارب، لباس نظامی به تن داشته و در حین مشت زدن به این بسیجی محجوب، فحش میداد و میگفت: تو ... خوردی که به زن من تذکر دادی، من دلم میخواد که زنم اینجوری بیرون بیاد.
جالب اینجاست که ضارب کثیف، از این بسیجی، شکایت کرده و مأمورین بسیار وظیفهشناس هم به این بسیجی دستبند زده، او را به بازداشتگاه بردند!!!
شاید اتفاقاتی اینچنینی هر روز در گوشه و کنار مملکت، رخ میدهد و این نیست جز بخاطر اینکه مسئولان ارشد نظام، پالس عقبنشینی از حجاب را به ولنگاران دادهاند و خیال هوسبازان جمع است که نظام، کاری با آنها ندارد.
#عوضشدن_جای_شهید_و_جلاد
منتظران گناه نمیکنند
#بفرستید_برای_سران_قوا ⭕️ 👆🏻 آثار وحشیگری سگهای ولگرد در تهران که دیشب به بسیجی مظلوم بخاطر تذکر حج
مرد بی غیرت که میگذاری زنت اینجوربیاد بیرون
بعد یک بسیجی امروبه معروف را بارکتک میزنی
بعد به جای این که به تو مرد بی غیرت تذکر دهند بسیجی را دستیگر میکنند
منتظران گناه نمیکنند
#بفرستید_برای_سران_قوا ⭕️ 👆🏻 آثار وحشیگری سگهای ولگرد در تهران که دیشب به بسیجی مظلوم بخاطر تذکر حج
لباس نظامی داشته بعد اینجوری مرد بسیجی با ر کتک
#در_محضر_معصومین
🔰امام باقر عليه السلام:
✍إيّاكَ و الكَسَلَ و الضَّجَرَ؛ فإنّهُما مِفتاحُ كُلِّ شَرٍّ، مَن كَسِلَ لم يُؤَدِّ حَقّا، و مَن ضَجِرَ لم يَصبِرْ على حَقٍّ.
🔴از تنبلى و بى حوصلگى بپرهيز؛ زيرا اين دو، كليد هر بدى مى باشند و كسى كه تنبل باشد، حقّى را نگزارد و كسى كه بى حوصله باشد، بر حق شكيبايى نورزد.
📚تحف العقول، ص295.
#حدیث_روز
📣مراسم اعتکاف ایام البیض ماه رجب
🔸مصادف با ۵ و ۶ و ۷ بهمن ۱۴۰۲
📚با محوریت نهج البلاغه امیرالمومنین امام علی علیه السلام
✅ ویژه دختران جوان
📎با حضور مبلغان برجسته
🔷تشکیل حلقه های متنوع جهت تفکر و پاسخ به شبهات
🔴اقامه ۱۷رکعت نماز قضا به صورت جماعت در هر روز اعتکاف
اقامه دسته جمعی نمازجعفرطیار
و....
📌ظرفیت محدود
⚜مسجدحکیم اصفهان
مهلت ثبت نام :: تا ۲۵ دیماه
✨جهت ثبت نام به آی دی زیر در پیام رسان ایتا مراجعه کنید🔰🔰🔰
@Mmpk88
منتظران گناه نمیکنند
و ناهار رو هم کنار پرهام توی شرکت خوردم. پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی
🍃 #پارت_شانزدهم
💕 دختر بسیجی 💕
با قدمای بلند وارد اتاقم شدم و در رو براش باز گذاشتم و صدای نازی رو شنید م که
گفت:خدا به دادت برسه! معلوم نیست چی شده که این همه عصبیه.
پشت میز کارم نشستم که تقه ا ی به در باز اتاق زد و وارد اتاق شد .
وقتی دید م خیال بستن در رو نداره بهش توپیدم: یعنی نمی دونی وقتی وارد
اتاق می شی باید در رو ببندی ؟
در اتاق رو بست و دو قدم از در فاصله گرفت و وسط اتاق وایستاد.
به پشت ی صندلیم تکیه دادم و گفتم:چرا فکر می کنی می تونی من رو به با زی
ب گیر ی؟ مگه من نگفتم این ریخت ی توی این شرکت نبینمت؟
_ولی من تا جای ی که یادمه گفتین این ریختی به شرکت شما نیام.
_خب؟پس چرا اومدی ؟
_آخه تا جای ی که من اطلاع دارم این شرکت سند شش دانگش به اسم آقا ی
منصور جاویده نه شما!
با عصبانیت از جام برخاستم و گفتم: من مدیر عامل ا ینجام پس اینجا مال منه و
جای آدما ی عقب افتاده و زبون درازی مثل تو نیست.
جلو تر اومد و با لحن خودم جواب داد: اتفاقا منم حاضر نیستم اینجا و با آدمایی
کار کنم که به جا ی ر سیدن به کار خودشون به طرز پوشش کارمنداشون گیر میدن و به جای دیدن میزان کارکردشون هیکلشو ن رو دید می زنن!
_چه خوب پس خودت هم فهمیدی که اینجا جای تو نیست.
_من به کسی که من رو اینجا استخدام کرده قول دادم تحت هر شرایط ی بمونم و
به کارم ادامه بدم بنابراین من با همین وضع اینجا می مونم.
_اون کسی که بهت می گه ا ینجا بمونی یا نه! منم نه کس دیگه ای.
_من فقط از شما دستور می گیر م که چه کا ری رو انجام بدم و چه کار ی رو انجام
ندم. البته کار ی که مربوط به شرکت باشه نه مسائل شخصیم.
_باشه! پس از امروز من بهت میگم باید چی کار کنی و تو هم همون کاری رو می
کنی که من بهت گفتم. حالا هم می تونی بری.
به سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه و در رو باز کنه در باز شد و پرهام توی چارچوب در قرار گرفت.
پرهام که با آرام رخ به رخ شده بود کنار وایستا د تا او از اتاق خارج بشه و بعد رفتنش
وارد اتاق شد و گفت:هیچ معلومه اینجا چه خبره؟
_این دختره خیلی پرروتر از این حرفاست، صبر کن و ببین! یه کاری
میکنم
که با گریه از این شرکت بره و تا مدت ها وقتی اسم آراد رو شنید توی سوراخ
موش قایم بشه.
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃 #پارت_هفدهم
💕 دختر بسیجی 💕
_تو حالت خوبه؟ مگه این قرار نبود بدون چادر بیاد؟
_زرنگ تر از اون چیزیه که فکر میکردم اگه دست من بود همون دیروز
اخراجش می کردم.
_پس علاوه بر اینکه حال من رو گرفته حال تو رو هم گرفته...
آراد! هیچ وقت فکرش رو میکردی از یه دختر چاد ری رو دست بخوری ؟
پشت میزم نشستم و گفتم:او رو که سر جاش می نشونمش، پرهام تو به جز دل و
قلوه دادن تو این خراب شده دیگه چه غلطی می کنی که هیچی رو حساب و
کتاب نکرد ی و همه کارا رو من باید بکنم.
_کاری نبوده که بخوام بکنم!
_پس این عدد و ارقام بدون نتیجه اینجا چی می گن ؟
جلوتر اومد و نگاهی به برگه های ر وی میز و تاریخشون انداخت و گفت:و لی اینارو
که یک بار اکبری میان گینش رو در آورده و یک بار هم من.
_من که اینجا نتیجه و میان گینی نمی بینم!
با دست راستش به پیشونی ش زد و ادامه داد :پس اون برگه ای که صبح ر وی میز م
بود و نمی دونستم مال چیه نتیجه گیر ی اینا بوده.
کلافه رو ی صندلی لم دادم و ریز نگاهش کردم و او در حا لی که به سمت در اتاق می رفت گفت:تا تو این ورقا رو جمع کنی و یه قهوه هم درخواست بدی من
برگشتم.
بدون هیچ حرفی کار ی که گفته بود رو انجام دادم و چیزی طول نکشید که مش باقر سینی حاو ی دو فنجون قهوه رو رو ی میز گذاشت و از اتاق خارج شد و پرهام
با یه کاغذ توی دستش برگشت و بعد گذاشتن برگه رو ی میز وسط، رو ی مبل
لم داد.
از جام برخاستم و رو ی مبل چرم رو به روش نشستم و مشغول بررسی ارقام تایپ
شده ی رو ی برگه شدم.
وقت ی کارم تموم شد ابرویی بالا انداخت و گفت :نظرت چیه؟
_خوبه! نسبت به ماه قبل پیشرفت خوبی داشتیم، دیگه وقتشه قرار داد جدید
رو ببندیم.
_به نظرت با این دختره چیکار کنیم؟
_یه مقدار که بهش سخت بگیریم خودش می زاره و میره .
_آخ که چقدر دلم می خواد حالش رو ب گیرم. به نظرم بهتره اتاق او و سپهر یکی
بشه.
سپهر پسر مجرد و چشم چرونی بود که توی مخ زنی دخترا حرف نداشت!
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃 #پارت_هجدهم
💕 دختر بسیجی 💕
خند بدجنسانه ای گوشه ی لبم گفتم :فکر بد ی نیست، جاش رو با آقا ی
سهرابی عوض کن.
_ولی او حسابد
ا ین کاره و لی وقتی دید من بر ای گرفتن امضا
اومدم پیش شما ازم خواست مال اونم بیارم تا امضا کن