#فرنی_موز
#پیشنهاد_صبحانه
۲ ق غ آرد برنج
یک موز متوسط
نصف ق چ کره
فرنی ساده را که پختیم یک عدد موز را بصورت له شده یا رنده شده اضافه میکنیم . و روی شعله در حد مخلوط شدن هم میزنیم
http://eitaa.c💕
💕💕
🍀سوپ بوقلمون
🍀گوشت گردن بوقلمون+جو پرک شده+جعفری+روغن زیتون+چند قطره لیموترش
✅میان وعده فوق العاده مغذی برای ۱ سال به بالا
http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d💕
🌹فرزندان آئینه رفتار والدین🌹
#تنبیه_کردن
🔺 تنبیه برای تخلیه ی عصبانیت های والدین نیست.
ما اگراز دست روزگار و همسر دلخور هستیم، سر فرزندمان تلافی درنیاوریم.
👈 تنبیه برای بازدارندگی است
نه برای ایجاد انگیزه.
می خواهیم فرزندمان لباس بپوشد، "پاشو لباستو بپوش"
👈باید به او انگیزه بدهیم که پاشه و لباسشو بپوشه.
برای این که کودک حرکت کنه و کاری را انجام بده، تشویق لازمه.
🔺با تنبیه نمی توانیم انگیزه ایجاد کنیم
👈بلکه تنبیه اجبار ایجاد می کند،
"بلند می شی یا بلندت کنم!"
"میام خدمتت می رسم ها" ❌
🔺تنبیه چه صحیح و چه غیر صحیح برای ایجاد حرکت نیست؛
👈برای بازدارندگی است. http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
نقاشی خلاق # دست و انگشتی http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
#کاردستی
گربه های با مزه با بشقاب های یکبار مصرف ، رنگ اکریلیک ، بند سفید 🐱🐱
به افزایش خلاقیت کودکتان کمک کنید 🌼 .........🐌🌸🐌......... http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
آسیابان، پسرش و خرشان
یک روز آسیابان و پسرش خرشان را به بازار شهر میبردند تا آن را بفروشند، سر راه به افرادی برخوردند که هر کدام نظرات مختلفی داشتند تا این که...
یک روز آسیابان و پسرش خر شان را به بازار شهر میبردند تا آن را بفروشند. سر راه به تعدادی دختر جوان برخوردند.
یکی از دخترها در حالی که با انگشت به آن ها اشاره می کرد گفت: «نگاه کنید. چه قدر احمقانه. یکی از اونا میتونه توی این راه خاکی و خسته کننده سوار خر بشه، ولی هر دوتاشون پیادهاند.»
آسیابان مرد مهربانی بود؛ برای همین رو به پسرش کرد و گفت: «فکر خوبیه. تو سوار شو. بیا...» و به پسرش کمک کرد تا سوار خر شود.
آن ها به سفرشان ادامه دادند، بعد از مدّتی به پیرمردی برخورد کردند. پیرمرد گفت: «سلام آسیابان. این پسر تو خیلی تنبله. اون باید پیاده سفر کنه، نه تو.» آسیابان گفت: «شاید حق با او باشد» و جایش را با پسرش عوض کرد.
هنوز راه زیادی نرفته بودند که به گروهی از زنها و بچّهها رسیدند. یکی از زنها به پیرمرد رو کرد و گفت: «ای پیرمرد خودخواه، چرا نمیگذاری اون بچّهی بیچاره هم سوار خر شود.»
آسیابان گفت: «بد هم نمیگوید» و پسرش را هم پشت خودش نشاند. آنها هر دو سوار بر خر به مسافرتشان ادامه دادند.
دیگر تقریباً به شهر رسیده بودند که مردی از روبرو به سمت آنها آمد و گفت: «این خر مال شماست؟» آسیابان جواب داد: «بله، داریم میبریمش که توی بازار بفروشیمش. چه طور؟»
مرد در حالی که پوزهی خر را نوازش میکرد گفت: «اینطوری تا به بازار برسید نفس این حیوان میبُرد.
دیگه کسی اون رو ازتون نمیخره. بهتره که شما اون رو کول کنید و ببرید.»
آسیابان و پسرش به یکدیگر نگاه کردند. آسیابان گفت: «فکر خوبیه» و بعد به کمک یک چوب محکم و کمی طناب خر را به دوش گرفتند.
مردم شهر تا آن موقع چیزی به این خنده داری ندیده بودند.
مردی گفت: «اونا رو نگاه کنین. اونا دارن یک خر رو میبرن» و آنقدر خندیدند که اشک از چشمانشان سرازیر شد. خر اهمّیتی نمیداد که آسیابان و پسرش داشتند او را میبردند، امّا از این که به او بخندند، نفرت داشت.
برای همین آن قدر وول خورد، تا اینکه طناب باز شد و چهار نعل از شهر خارج شد و دیگر هیچ کس او را ندید.
آسیابان آهی کشید و گفت: نباید سعی می کردم تا همه رو راضی نگه دارم. چون آخر سر، هیچ کس از من راضی نشد. حتّی خودم هم از دست خودم راضی نیستم.» بعد دست پسرش را گرفت و هر دو با ناراحتی به سمت خانه راه افتادند.