eitaa logo
ایده های جدید مربیان کودک
78.8هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
10.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
✨ مربیان خلاق، معلمان و مامان های با انگیزه و شاد اینستا: https://instagram.com/morabiyan_kodak?igshid =N مدیر: @Ganjipour کپی مطالب کانال در کانال های خصوصی با صلوات برای شادی روح پدرم♥️ تبلیغات : @tabligsg @Ganjipour
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیانت به فرزند ‌‌‌‏بدترین خیانتی که میتونید به کودک کنید اینه که هی براش تصمیم بگیرید، وقتی این کارو می کنید عادت می‌کنه و دائم منتظره یکی دیگه براش تصمیم بگیره، و میشه یه آدم بی اراده. و مقصر صددرصد این قضیه خودمونیم.... @morabikodak5159
کودک موجودی است استثنایی که باید به آن عشق دادوعشق بزرگترین نیاز او نیاز به محبت است از کنارخواسته های کوچکش نبایدآسان گذشت پاسخ به این نیازها, پاسخ به امنیت کودک است فراتر از آن چیزی که فکرمیکنید میفهمد وراحتر از آن چیزی که فکرمیکنید آرام میگیرد با او حرف بزن هرچند که زبان تو را نفهمد و او را لمس کن هرچندکه پاسخی نگیری مطمئن باش پاسخ نگاه ها و مهربانی هایت را روزی به تو خواهد داد زیباتر و حساستر از آن چیزی است که می اندیشی او را دریاب چرا که او...."‌"تنها یک کودک است @morabikodak5159
کاربرگ ریاضی مفهوم قبل و بعد @morabikodak5159
قصه_زلزله دوست سوسک کوچولو توی دیوار مدرسه، سوسک کوچولو تنها زندگی می کرد. او خیلی تمیز بود و در میان سوسک ها هیچ دوستی نداشت. خیلی دلش می خواست با بچه ها دوست شود. ولی خجالتی بود. یک شب سوسک کوچولو از تنهایی خوابش نبرد. صبح که شد، زیر چکه ی شیر حیاط حمام کرد. شاخک هایش را تاب داد. بال هایش را برق انداخت. موی پاهایش را شانه کرد. بعد از زیر در، داخل کلاس دومی ها شد. بالای لوله ی بخاری نشستو منتظر بچه ها شد. بچه ها آمدند و کلاس شروع شد. سوسک کوچولو دلش می خواست پایین بیاید. ولی رویش نمی شد. ناگهان معلم از دختری سوال کرد. دختر نقاشی می کرد و درس را بلد نبود. معام اخم کرد. سوسک کوچولو دلش برای دختر سوخت. یک دفعه شجاع شد. وسط کلاس پرید و گفت: « خانم اجازه؟» ناگهان انگار زلزله شد. همه جیغ کشیدند و از کلاس بیرون پریدند. همه جز دختر نقاش. سوسک کوچولو با تعجب از او پرسید: « چرا این طوری شد؟ » دختر دستش را دراز کرد و گفت: « زود قایم شو. بپر توی جیبم. » سوسک کوچولو به ناخن های سیاه دختر نگاه کرد. به روپوش کثیفش نگاه کرد. توی دلش گفت: « اگر میکروب داشته باشد چی؟ » ولی سوسک کوچولو خیلی تنها بود؛ خیلی دلش می خواست یک دوست داشته باشد. پس یواش یواش رفت توی جیب دختر. چشم هایش را بست و با خودش گفت: « عیبی ندارد. بعد تمیزی را یادش می دهم. من حالا یک دوست دارم. » آن وقت با خیال راحت خوابید. حتی با سر و صدای برگشتن بچه ها بیدار نشد. طفلک شب قبل از تنهایی خوابش نبرده بود. @morabikodak5159