eitaa logo
ایده های جدید مربیان کودک
78.8هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
10.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
✨ مربیان خلاق، معلمان و مامان های با انگیزه و شاد اینستا: https://instagram.com/morabiyan_kodak?igshid =N مدیر: @Ganjipour کپی مطالب کانال در کانال های خصوصی با صلوات برای شادی روح پدرم♥️ تبلیغات : @tabligsg @Ganjipour
مشاهده در ایتا
دانلود
🐣🐣 اگر میخواهید کودک شما قوی ، سرحال ، پر ، باهوش و سالم باشد تخم مرغ پخته را در رژیم غذایی او بگنجانید http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
دکوراتیو زیبا آموزش مرحله به مرحله. http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
داستان 🌺🌺🌺🐪🐫🐪🐫. http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
روزی بوته ی تیغ که حوصله اش سر رفته بود به صحرا گفت: تو چه صحرایی هستی که شتر نداری؟ صحرا گفت: شتر؟ نمی دانم آخرین بار که شتر دیدم کی بود. بوته که از گرمای خورشید گرمش شده بود، گفت: صحرا بدون شتر مفت نمی ارزد. چرا خودت راه نمی افتی دو سه تا شتر پیدا کنی و با خودت بیاوری؟ صحرا فکر کرد بوته ی تیغ زیاد هم بد نمی گوید. بهتر است دست کم دو تا شتر داشته باشد که روی شن هایش بالا و پایین بروند. این بود که دامنش را جمع کرد و راه افتاد تا دو شتر پیدا کند. بوته ی تیغ هم زرنگی کرد و گوشه ی دامن او قایم شد. صحرا مدتی راه رفت تا به یک شتر رسید. شتر از دیدن صحرا تعجب کرد. صحرا به او گفت: می آیی پیش من زندگی کنی؟! شتر جواب داد: توی این دوره و زمانه دیگر کی توی صحرا زندگی می کند؟! بعد، به نشخوار کردان ادامه داد. صحرا رفت و به شتر دیگری رسید. به او گفت: می آیی پیش من زندگی کنی؟ شتر که کلی منگوله ی رنگی از سر و کولش آویزان بود، گفت: این جا را ول کنم، بیایم توی صحرا دنبال یک قطره آب بگردم؟! همان موقع بود که صحرا احساس کرد چیزی از دامنش کنده شد و روی زمین افتاد. اما آن قدر از دست شترها ناراحت بود که توجهی نکرد و دوباره راه افتاد. 🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫 صحرا به شترهای دیگری هم رسید که هیچ کدام حاضر نبودند با او زندگی کنند. به همین خاطر، با ناامیدی سر جایش برگشت. منتظر یود بوته ی تیغ را ببیند و به او بگوید که شترهای این دوره و زمانه دوست ندارند توی صحرا زندگی کنند. اما نه آن روز بوته ی تیغ را دید و نه روزهای بعد. بوته ی تیغ کجا بود؟ او پیش شتر منگوله دار نشسته بود و داشت از زرنگی و زبلی خودش تعریف می کرد. می گفته چه طور به صحرا حقه زده و او را وادار کرده است که دنبالش شتر راه بیفتد تا او هم به دامنش بچسند و از آن گرما و بی آبی فرار کند. شتر منگوله دار خندید و گفت: واقعاً که زبلی. بعد با یک حرکت او را لای دندان های بلند و زردش گذاشت و گفت: سال های سال بود که بوته ی تیغ صحرایی نخورده بودم. ای .... بدک نبود. هر چند که مزه ی خاصی هم نداشت. و در حالی که منگوله هایش تکان میخورد، دنبال کار و زندگی اش رفت. http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d🐪🐪🐪🐪🐪🐫🐫🐫.
اثر شش « میم » در تربیت کودک اول: تو محبوبی🌹 دوم: تو محترمی🌹 سوم: تو میتوانی🌹 چهارم: تو مهمی🌹 پنجم: تو مفیدی🌹 ششم: تو میفهمی🌹 اگر ما در رفتار و گفتارمان این ۶ «میم» را به فرزندان مان انتقال دهیم «میم هفتم» که "موفقیت" است، خود به خود خواهد آمد. یعنی باتری روانی انرژی دهنده فرد شارژ خواهد شد. در آن صورت این کودک در تحصیل و زندگی و کار و… موفق خواهد شد. http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
بچه ها سلام كي ها ما را خيلي زياد دوست دارند و ما هم زياد دوستشون داريم ؟ خيلي براي ما زحمت مي كشند ؟ بچه ها ، همه پدر مادرها بچه هاشون رو خيلي دوست دارند براي همينه كه هيچ وقت دلشون نمي خواهد براي ما اتفاقي بيافته هميشه مواظبمون هستند . اگر كار بد كنيم ، ناراحت مي شوند ، غصه مي خورند ، اگر كار خوب بكنيم ، پدر و مادرها خيلي خوشحال مي شوند . امروز مي خواهم يك قصه از يك پدر و پسر براتون تعريف كنم يكي از پيامبرهاي خدا به نام حضرت ابراهيم بود كه يك پسر داشت به نام اسماعيل ، حضرت ابراهيم مثل همه پدرها بچه اش را خيلي دوست داشت ،‌هر وقت فرصت پيدا مي كرد باهاش بازي مي كرد ، ‌اسماعيل هم پدرش را خيلي دوست داشت اون هم به پدرش گوش مي كرد به پدرش احترام مي گذاشت به پدرش كمك مي كرد . خداجون مي خواست يك بار معلوم بشه كه حضرت ابراهيم چقدر به حرف هاي خدا گوش مي كنه ، براي همين يك كار خيلي سختي از حضرت ابراهيم خواست ، خدا گفت نبايد ديگه پسرت را ببيني ، بايد از پسرت جدا شوي . چند روز گذشت و حضرت ابراهيم خيلي ناراحت بود . پسرش اسماعيل به او گفت : پدر چرا اينقدر ناراحتي ؟ پدرش برايش گفت كه خدا از او چي خواسته . اما اسماعيل كه پدرش را خيلي دوست داشت و ‌دلش مي خواست پدرش به حرف هاي خدا گوش كنه ، گفت : پدر جان ناراحت نباش ، من حاضرم كاري را كه خدا گفته انجام بدهي . حضرت ابراهيم و اسماعيل يك روز به بالاي كوهي رفتند تا فرمان خدا را انجام دهند . وقتي كه حضرت ابراهيم مي خواست ، از پسرش جدا بشه ،‌خدا چند فرشته را فرستاد ، فرشته ها گفتند : صبر كن ، وايسا ، حالا معلوم شد كه خدا را خيلي دوست داري و به همه حرف هاش گوش مي كني ، تو بنده خوب خدا هستي . خدا هم تو را و هم پسرت را خيلي دوست دارد ، سپس يك گوسفند به حضرت ابراهيم دادند و گفتند اين گوسفند جايزه توست ، بچه ها ، همه جايزه هاشون دوست دارند ، فرشته ها گفتند حالا اين جايزه اي كه گرفتي را به خاطر خدا به آدم هاي فقير بده . حضرت ابراهيم و اسماعيل خيلي خوشحال شدند ، كه به حرف خدا گوش كرده بودند . از آن زمان به بعد اسم اين روز را گذاشتند روز عيد قربان . . http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
خلاقیت و کاردستی گلدان آویزی با بطری دوریز. http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d