درصورتی که فرزند شما در انجام صحیح مطالب آموزشی یا تمرینهای درسی اش با مشکل رو به رو شد ، در کمال آرامش و همدلی ،او را یاری دهید.
⬜️از عصبانیت و رفتار پرخاشگرانه خودداری کنید.
⬜️زمانی که سرحال نیستید یا بی حوصله هستید ، نظارت آموزشی انجام ندهید.
⬜️عادت به تلاش برای حل مشکل را به فرزندتان آموزش دهید.
⬜️تشویق و بازخورد به موقع را فراموش نکنید .
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#قصه
#اینکه_فسقلی_نیست
🐭
یکی بود، یکی نبود. یه کوه بود، خيلی بزرگ. میان کوه يک خانه بود، بزرگ.
توی خانه ی بزرگ، یک موشی بود. موشی، يک دوست داشت که ببعی بود.
موشی توی کوه می گشت و برای خودش گردو پیدا می کرد.
ببعی توی کوه می گشت و برای خودش علف پیدا می کرد.
🐑
شب که می شد، موشی و ببعی توی خانه کنار هم می خوابيدند. برای هم قصه می گفتند. گاهی وقت ها هم روی پشت بام می خوابیدند.
یک شب که روی پشت بام خوابشان برده بود، باد یواش یواش آمد. بعد تند و تند آمد.
باد، طوفان شد. خانه را برد تو هوا، موشی و ببعی را سُر داد بیرون.
صبح که شد، طوفان خسته شد و رفت خوابید.
🐘
موشی بیدار شد. دید میان کوه، فقط خودش بود و ببعی. خانه نبود. موشی، ببعی را بیدار کرد و گفت: «ای وای! خانه ی ما کو؟!»
دوتایی دور و بر را خوب نگاه کردند. يک فيل فسقلی دیدند. فیل فسقلی داشت پایین کوه قدم می زد.
موشی گفت: «حتما این فسقلی خانه را برداشته. به جز او که کسی اینجا نیست.»
ببعی گفت: «بيا برويم خانه را پس بگیریم!»
🐭
موشی و ببعی از کوه رفتند پایین. اما هرچی پایین تر رفتند، فیل بزرگ تر شد.
موشی ترسيد و گفت: «وای این که فسقلی نیست! خیلی هم گنده است.»
ببعی گفت: «پس حتما خیلی هم خطرناک است. بدو فرار کنيم!»
موشی و ببعی فرار کردند. پشت یک سنگ قایم شدند. اما فیل آنها را دید و گفت: «ديدم کجا قایم شدید.»
دم موشی و ببعی از ترس لرزید. دوتایی در گوش هم گفتند: «وای حالا ما را پیدا می کند! وای با دماغ درازش پرت مان می کند پشت کوه!» و آمدند فرار کنند، اما فیل زودتر از آنها رسید.
🐑
موشی گفت: «غلط کردم. من خانه نمی خوام. خانه مال خودتان.»
ببعی گفت: «من که خیلی غلط کردم! اتاق من فقط مال شما!»
فیل خندید و گفت: «سُک سُک. دیدید گفتم پیدایتان می کنم! حالا من قایم می شم، شما پیدام کنید.»
موشی و ببعی اول تعجب کردند. دوم خوشحال شدند. سوم گفتند: «قایم موشک بازی؟! باشه، چَشم چَشم! فقط می شود به جای اینکه شما را پیدا کنیم، خانه مان را پیدا کنیم؟»
فیل گفت: «باشد، برویم پیداش کنیم.»
🐘
فيل، موشی و ببعی را یواش با خرطومش برداشت. سوارشان کرد. بعد بومب و بومب راه افتاد.
رفتند و رفتند. گشتند و گشتند. آن بالا را که نگاه کردند، خانه را پيدا کردند. خانه، نوک کوه، روی یک درخت افتاده بود.
ببعی و موشی داد زدند: «اوناهاش! خانه اوناهاش!»
فيل، خانه را که دید، گفت: «اين فسقلی به چه دردی می خورد؟»
موشی و ببعی گفتند: «می رويم توی آن زندگی می کنيم. می خوای تو هم بیای توش زندگی کنی؟»
🐭
فيل گفت: «ولی اینکه قد من نیست!»
موشی و ببعی خنديدند و گفتند: «از اینجا فسقلی است. بیا بالا تا ببینی!»
فیل و ببعی و موشی رفتند بالا، بالا و بالاتر. خانه بزرگ شد، بزرگ و بزرگ تر.
نوک کوه که رسیدند، فیل گفت: «وای این خانه که فسقلی نیست. خیلی هم گنده است!» و آن را با خرطومش آورد پایین. بعد هم رفت توی خانه و با موشی و ببعی زندگی کرد.
🐭🐭🐑🐑🐘🐘