🌹حدود دو ماه پیش از پرواز سرخش کسالت داشت از قرارگاه خاتم الانبيا به منزل ما زنگ زد و ضمن احوال پرسی گفت بچه های شما این جا هستند گفتم نه گفت کجایند گفتم رفتند منزل پدرشان وحالا هم نمی آیند گفت خب من سرما خوردم و می خواهم برای استراحت به آن جا بیایم آمد و دوش گرفت ومن هم برایش سوپ درست کردم وهمچنين غذایی هم از بیرون خریدم و آوردم پرسید این غذابرای کیه؟ گفتم برای شماست گفت لازم نیست آن را داخل یخچال بگذار تا شب بخوریم وی به همان سوپ وتکه نان قناعت کرد تشکی را آوردم تا استراحت کند گفت تشک برای کیه؟ گفتم برای خودت. شما سرما خورده ای می خواهم گرم باشد تا خوب بخوابی او که از شدت بیماری رنگ چهره اش پریده بود گفت نه! روی همین زمین هم خوبه گرمای زمین که از گرمای تشک بهتر است بگذار تا استخوان های ما به زمين عادت کنند تا فردا سختی ها و تماس بدن با خاک برایمان آن چنان زجر آور نباشد! سعی کن که به خوابیدن روی زمین عادت کنی! بعد از استراحت به سبب حساسیتم روی شخصیت ومسئولیتش که فرماندهی قوای اول کربلا بود گفتم اجازه می دهید که شما را با ماشین برسانیم گفت نه من خودم می روم خداحافظ پافشاری من حتی در آن شرایط بیماری اش به جایی نرسید وبا تن تبدار وخسته آن هم پس از چند ماه دوری از پدر و مادر منزل ما را ترک کرد و بدون وسیله رفت 🌹
همرزم شهید:احمد خنیفر
6⃣5⃣
روای مادرشهید
🌷روزی آقا مجید با پدرش درباره حضورش در جنگ ووضعیت درسش گفت و گومی کرد. مجید گفت پدر! شما می خواهید که من درس پزشکی بخوانم وآینده به پست و مقام... برسم؟! من اهل اینها نیستم.
پدرش گفت :نه من چنین منظوری ندارم و...
مجید سخنش را ادامه داد و گفت :پدر! بگذاريد راحتتان کنم! من تا جنگ هست، اهل جبهه وجنگم. بعد از آن هم به لبنان می روم و می جنگم واگر درلبنان هم کشته نشوم، ممکن است در دانشگاه _ومبارزات داخلی _کشته شوم. 🌷
6⃣6⃣
🌷مجید با#سردار_شهید_حبیب_الله_شمایلی روزانه حدود نیم ساعت کشتی می گرفت ومی گفت:باید قوی بشویم تا در مقابله با دشمن از نظر جسمانی کم نیاوریم. 🌷
مرتضی صفاری
6⃣7⃣
روای مادرشهید
🌷آخرین بار که به منزل آمد، شب که می خواست بخوابد، صدایی مانند صدای به زمین خوردن یک سکه ویا صدای جیرینگ یک گردن بندزنانه، توجهم را جلب کرد به او خیره شدم وگفتم:مادر! صدای چه بود؟ اشاره کرد به پلاک گردن آویزش وگفت:صدای این بود.گفتم:این برای چیست؟ گفت:مگر فقط زن ها گردن بند دارند، این هم گردن بند مردهاست. 😊
می دانستم که شوخی می کند واهل گردن بند وتجملات وزیور آلات نیست. اصرار ورزیدم تا سبب پوشیدن آن را بیان کند. وی در پاسخ گفت :الان اگر گفتم برای چیست، فوراً می گویی مادر نگو!خدا آن روز را نیاورد! زنده نباشم! پناه بر خدا و...
نه، بگو!
_این پلاک برای آن است که اگر قطعه قطعه شدم و یا سوختم به وسیله آن شناخته شوم.
تکانی خوردم وگفتم:وای! وای! نگو! زنده نباشم! خدا آن روز را نیاورد و...خندید و گفت:دیدی گفتم این حرف ها را می زنی.
دوباره شوخی کنان خنده ای زد و خوابید. 😊🌷
6⃣8⃣
عشق به ولایت
با دیدن امام اشک شوق از چشمانش جاری شد...😭
زمانی توفیقی دست داد تا من و #مجید و تعدادی دیگر از دوستان به دیدار حضرت امام خمینی(ره) برویم😍.
آن روز مجید داخل حسینیه #جماران کنار من نشسته بود و برای دیدن حضرت امام(ره) پر پر می زد...🕊
مرتب هم سوال می کرد که فکر می کنی ما واقعا امام(ره) را می بینیم؟
بنظرت نگاه امام چطور است؟😍
از حال و روزش پیدا بود که دل توی دلش نیست. اتفاقا آن روز قبل از ورود کنار در حسینیه یک عکس هم انداختیم📸.
حتی در عکس هم هیجان و اشتیاق او برای دیدار حضرت امام (ره) پیداست.
آن روز همه وجود مجید از عشق به امام اشباع شده بود. وقتی حضرت امام (ره) وارد شدند مجید شروع کرد به گریه کردن و اشکش سرازیر شد...😭
خاطره آن روز را هرگز فراموش نمی کنم.
✍راوی: سردار محمدعلی جعفری
6⃣9⃣
🌹روزگاری که با آقامجید مانوس بودم، او را مرد نماز و نیاز می دیدم.وی در برپایی مراسم دعا و نیایش سعی فراوان داشت. سفارش می کرد تا برادرانی چون سردار حبیب الله شمایلی و یا سردار عبدالعلی بهروزی ویا بنده، امام جماعت باشند وخود چنان گردن را کج می کرد که گویای خضوع و خشوع یک بنده پر کشیده و دلباخته بود.در مجلس دعای کمیل، خالصانه و عارفانه شرکت می کرد وبا حضور او مجلس رنگ و بوی دیگری داشت و حالت روحانی و معنوی خاصی به خود می گرفت. وقتی چراغ ها خاموش می شد وعبادات پر مغز مولا علی خوانده می شد، چه جانسوز مویه می کرد. واین حالات او برای ما ضرب المثل بود و نیز الگویی از دعای عاشقی دلباخته. گریه شدیدش از دلی حکایت می کرد که آتش فراق بر آن افکنده باشند ؛یعنی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک 🌷
همرزم شهید مرتضی صفاری
7⃣0⃣