eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
199 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4.5هزار ویدیو
161 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌اول هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدرم رو نه... آدم عصبي
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندلي‌هاي چوبي مدرسه بشينم... هر دفعه که پدرم مي‌فهميد بدتر از دفعه قبل کتک ميخوردم! چند بار هم طولاني مدت زنداني شدم؛ اما عقب نشيني هرگز جزء صفات من نبود. بالاخره پدرم رفت و پرونده‌ام رو گرفت، وسط حياط آتيشش زد! هر چقدر التماس کردم! نمرات و تلاش‌هاي تمام اون سال‌هام جلوي چشم‌هام مي سوخت... هرگز توي عمرم عقب نشيني نکرده بودم؛ اما اين دفعه فرق داشت... اون آتش داشت جگرم رو مي سوزوند... تا چند روز بعدش حتي قدرت خوردن يه ليوان آب رو هم نداشتم، خيلي داغون بودم... بعد از اين سناريوي مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد؛ اما هر خواستگاري ميومد جواب من، نه بود و بعدش باز يه کتک مفصل! علي الخصوص اون‌هايي که پدرم ازشون بيشتر خوشش مي اومد؛ ولي من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم، ترجيح مي دادم بميرم اما ازدواج نکنم به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم، التماس مي کردم... خدايا! تو رو به عزيزترين‌هات قسم... من رو از اين شرايط و بدبختي نجات بده... هر خواستگاري که زنگ مي زد، مادرم قبول مي کرد... زن صاف و ساده‌اي بود! علي الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه... تا اينکه مادر علي زنگ زد و قرار خواستگاري رو گذاشت. شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد... طلبه است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتي؟ ترجيح ميدم آتيشش بزنم اما به اين جماعت ندم... عين هميشه داد مي زد و اينها رو مي گفت... مادرم هم بهانه‌هاي مختلف مي آورد... آخر سر قرار شد بيان که آبرومون نره؛ اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون؛ ولي به همين راحتي‌ها نبود. من يه ايده فوق العاده داشتم! نقشه اي که تا شب خواستگاري روش کار کردم. به خودم گفتم‌خودشه هانيه! اين همون فرصتيه که از خدا خواسته بودي، از دستش نده علي، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتي بود... نجابت چهره‌اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمي دلم براش مي سوخت؛ اما قرار بود قرباني نقشه من بشه. يک ساعت و نيم با هم صحبت کرديم. وقتي از اتاق اومديم بيرون... مادرش با اشتياق خاصي گفت: به به، چه عجب! هر چند انتظار شيريني بود؛ اما دهنمون رو هم مي تونيم شيرين کنيم يا... @montzraannnn
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌دوم حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندلي‌هاي چوبي مدرسه بشينم... ه
مادرم پريد وسط حرفش... -حاج خانم، چه عجله ايه؟ اينها جلسه اوله همديگه رو ديدن، شما اجازه بديد ما با هم يه صحبت کنيم بعد. – ولي من تصميمم رو توي همين يه جلسه گرفتم... اگر نظر علي آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته... اين رو که گفتم برق همه رو گرفت! برق شادي خانواده داماد رو، برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم‌هاي گرد، متعجب و عصباني زل زده بود توي چشم‌هاي من و من در حالي که خنده ي پيروزمندانه‌اي روي لبهام بود بهش نگاه مي کردم، مي دونستم حاضره هر کاري بکنه ولي دخترش رو به يه طلبه نده. اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بي حال افتاده بودم کف خونه، مادرم سعي می‌کرد جلوي پدرم رو بگيره اما فايده نداشت. نعره مي کشيد و من رو مي زد! اصلا يادم نمیاد چی میگفت. چند روز بعد، مادر علي تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهاي پدرم دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفيه، مادر علي هم هر چي اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط يه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده. چند روز بعد دوباره زنگ زد: من وقتي جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علي گفت دختر شما آدمي نيست که همين طوري روي هوا يه حرفي بزنه و پشيمون بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فايده نداره. بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چيز رو به پدرم گفت، اون هم عين هميشه عصباني شد! – بيخود کردن... چه حقي دارن مي خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد! هانيه... اين دفعه که زنگ زدن، خودت مياي با زبون خوش و محترمانه جواب رد ميدي. ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حديث مردمي، اين رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به ديوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توي حال – يه شرط دارم! بايد بذاري برگردم مدرسه. با شنيدن اين جمله چشماش پريد! ميدونستم چه بلایي سرم مياد؛ اما اين آخرين شانس من بود. اون شب وقتي به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهاي مختلف، روي همه چيز فکر کردم... يأس و خلا بزرگي رو درونم حس مي کردم. براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي اومد و کنترلي براي نگهداشتن شون نداشتم. بالاخره خوابم برد اما قبلش يه تصميم مهم گرفته بودم... به چهره نجيب علي نمي خورد اهل زدن باشه، از طرفي اين جمله‌اش درست بود... ‌من‌ هيچ وقت بدون فکر تصميم‌هاي احساسي نمي گرفتم. حداقل تنها کسي بود که يه جمله درست در مورد من گفته بود و توي اين مدت کوتاه، بيشتر از بقيه، من رو شناخته بود. با خودم گفتم، زندگي با يه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از اين زندگي بهتره؛ اما چطور مي تونستم پدرم رو راضي کنم؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پيدا کردم. يه روز که مادرم خونه نبود به هواي احوال پرسي به همه دوستها، همسايه‌ها و اقوام زنگ زدم و غير مستقيم حرف رو کشيدم سمتي که مي خواستم و در نهايت – واي يعني شما جدي خبر نداشتيد؟ ما اون شب شيريني خورديم... بله، داماد طلبه است، خیلی پسره خوبیه... _بانو @montzraannnn
تمام بقیش بعد ممنونـ از صبوریتونـ😁🌹
اللّٰھُم‌؏ـجل‌لولیڪ‌الفࢪج🌱!
🥀 ♢مواظب باش دل به دنیا نبندے که دنیا محل گذر است. ♢حال هر چقدر که خود را به آن وابسته کنے بیشترگرفتار میشوی. ♢پس تا میتوانے به دنبال معنویات باش تا مادیات... ❤️🕊 [🌙 @montzraannnn]
داشتم‌میگفتم‌این‌ڪوفیان چہ‌ڪردن "با‌حسین‌‌(؏)‌"!!! یاد‌خودم‌افتادم ‌"‌گناهانم" چہ‌ ڪردن باقلب مهدی ‌(عج)💔 ؟:) 🌙@montzraannnn
همـہ مے گویند: خوش بحـال فلانے شهیــد شد💫 امــا هیچکس حــواسش نیست کہ فلانے براے شهیــد شدن شهیـد بودن را یــاد گرفت...🌸✨ {یھ جورے زندگےڪن خدا عاشقت بشھ} ———⃟‌💛⃟🌻⃟🌙⃟———— 💔🥀
•|لبخنـد تو.. •|خلاصہ‌ے همہ‌ے.. •|خوبے هـاست.. 🕊‌سلام صبحتون شهدایی🕊✋🕊 ❤حاج قاسم سلیمانی عزیز 💔 🦋{❄️↬@montzraannnn↫❄️}🦋
🕊‌‌•°" شهادت " ، ݩوعۍ ‌" مدیریت " است🌿 •🌙•°آدمهاۍ " معــــموݪۍ " ، خیݪۍ هم ڪہ " موفق " باشڹد ، 🔹•°" زندگۍ " خود را " مدیریت " ݦۍ ڪݧڹد ! 🌹•°اݦا "" شـــــهـــــــدا "" ، 🔸•°" ݦــــرگـــــ " خود را ڹیز ، "" مدیریت "" میکݩݩد ... 🕊•°" شـــــهـــــادت " ، یعڹۍ ، 🌿•°"" زڹدگۍ ماݩ "" را کـجا ، " خرج ڪڹیم " که " زندگۍ دیگراݩ " " معنــــــے " پیدا کند.🌹 ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•••🙌🏽🕌••• بعضۍ‌وقتا‌🤞•• نہ‌مداحۍآرومت‌میڪنہ‌💔•• نہ‌روضـہ؛😔•• نہ‌عڪس‌ِڪربلا🖤•• بعضۍوقتا‌یہ"حسین"ڪم‌دارۍ !♡•• -باید‌برۍضریحشوبغل‌ڪنی‌تا‌آروم‌شۍ(:"💔 •[دربغل‌حرم‌تو‌فقط‌‌آرامم‌ارباب]•🙃 💔|• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😔💔 یہ‌شب‌دلم‌گرفتہ‌بود...💔 ازدوریہ‌صاحب‌زمان|🔖🌿 گفتم‌خدا‌دیگہ‌بسہ:) آقاےماروبرسان🖐🏻✨ عُقدھ‌نشست‌روسینہ‌هام← اشڪ‌اومدازکنجِ‌چشام😢 آروم‌خوابم‌برد➰ دیدم‌آقاتوخیمشہ→ ازنہادش‌میکشہ💔 هی‌غصہ‌میخورد... هی‌غصہ‌میخورد... یابن‌الحسن‌روحی‌الفدا|...✋🏻🍃 گفتم‌آقاگریہ‌نڪن☹️💔 قربونِ‌اون‌اشڪ‌چشات... تنهانشین‌تویہ‌خیمہ🥀 بیامیون‌شیعہ‌هات.... گفت‌دست‌رواین‌دلم‌نزار😔🖐🏻 حرفی‌‌از‌شیعہ‌هانیار... دلم‌شکستہ‌... شیعہ‌منو‌تنهاگذاشت💔🌱 حرمت‌من‌نگہ‌نداشت... دلم‌شڪستہ... شیعہ‌فقط‌تومشکلـاش ازفرجم‌دم‌میزنہ... تاحاجتش‌روامیشہ... میرھ‌دلم‌رو‌میشکنہ💔😔 تا‌حاجتش‌روامیشہ... گرھ‌ز‌کارش‌وا‌میشہ... تنهام‌میزارھ😔 من‌شاهدِکاراشونم💔 دلواپسِ‌دلـاشونم🥀 اشڪام‌میبارھ☔️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌