eitaa logo
منتظران ظهور
1.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
24هزار ویدیو
154 فایل
ارتباط با مدیر کانال @montazerz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بعد از پیروزی انقلاب اسلامی برای جلوگیری از اقدامات احتمالی عمال رژیم تیمهای گشتی را برای حفظ و امنیت شهر و نوامیس مردم سازماندهی کرد و با همکاری چند تن از همرزمانش طرح تشکیل تعاونی‌های امام را برای تامین مایحتاج مردم ارائه داد.🌷 1⃣1⃣
🌷كار نظامي او پس از انقلاب هم ادامه داشت. فعاليتش را در اين زمينه با حضور در كميته و شهربانی آغاز كرد و اقدامات همه‌جانبه‌اي را در جهت به دام انداختن سرسپردگان رژيم پهلوي كه در آن زمان متواري بودند، انجام داد. در كنار اين فعاليتها او معقتد بود كه جامعه بعد از پيروزي انقلاب احتياج به كارهاي فرهنگی دارد. به همين خاطر به تشكيل كانون نشر فرهنگ اسلامي در بهبهان پرداخت، كه فعاليتهاي اين كانون در زمينه‌هاي فرهنگي – تبليغی شهر بسيار موثر بود.🌷 1⃣2⃣
🌷گذشت مدتي از پيروزي انقلاب اسلامي به دانشگاه رفتو هنگامي كه بنا به فرمان حضرت امام(ره) در خرداد سال 1358 جهاد سازندگي تشكيل به عضويت جهاد بهبهان درآمد و مدتي در آنجا مشغول فعاليت بود. وي تا اوايل جنگ تحميلي تقريباً‌ با همه ارگانهاي انقلابي در ارتباط بود و با حضور فعالانه خود و ارائه راه‌حلهاي ابتكاري باعث حفظ روح اميد، تحرك و نشاط در همگان مي‌شد.🌷 1⃣3⃣
🌷 بعد از مدتی به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در واحد روابط عمومی مشغول به کار شد. با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان نماینده سپاه در اتاق جنگ انتخاب شد و مسئولیت‌های بی‌شماری را بر عهده گرفت. برخی از آن‌ها عبارت‌اند از: فرماندهی سپاه شوش، فرماندهی قرارگاه فجر، معاونت فرماندهی قرارگاه کربلا، فرماندهی قرارگاه قوای یکم کربلا و هدایت و مدیریت چند تیپ و لشکر» حضور دلاورانه او در عملیات های جبهه‌های غرب و جنوب باعث تقویت نیروها می‌شد، بقایی با زیرکی حرکات بنی‌صدر را به مقامات سپاه گزارش داد.🌷 1⃣4⃣
🌷پيش از آغاز جنگ تحميلي به توصيه سردار محسن رضايي (فرمانده محترم كل سپاه) به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در واحد روابط عمومي (تبليغات – انتشارات) سپاه اميديه به فعاليت مشغول شد. با تشكيل دفتر هماهنگي و تحقيق و بازرسي در سپاه خوزستان وانتخاب به عنوان مسئول اين دفتر، وي جهت همكاري با ايشان به اهواز منتقل شد.🌷 1⃣5⃣
🌷شهيد بقایی علاقه زيادي به حضرت امام خمینی (ره)، و روحانيت داشت و فقط با حركت هایی كه در خط امام بود و با كلام روحانی معظم‌له مطابقت داشت، همراهی مي‌كرد. معتقد بود كه گروهگرایی براي انسان تعصب و عجز فكری بوجود مي‌آورد و میگفت : شما فقط ببينيد حضرت امام خمینی (ره) چه می گوید از آن تبعيت کنید 🌷 1⃣6⃣
🌷براي اقامه نماز اهميت فوق‌العاده‌اي قائل بود. همواره تلاش مي‌كرد نماز به جماعت خوانده شود. در هنگام بجاآوردن فريضه نماز آنقدر خشوع داشت كه وقتي برادران همرزمش او را در آن مي‌ديدند به حالش غبطه مي‌خوردند.🌷 1⃣7⃣
روای سرلشکرمحسن رضایی 🌹در عملیات بیت المقدس آقا مجید فرمانده یک لشکر بود و در عملیات های بعد همچنان رشد کرد تا در عملیات محرم وبعد از آن ایشان را فرمانده قوای اول کربلا گذاشتیم رشد آقامجید واستعداد بزرگی که این برادر داشت از جمله افراد نادرسپاه بود فرد سوم ما برادر بود و فرد چهارم در سراسر سپاه در بعد عملیات و نظامی، دانشجوی سال آخر پزشکی بود که آن زمان ۲۳ سال سن داشت 🌹 1⃣8⃣
🌷تابستان سال ۱۳۶۰بود که به اتفاق چند تن از برادران به شهر شوش رفتیم. شهری که بر پیکرش تیر بی رحمی ها و خنجر نامردی ها نشسته بود. شهری خالی از سکنه، غریب و مظلوم که داغ عزیزان دیده و تن پاره پاره جوانان پر شور و فریاد شب شکن آنان پر آوازه اش کرده بود. به محض رسیدن به شهر، سراغ سپاه را گرفته تا به دیدار شور آفرینی آشنا برویم. توفیق رفیق شد و زیارتش نصیب گشت و خستگی از تنمان رخت بربست. برگه ای از او برای رفتن به خط مقدم گرفتیم وخدا حافظی کردیم تا به آوردگاه نور برویم. روز بعد برای انجام کاری به سپاه شوش آمدیم که پاهای اورا مصدوم وپانسمان شده دیدیم. گفتیم :آقا مجید چه شده؟ بد نباشه! وی با لبخند همیشگی اش گفت :ساعاتی پیش در این حوالی با یک عراقی که جاسوس بود،دستگیر شدم. اورا که کتک زدم، پای خودم آسیب دید. همرزم شهید علی حمیدی نیا 1⃣9⃣
🌹مجيدبقايي درعمليات طريق القدس به صورت يك رزمنده ساده شركت كرد ؛ با اينكه فرمانده سپاه  و محور عملياتي شوش بود . از او در اين عمليات به مدت سه روز خبري نبود . همه به دنبال خبري از او بودند. پس از سه روز او را تشنه و گرسنه در نخلستانهاي شمال شهر بستان يافتند ؛ در حالي كه مرتب ذكر خدا را بر لب داشت .🌹 2⃣0⃣
روای:محسن رضایی 🌷غروب روزی در مسیر جاده دزفول به اهواز، آقا مجید را دیدم که در کنار جاده، ماشینش را پارک کرده و مشغول خواندن نماز مغرب است. این منظره برای من خیلی جالب بود. پی گیری کردم که بدانم آیا او همین یک بار نمازش را اول وقت خوانده است؟ بعد دریافتم که نه؟ کار همیشه اوست وی بدون استثنا، هر جا صدای اذان را می شنید وهنگام نماز فرا می رسید هر کاری را رها می کرد وبه نماز می پرداخت.🌷 2⃣1⃣
🌷آن روزها که فرمانده لشکر فجر بود، طرحی داد که لشکر سپاه و ارتش هماهنگ کار کنند. از این رو، لشکر های فجر و ۷۷خراسان، در کنار همدیگر به انجام وظایف رزمی ودفاعی خویش می پرداختند. لشکر ۷۷از امکانات فراوانی سود می جست و در سی کیلومتری خرمشهر قرار گاهی داشت که افزون بر سنگرهای مورد نیاز خود، سنگری برای آقا مجید تهیه دیده بود. در آن سنگر به سبب گرمای شدید وتوانفرسا،یک دستگاه کولر گازی به وسیله ژنراتوربه کار گرفته بودند. روزی با آقا مجید کاری داشتم. وقتی سراغش را گرفتم، در سنگر نبود. شب شد و بچه ها گفتند:برویم در سنگر آقا مجید بخوابیم! آمدیم وباز او را ندیدیم. در جای جای سنگر، بچه ها خوابیده بودند ودیگر جایی برای کسی پیدا نمی شد. شب را تا سپیده دم خوابیدیم. وقتی برای نماز صبح برخاستیم، یکی از بچه ها گفت:آقا مجید را دیدم. گفتم:کجا؟ گفت:بیرون. فکر کردم که اورا در حال وضو گرفتن دیده است. آمدم تا هم وضو بگیرم و هم آقا مجید را ببینم ؛اما باز او را نیافتم. به طرف سنگر رفته و آن برادر را صدا زدم و گفتم:پس آقا مجید کو؟ آمد و با اشاره گفت:آن جاست. شگفتا! او را دیدم که در هوای گرم و شرجی بالای خودروی استیشن خوابیده است. رفتم و گفتم:آقا مجید! تو چرا این جا خوابیده ای؟ گفت:دیشب دیر موقع ساعت یک ونیم ویا دو بود که آمدم وچون در سنگر جایی برای خوابیدن نبود، بیرون آمدم واین جا خوابیدم.🌷 همرزم شهید امیر کعبی 2⃣2⃣
🌷دوستانه و صمیمانه گفتیم :آقا مجید چرا ازدواج نمی کنی؟ گفت :آخه من چیزهایی می دانم که شما در نظر نمی گیرید. پرسیدیم چه چیزهایی؟ برای ما هم بیان کن تا اگر درست می گویی به آن عمل کنیم! پاسخ داد :نه ؛شما بروید ازدواج کنید تا نسل انقلاب و جهاد زیاد شود. مساله ای که ناراحتم می کند، این است که اگر حالا شهید شوم یک خانواده را داغدار می کنم؛ولی اگر متاهل باشم چند خانواده را!هر گاه از ازدواج یادی میشد، همین پاسخ را به ما می داد. او بر این اندیشه ماند تا سرانجام در حجله فکه با خون پاکش خضاب کرد وعروس شهادت را در آغوش کشید 🌷 همرزم شهید ابراهیم شهید زاده 2⃣3⃣
🌷از این که سپاه را به بچه ها می سپرد و به راحتی به شناسایی می رفت، قرار وآرام نداشتم. به او اعتراض کردم وگفتم:برادر مجید! اگر به اهواز رفتم، را می بینم وبه او می گویم که آقا مجید سپاه را تحویل می دهد وبا لباس فرم به شناسایی می رود. همین کار را کردم وبه نزد اسماعیل که آن موقع مسئول دفتر برنامه ریزی جبهه وجنگ خوزستان بود، رفته وماجرا را به او گفتم. وی نگران شد و گفت:به آقا مجید بگو زود به اهواز بیا؛به گونه ای که فردا این جا باشد.با خوشحالی به شوش رفته وپیام او را به آقا مجید رساندم. مجید خندید وگفت:حتماً به اسماعیل گفته ای.گفتم:بله به خدا همه چیز را به او گفتم.دوباره خندید وگفت:خیلی خوب. تو راست می گویی. 🌷 همرزم شهید:امیر کعبی 2⃣4⃣
🌹راننده ای که مسئولیت آب رسانی به منطقه را داشت، شلنگ آب را گرفته بود تا تانکر را پر کند. آقا مجید او را صدا زد وگفت:شیر آب را ببند وبیا پایین!وقتی آمد پایین گفت :برو غذا بخور! یا اگر خسته ای استراحت کن و کاری نداشته باش! همین که راننده آن جا را ترک کرد، آقا مجید را دیدم که بالا رفت وشیر آب را باز کرده و شلنگ را در دستش گرفت تا تانکر پر شود. 🌹 2⃣5⃣
روای برادر شهید 🌷تابستان سال ۱۳۶۰بود که من و آقا مجید، با یک دستگاه خودرو استیشن جهت بازدید، راهی آبادان شدیم. در جاده آبادان _اهواز که می رفتیم، خیلی با هم حرف زدیم وچون دو نفرمان تنها بودیم، موقعیت را مناسب دیدم و درباره ازدواج با او صحبت کردم. پیشنهاد دادم که ازدواج بکن! نپذیرفت وبه ساک لباس و وسایل رزمی و شخصی اش اشاره کرد و گفت زن و بچه وخانه وزندگی من این است.🌷 2⃣6⃣
روای:مادرشهید 🌷روزی آقا مجید با پدرش درباره حضورش در جنگ ووضعیت درسش گفت و گومی کرد. مجید گفت پدر! شما می خواهید که من درس پزشکی بخوانم وآینده به پست و مقام... برسم؟! من اهل اینها نیستم. پدرش گفت :نه من چنین منظوری ندارم و... مجید سخنش را ادامه داد و گفت :پدر! بگذاريد راحتتان کنم! من تا جنگ هست، اهل جبهه وجنگم. بعد از آن هم به لبنان می روم و می جنگم واگر در لبنان هم کشته نشوم، ممکن است در دانشگاه _ومبارزات داخلی _کشته شوم. 🌷 2⃣7⃣
🌹نامم اردشیر و فریدون صدایم می زدند. آقا مجید سعی می کرد نام های بچه ها را که این گونه بودند، عوض کرده، اسما و صفات خداوند ویا پیامبران و امامان (سلام الله علیهم) ویاران پاکباخته آنان را جایگزین کند. در نخستین روز هایی که در سپاه شوش با چهره پر جاذبه آن آسمان مرد آشنا شدم، نام کوچک یکی یکی بچه ها و از جمله بنده را پرسید. گفتم:نامم در شناسنامه اردشیر است؛ولی فریدون صدایم می کنند.گفت:باید نامی مذهبی برایت انتخاب کنیم. قرآن را به دست گرفت و آن را چند بار گشود؛سپس نام رحیم را برگزید و من هم با کمال افتخار پذیرفتم. این نام، یادگاری است. فراموش نشدنی از آن شهید جاوید و روزگاری که درکنارش آشیانی داشتیم. 🌹 همرزم شهیدرحیم ادراکی 2⃣8⃣
🌷همیشه خودش لباس هایش را می شست واین زحمت را به کس دیگری واگذار نمی کرد. روزی به تدارکات آمد و چون حمامی را در آن جا ساخته بودیم، مهیای استحمام و شستن لباس هایش شد. گفتم:بچه ها! کمی با آقا مجید شوخی کنیم! تسبیحی داشت که پیوسته در دستش بود. این تسبیح را زیر کانه از او ربوده ودر جیبم گذاشتم. لحظاتی بعد دیدم که آقا مجید رنگ از رخش پریده واین سو و آن سو می رود. برایم شگفت آور بود که این تسبیح چه قدر قیمتی دارد که او را این گونه نگران کرده است. مرا صدا زد وگفت:استاد! گفتم :بله جانم.گفت :ترا به خدا یک تسبیح ندیده ای؟ گفتم :چرا، اتفاقی افتاده؟ گفت :نه تو ندیدی؟ گفتم :این جیبم برای شما.با خوشحالی آن را در آورده و بویید و روی سینه اش گذاشت. گفتم :آقا مجید ماجرای این تسبیح چیست؟ گفت ؛تنها چیزی که از شهدای هویزه برای من به یادگار مانده است، همین تسبیح است واز این بابت خیلی گرانبهاست. حالا اگر تو آن را برداری دیگه هر وقت ببینمت تب می کنم.🌷 همرزم شهید :عبدالحسین والی زاده 3⃣1⃣
🌹آقا مجید بقایی از تجملات و تعلق به ظواهر زندگی دوری می جست وچنان زاهد وساده زیست بود که هیچ گاه ندیدم از بد بودن یا خوب بودن فلان غذا یا گرسنگی و تشنگی خودش ویاتمایلات شخصی اش بگوید. 🌹 2⃣9⃣
روای:مادرشهید آخرین بار که به منزل آمد، شب که می خواست بخوابد، صدایی مانند صدای به زمین خوردن یک سکه ویا صدای جیرینگ یک گردن بندزنانه، توجهم را جلب کرد به او خیره شدم وگفتم:مادر! صدای چه بود؟ اشاره کرد به پلاک گردن آویزش وگفت:صدای این بود.گفتم:این برای چیست؟ گفت:مگر فقط زن ها گردن بند دارند، این هم گردن بند مردهاست.😊 می دانستم که شوخی می کند واهل گردن بند وتجملات وزیور آلات نیست. اصرار ورزیدم تا سبب پوشیدن آن را بیان کند. وی در پاسخ گفت :الان اگر گفتم برای چیست، فوراً می گویی مادر نگو!خدا آن روز را نیاورد! زنده نباشم! پناه بر خدا و... نه، بگو! _این پلاک برای آن است که اگر قطعه قطعه شدم و یا سوختم به وسیله آن شناخته شوم. تکانی خوردم وگفتم:وای! وای! نگو! زنده نباشم! خدا آن روز را نیاورد و...خندید و گفت:دیدی گفتم این حرف ها را می زنی. 😊 دوباره شوخی کنان خنده ای زد و خوابید. 3⃣0⃣
🌹هرگاه بوی عطر رُز می آمد، پی می بردیم که آقا مجید در حوالی ما می گذرد و یا به سراغ ما می آید. خوش نویسی وطراحی وحتی امضای زیبایش همه بیانگر نظم و برنامه و سلیقه ستودنی و قابل توجه آن سردار مدبّربود. همرزم شهید مرتضی صفاری 3⃣2⃣
🌹آقا مجید یک دفترچه داشت که مطالبی در آن می نوشت. دفترچه آقای مجید را که بعد از شهادتش باز میکنند، می بینند که اسم #۳۹شهید را در آن نوشته. چهلمی اش خودش بود...🌹 3⃣3⃣
🌹وی اصرار به برپایی نماز جماعت داشت. در خوابگاه هنگامی که با هم در یک اتاق زندگی می کردیم، حتی با یک یا دو نفر نماز را به جماعت می خواند وبر خلاف تعارفات نامعقول پاره ای از افراد، وقتی به او پیشنهاد امامت داده می شد _البته در جایی که فرد روحانی نبود _می پذیرفت واز خواندن نماز به غیر جماعت پرهیز می کرد.🌹 همرزم شهید عبدالله جاویدان 3⃣4⃣
🌹آقامجید با وقار بود؛باطنی آسمانی داشت وظاهری خاکی. 🌹 همرزم شهیدرحیم ادراکی 3⃣5⃣