eitaa logo
ایده های جدید مربیان کودک
78.5هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
10.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
✨ مربیان خلاق، معلمان و مامان های با انگیزه و شاد اینستا: https://instagram.com/morabiyan_kodak?igshid =N مدیر: @Ganjipour کپی مطالب کانال در کانال های خصوصی با صلوات برای شادی روح پدرم♥️ تبلیغات : @tabligsg @Ganjipour
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆برخی از ویژگیهای کودکان خلاق (creative) و بهره مند از تفکر انتقادی: _ كودكان خلاق اغلب با آب و تاب حرف مي زنند. ذكر جزييات يك ماجرا و به تفضيل سخن گفتن مي تواند نشانه قدرت خيال (imagination) و تصور زياد باشد. _ برای مسائل راه حل ها و پاسخ های متفاوتی دارند. _ کودک خلاق در گوش دادن، مشاهده كردن يا انجام دادن كاري با دقت و توجه زیاد عمل می کند. _ در صحبتهای خود از مقایسه زیاد استفاده می کنند. _ عادت به وارسی منابع مختلف دارند. و همیشه در کاری که انجام می دهد غرق می شود. _ با دقت به اشیا و پیرامون خود می نگرند. و به راحتی از هر چیزی نمی گذرند. _ اشتیاق زیادی دارند تا در مورد کشفیات خود با دیگران صحبت کنند و در این راه از ابراز عقايد و مفاهيم جديد لذت مىبرند. _ توانایی ابداع بازیهای جدید و تغییر در بازیها دارند و همیشه در پى راه حلهاى غير معمول می باشند. _ کنجکاوی زیادی برای سردرآوردن از امور دارند. و برای رسیدن به هدفش از تمام اشیاء و اسباب بازی هایش استفاده می کند. _ در گفتار خود جسارت زیادی دارند و از اشتباه كردن نمىترسند. _ کودکان خلاق علاقه زیادی به نقاشی و ترسیم افکار و ایده هایشان دارند و اکثرا هم برای نقاشی های خود توضیح می دهند که در نقاشی چه کشیده اند. 🌹🌺🌹🌺🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بروی مقوای کارتن این وسیله را درست کنید سپس الگو ها را در اختیار کودک قرار دهید تا طبق الگو توپها را بچیند به بالا
دوخت شطرنجی
تزیین لانه پرندگان توسط بچه ها مهربانی با طببعت
نقاشی اثر انگشت
آن شب علی کوچولو به همراه پدر و مادرش قرار بود به خانه مادر بزرگ بروند. پسرک آنجا را خیلی دوست داشت چون هم می‌توانست راحت توی حیاط بازی کند و هم مامان‌بزرگ خوراکی‌های خوشمزه‌ای به او می‌داد. وقتی رسیدند علی دید که مادرجان کلی خوراکی روی میز چیده که با خوراکی‌های دفعه‌های قبل فرق داشت. تخمه، پسته، یک کاسه انار دون شده، هندوانه سبز راه راه و… با تعجب از باباش پرسید: باباجون امشب چه خبره، عیده؟! باباخندید و گفت: نه پسرم امشب اولین شب زمستون و طولانی‌ترین شب ساله که بهش می‌گن «شب یلدا». از قدیم رسم بوده که به خونه بزرگ‌تر‌ها می‌رن و دور هم جمع می‌شن و هم خوراکی‌های خوشمزه رو می‌خورن و هم مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها برای بچه‌ها قصه می‌گن. علی کمی‌ فکر کرد و با خودش گفت: چه خوبه!… چند ساعتی که گذشت علی گفت: حالا وقتشه که مادرجون یه قصه قشنگ تعریف کنه. مادربزرگ نگاهی به علی کرد و با لبخند گفت: باشه گلم، همین الان برات تعریف می‌کنم، بیا اینجا بشین پیش خودم. پسرک کنار مادربزرگ نشست و او شروع کرد. یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ‌کس نبود. هرکی خدا رو دوست داره بگه یا خدا. کوچیک که بودم با خانواده‌ام توی روستا زندگی می‌کردیم و چقدر هم باصفا بود. من خیلی دلم می‌خواست با پدرم به مزرعه گندم بروم، اما هرموقع که از او می‌خواستم مرا با خودش ببرد می‌گفت که تو هنوز کوچولویی، وقتی بزرگ‌تر شدی با هم می‌رویم. اما من هر روز اصرار می‌کردم تا این که بالاخره راضی شد. آن روزی که بابام قبول کرد من را به سر زمین ببرد خیلی خوشحال بودم و قول دادم به همه حرف‌هایش گوش بدهم. صبح روز بعد دو تایی به طرف مزرعه راه افتادیم و وقتی رسیدیم بابا مشغول کارشد و من هم سرگرم بازی شدم. مدتی که گذشت احساس تشنگی کردم برای همین به بابا گفتم که آب می‌خواهم، او هم گفت که برای خوردن آب باید بروی سر چشمه. گفتم: کجاست؟ بابام گفت: دختر جون اون درخت‌ها رو می‌بینی اونور گندم‌ها، باید بری اونجا. گفتم: باباجون خیلی دوره، خسته می‌شم. البته دور نبود اما چون می‌ترسیدم این حرف را زدم. بابام گفت: راهی نیست من از همین جا نگات می‌کنم. مواظبتم، نترس برو زود برگرد. وقتی بابا‌م این حرف‌ها را زد دلگرم شدم و رفتم و رفتم تا رسیدم. جای قشنگی بود؛ چشمه‌ای درست مثل یک حوض بزرگ که دور و برش پر از درخت و سبزه بود. کمی ‌آب خوردم و خواستم برگردم که چشمم به یک پروانه خوشگل که روی سبزه‌ها بالا و پایین می‌پرید افتاد. دنبالش دویدم و هر جا رفت من هم رفتم و فراموش کردم که کجا هستم و باید زود برگردم. پروانه را لابه‌لای علف‌ها گم کردم، از چشمه هم دور شده بودم و آن را نمی‌دیدم، نمی‌دانستم از کدام طرف برگردم؛ گم شده بودم. ترسیده بودم و نمی‌دانستم چه کار کنم. بابا را بلند بلند صدا زدم اما فایده‌ای نداشت یواش یواش داشت گریه‌ام می‌گرفت. از خدا کمک خواستم. بابام همیشه می‌گفت هر وقت مشکلی برایت پیش آمد از خدا بخواه تا کمکت کند. برای همین دست‌هایم را بالا گرفتم و گفتم: «ای خدای مهربون برو به بابام بگو من گم شدم تا بیاد پیشم!» خواستم از یک طرف برگردم که صدایی را شنیدم. خوب دقت کردم، به نظرم آمد کسی مرا صدا می‌زند: «فاطمه؛ فاطمه، کجایی دختر؟» باورم نمی‌شد صدای بابام بود و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد تا این که او را از دور دیدم و من هم داد زدم: باباجون، بابا… و گریه‌ام گرفت.همان‌طور گریه‌کنان دویدم و چسبیدم به بابام و توی دلم از خدا تشکر کردم. قصه که تمام شد علی نگاهی به مادربزرگ انداخت و گفت: مادر جون خدا رو شکر که پیداشدی…!؟ 🍉🍇🍏🍉🍇🍏🍉🍇🍏
#کاربرگ_یلدا
میدونیم یکی از بدترین کارهایی که من و شما تو زندگی میتونیم بکنیم این هست که نذاریم کودکانمان کودکی کنن.... امروز قاعده علمی رو می دونیم : هر کودکی که در کودکی ، کودکی نکن حتما در بزرگسالی کودکانه زندگی میکنه... و معلومه که من کاری که در سه یا پنج و هفت سالگی می کردم وقتی امدم در سن سی چهل پنجاه سالگی کردم با خودش چه گرفتاری ای داره.... فقط ممکنه شکل و فرمش بزرگسالانه باشه ولی واقعیتش این هست که همچنان کودکانه است.... 🌸🍃
#جشن_یلدا
دکور سنتی یلدا
#نقاشی_الاغ🐴🐴
کاردستی یلدا خلاقیت سرکار خانم محسنی از تهران پیش دبستانی نبی اکرم