eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
199 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4.5هزار ویدیو
161 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻✨ 👌🏻...🚶🏿‍♀ آدمیزاد مۅجود عـجیـبے است ، چوݩ براے هدایتش 124 هـزار پیامبر ڪفایت نکرد ، اما بـراے گمراہ ڪردنش یڪ شیطان ڪافے بـود!!! 🌱 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•° @sirehshahidan
🐥 سرکلاس بحث این بود که چرا بعضی از پسرهایی که هر روز با یک دختری ارتباط دارند، دنبال دختری که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته اند برای ازدواج می گردند!😳🤔اصلا برایمان قابل هضم نبود که همچین پسرهایی دنبال این طور دخترها برای زندگیشان باشند!😏این وسط استادمان خاطره ای را از خودش تعریف کرد:😅ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه، مشاور دانشجوها بودم،😎 روزی دختری که قبلا هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد،😳 سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت،🙄 سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه می انداخت و با پسرا کل کل می کرد و بگو بخند داشت، دختر شوخی بود و در عین حال ظاهر شادی داشت.😅سلام کرد گفت حاج آقا من میخواستم در مورد مسئله ایی با شما صحبت کنم، اجازه هست؟☝️ گفتم بفرمایید و شروع کرد به تعریف کردن.راستش حاج آقا توی کلاس من خاطر یه پسرَ رو میخوام،😍ولی اصلا روم نمیشه بهش بگم،☺️میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید،آخه اونم مثل خودم من خیلی راحت باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه،🙄 روحیاتمون باهم می خوره، باهم بگو بخند داره،خیلی راحت تر از دختر های دیگه ای که در دانشکده هستن بامن ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه، از چشم هاش معلومه اونم منو دوست داره،😳🙄 ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه رو بهش بگید."حرفش تمام شد و سریع به بهانه ایی که کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت.در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او بامن سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد.☺️ به خودم گفتم حتما این هم بخاطر این دخترک آمده، چقدر خوب که خودش آمده و لازم هم نیست من بخواهم نقش واسطه رو بازی کنم!پسر حرفش رو اینطور شروع کرد که: من در کلاسهایی که می رم،دختری چشم من رو بد جور گرفته،😍میخوام بهش درخواست ازدواج بدم،😉 ولی اصلا روم نمیشه و نمی دونم چطوری بهش بگم!🙄بهش گفتم اون دختر کیه: گفت خانم فلانی!😐چشم هام گرد شد، 😳دختری رو معرفی کرد که در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود!!😥😳 گفتم تو که اصلا به این دختر نمی خوریمن باهاش چندتا کلاس داشتم، این دختر خیلی سرسنگین و سر به زیر ِ، بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الان توی هیچ کدوم از دخترهای این دانشکده ندیدم، ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته!😅فکر میکنم خانم فلانی (همون دختری که قبل از این پسر وارد اتاق شد و از من خواست واسطه میان او و این پسر شوم) بیشتر مناسب شما باشه!😏 نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به پاسخ دادن:"من از دختر هایی که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد،😒من دوست دارم زن زندگی ام فقط مال خودم باشه،😍دوست دارم بگو بخند هاشو فقط با مرد زندگیش بکنه،😅😍 زیبایی هاش فقط مال مرد زندگیش باشه،👌همه دردو دل هاشو با مرد زندگی ش بکنه،حالا شما به من بگید با دختری که همین الان و قبل از ازدواج هیچی برای مرد آینده اش جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش زندگی کنم؟!😒😥من همون دختر سر به زیر سرسنگینی رو میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده،همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس میشینه و حواسش به جای اینکه به این باشه که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده چار دنگ به درسش ِ و نمراتش عالی!💞😍 همون دختری که حجب و حیاءش باعث شده هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش شوخی کنه، و من هم بخاطر همین مزاحم شما شدم، چون اونقدر باوقاره که اصلا به خودم جرات ندادم مستقیم درخواستم رو بگم." @sirehshahidan
🍁🍁 🔥خواستگارے خواهر من!!😂😂😂 اومدہ بود مرخصے بگیرہ ، یہ نگاهے بهش ڪرد ، گفت : ” میخواے برے ازدواج ڪنے ؟ ” گفت :☺ ” بلہ میخوام برم خواستگارے ” – خب بیا خواهر منو بگیر !😮 گفت : ” جدے میگے آقا مهدے ” – بہ خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصے بگیر برو !🙋 اون بندہ خدا هم خوشحال دویدہ بود مخابرات تماس گرفتہ بود ! بہ خانوادش گفتہ بود : ” فرماندہ ے لشڪرمون گفتہ بیا خواهر🙍 منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو بہ من بدید ! بچہ هاے مخابرات مردہ بودن از خندہ!😜😜😜 پرسیدہ بود :😓😓😓 ” چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگارے خواهر من ! ” گفتہ بودن :😄 ” بندہ خدا آقا مهدے سہ تا خواهر دارہ، دوتاشون ازدواج ڪردن ، یڪیشونم یڪے دوماهشہ !! ”😂😂😂😂😂😂 📚شهید مهدے زین الدین 🌿↷ •••➜『@sirehshahidan
﷽❣ ❣﷽ صبح‌ها با سرانگشتِ نگاه آفتاب، 🍂 از خواب بیدار مى‌شوم لبِ پنجره مى‌ایستم، دستانم را باز مى‌کنم و به آفتاب خیره مى‌شوم گل‌هایى🌹 که توى گلدان است را مى‌بویم و یادِ بوی ولایت شما مى‌افتم که خدا نصیبم کرده...🍃 🌼 🍃 🌿↷ •••➜『 @sirehshahidan
🎈 』 یا ࢪبّ تو مࢪا بڪࢪدھِ زشٺ مگیࢪ از معصیتم بگذࢪ و طاعٺ بھ پذیࢪ چون مہࢪ تو و نبے و اولـاد نبے نزد تو شفاعتم کند دستم گیࢪ… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌺﷽🌺 یــہ ࢪوزے میرسـھ فقطـ میـــان بالا سرٺ فاٺــحه میدن‌ و‌ مـــیرن...🍃 ولــــے شاید یہ روزی باشہ‌ڪـہ جا فاتحه دادن و رفتن بیان برا رفاقتـ ڪردن...🙂 اینو ٺـــو میتونی تعیین ڪنے منتها با ♡﴿شهادتت﴾🥀 💕🍁 🌸 💫 @sirehshahidan
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
🎈 』 یا ࢪبّ تو مࢪا بڪࢪدھِ زشٺ مگیࢪ از معصیتم بگذࢪ و طاعٺ بھ پذیࢪ چون مہࢪ تو و نبے و اولـاد نبے نزد تو شفاعتم کند دستم گیࢪ… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📑 +سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:🤔 +این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران...😐 +به نظرنتون کارخوبیه⁉️🤔 +کیا موافقن؟؟؟ ✅ +کیامخالف؟؟؟؟ ❌ _اکثر دانشجویان مخالف بودن❕ ❌😡 _بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن...😏 _بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن❕"😤 _بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته❕😰 +تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...📄 _همه ی سراغ برگه ها رو می گرفتند.🤔 +ولی استاد جواب نمیداد...😐 _یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکار کردی❓ _ شما مسئول برگه های ما بودی❓😡😤 +استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم...🤔📝 +استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟🤔⁉️ _همه ی دانشجویان شاکی شدن. استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین⁉️⁉️ _گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم😓 _درس خوندیم📚📖🖊 _هزینه دادیم💵💶💷 _زمان صرف کردیم...🕒 +هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت...📝 +استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه❓ _یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ...📄📄📄 +استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد. _صدای دانشجویان بلند شد.😱😱😱 +استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!😌 _دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم. +برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه⁉️🤔 +بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه.😔 _+چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد! و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!😔😔😔 💔تنها کسی که موافق بود .... 💔فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود... 😔