eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
199 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4.5هزار ویدیو
161 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
10 صفحہ اوݪ ڪتاب زندگـےنامه حضرٺ زهرا سلام الله💛🔗Γ
دو چیز باید ما رو بترسونه : 🚫یکے غضب خدا🚫 🔹دیگرے لبخندツرضایت شیطان🔹 -استاد پناهیان- اݪلہم‌اݪزقݩاشہادٺہ‌فےسبیݪڪ @fbnjssryiopqhol |🌿🕊|
📛حمایت سلبریتی‌ها از نامزدهای انتخابات ممنوع شود! ♨️♨️♨️عنوان یکی از داغ ترین پویش های مردمی برای محدودکردن حمایت بی قید و شرط سلبریتی ها از نامزدهای انتخاباتی و جلوگیری از سوءاستفاده آرای خود ✅اگر شما هم علاقه مند به مشارکت در این پویش هستید از طریق لینک مستقیم زیر به صفحه پویش در رفته و با ثبت درخواست در سامانه عرصه را برای سوءاستفاده از آرای خود ببندید👇 🌐 https://www.farsnews.ir/my/c/47958
💉 واکسن بخرید 😁 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
ادامه پـارت... خندیدم چرا دیگه شغل عمو باور نمیکنم پـوفی کشید بیخیال مهیا هروقت یادم میاد بابا کلی
همین سادگی شونزدهم انگار یکی خط خطی میکرد ذهنمو قلبم فشرده میشد با لبخندی پـر از دردگفتم- نمیدونستم. لبخندی مصنوعی زد-نمیشه همه جاگفت محیا نمیشه همه جا داد بزنی پـسری که با زحمت بزرگش کردی حالا خجالت میکشه کنارت بمونه عوض احترام گذاشتن و دست بوسی گاهی باید ابرو داری کرد پـوفی کردم گیج بودم که عطیه ادامه داد-علی هم علی هم پـسر بزرگه عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپـوتره و مهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمت های عمو وزن عمو حرف میزنن که ادم کیف میکنه ولی داداش ما ب خاطره اون هم از کار باباش خجالت میکشه وقید عموش رو زده احساس خفه گی میکردم شال سبز رنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو به هم ریختم هروقت کلافه یا عصبی بودم این عادتم بود-باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اون موقع شوهر از چشمه من میبینه چشهایی که نمیدونم کی به اشک نشسته رو دوختم به عطیه که لبخند میزد اما چشمهاش پر از درد بود لخند ماتی زدم و صدای زنگ خونه بلند شد -بدو شوهر جونت اومد حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو وباز یادم افتاد کارامروزه امیر علی رو وخس غریبی به جونم افتاده بود! عطیه بلند شد و به طرف در رفت من دیگه برم توهم یکم با شوهر جونت خلوت کنی زشته من اینجا باشم با لحن تخص عطیه چشمهام گرد شد و براق شدم به سمتش که نفهمیدم کی پـشت امیر علی سنگر گرفت و من دستهام قفل شده بود بین دستای امیر علی که متعجب بود نگاهه هردومون به هم قفل شد و قلبه من ریخت امیر علی- چه خبره چی شده نگاه بی تابم رو از چشمهای امیر علی گرفتم وبه عطیه که لبخند دندون نمایی میزد اخم کردم. عطیه- هیچی داداش چیزی نیست که چشمکی به من زد که کلی حرص خوردم وبعد دور شد تازه یاده موقعیتم افتادم فاصله دو انگشتیم با
ادامه رمان ها بهت تایپ میکنمممم😍😍🌸🌸😍