eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.3هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران گناه نمیکنند
#فایل_صوتي_امام_زمان ٢ 🎧آنچه میشنوید؛👇 ✍چرا دلمان برای امام زمان تنگ نمیشود؟ چرا داشتنش، آرزوی حقی
AUD-20220310-WA0028.mp3
2.96M
٣ 🎧 آنچه می شنوید؛👇 ✍چرا این همه "اللهم عجل لولیک الفرج" های ما، به اجابت نمی رسد ؟ 🔻چرابا اینهمه ظلم، که عالم را احاطه کرده است؛ ظهور منجی،اتفاق نمی افتد؟
روز یازدهم، روضه ی ناموسِ خدا... من بمیرم که تو را سوی اسارت بردند... (س)💔🥀
👤توییت استاد ❤️‏با آل علی هرکه در افتاد ور افتاد…
مردم بنده دنیا هستند
🚨راهپیمایی بزرگ «خروش آمرین شیراز» در موضوع مطالبه‌گری از مسئولین پیرامون فریضه امر به معروف و نهی از منکر در جامعه 🗓روز ۱۳ محرم مقارن با روز تدفین و خاکسپاری پیکر مطهر امام حسین علیه السلام، سیدالشهدای امر به معروف و نهی از منکر و شهدای دشت کربلا؛ 📌حرکت ساعت ۱۷ از مسجد شهدای شیراز 🏴به دعوت حضرت آیت الله دژکام (حفظه الله) ، نماینده ولی فقیه و امام جمعه محترم شیراز، همه کفن پوشان و پلاکارد به دست با پرچم و سربند به این مراسم می‌آییم. 👏همه را خبردار کنید. یا حسین✋ ▪️▪️▪️▪️ 🇮🇷 سامانه هوشمند نظارت مردمی، مردم رسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗رمان 💗 🍁 نویسنده :بانو فاطمه 👇👇👇👇👇
💗انتظار عشق💗 قسمت1 چادرمو برداشتمو از پله ها پایین رفتم طبق معمول مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و لب تاب روبه روشون بود داشتن با پسر دور دونه اشون که چند ساله واسه ادامه درسش رفته بود کانادا صحبت میکردن - سلاااام صبح بخیر ( بابا هم مثل همیشه کم میل یه نگاهی به من کردو سرشو تکون ) بابا: سلام مامان : سلام هانیه جان بیا ،یه کم با داداشت صحبت کن - مامان جان دیرم شده ،یه وقت دیگه باهاش صحبت میکنم فعلن خدا حافظ مامان : باشه برو ،مواظب خودت باش ( یه ماهی میشد که تصمیم گرفتم که چادری بشم ،خانواده و فامیلای مامان و بابام نه زیاد مذهبی هستن نه اهل نمازو حجاب، منم با اعتصاب و گریه و التماس تونستم بابامو راضی کنم تا چادر بزارم ، فکر میکردن چند روز بزارم دیگه خسته میشم و میزارم کنار ،ولی نمیدونستن من چادر با عاشق و درک به اون انتخاب کردم... از وقتی با فاطمه آشنا شدم کل زندگیم از این رو به اون رو شد ،فاطمه دختره فوقالعاده مهربون و خون گرمیه، چند ماهی هست که ازدواج کرده) با فاطمه سر کوچه قرار داشتم ،داشتم چادرمو روی سرم مرتب میکردم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم فک کردم مزاحمه ،نگاه نکردم فاطمه: ببخشید حاج خانم میشه یه نگاهی به ماهم کنین؟ - واییی تویی فاطمه،ماشینو از کی گرفتی؟ فاطمه: سوار شو تا بهت بگم ( سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بهشت زهرا)