eitaa logo
مرسلون
3.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2هزار ویدیو
574 فایل
✅ سکوی معرفی و نشر تولیدات فاخر فضای مجازی 🎯 برگزاری مسابقات دوره ای 🥇 معرفی آثار و محیط های بهترین تولیدگران 👌بازنشر بهترین آثار تولیدی در فضای مجازی 📂 دسته بندی پست ها بر اساس #موضوعی و #محتوایی ارتباط با پشتیبانی: 💻 @morsalun_ir_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌خدای من چطور به کسی امید داشته باشم وقتی خیر و شر به دست توست مفاتیح الجنان مناجات راجین صفحه 201 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: گروه موشن گرو 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏‏ 📌الهی توکل بر خودت که برگی از درخت بی اراده‌ی تو نمیفته سوره انبیا آیه 58 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: گروه موشن گرو 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌خدایا گفتی ناامید نباش من هم روی حرفت حساب کردم میدونم روی قولت هستی صحیفه سجادیه دعای 16 بند 16 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: گروه موشن گرو 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌به نماز آخرش چه گذشت من ندانم که ندای دعوت آمد شه ملک لافتی را 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: گروه موشن گرو 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌حیدر حیدر ای مظلوم فاتح حیدر حیدر فاتح خیبر حیدر 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: گروه موشن گرو 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌خدایا اندوه هر غم زده را بگشا 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: آقای علیرضا برزگر 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
مرسلون
📌موشن گرافی/ موضوع: ماه عاشقی تدوین: محمد مهدی سرافراز #موشن #بهار_معنویت 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌موشن گرافی/ موضوع: بزرگترین عشق جهان تدوین: محمدمهدی سرافراز 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈تلگرام، ایتا
مرسلون
📌موشن گرافی/ موضوع: بزرگترین عشق جهان تدوین: محمدمهدی سرافراز #موشن #بهار_معنویت 🇮🇷برای دریافت مطا
10.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌موشن گرافی/ موضوع: آهنگ دعا تدوین: محمدمهدی سرافراز 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌با حال بد و روی سیاه اومدم پیشت 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تهیه شده توسط: گروه موشن گرو 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
📌نام داستان کوتاه: دوربرگردون! نویسنده: سرکار خانم فیروزی بسم الله ارحمن الرحیم بوی عود و دودِ شمع، فضای اتاق را پر کرده بود. با لباس سفید تک رنگ، چشم بسته و چهارزانو روی تشکچه‌ای نشسته بود. دورتادورش شمع‌های کوچک و بزرگ، فرشی از ستاره روی زمین پهن کرده بودند. با وجود این که سروصدای ماشین‌ها و توپ بازی بچه‌ها مدام سکوت اتاق را می‌شکست، مهشید تمام تلاشش را می‌کرد تا تمرکزش بهم نریزد. ولی فریاد مسعود اعصابش را بدجوری خط خطی کرد؛ • مامااااان! چرا کسی خونه نیست! مهشید!!!! • زهرمار! روانی! چرا داد می‌زنی! مثل آدم نمی‌تونی بیای تو! • چتههههه! دوباره داشتی دیوونه بازی می‌کردی؟ می‌گم این بوی گند از کجاست، نگو مهشید خانم بازم تیریپ هندی گرفته. بابا تو مشکلت حادتر ازین حرفاست! با شمع و دود و هندی بازی کارِت درست نمیشه. حالا مامان کجاست؟ مهشید طوری در اتاق را محکم به هم کوبید که حلقه‌ی گُلِ آویز روی آن، نقش زمین شد. • خبر مرگم می‌خواستم یه کم آرامش بگیرم، شدم کوره آتیش. یکی نیست بگه آخه بدبخت تو اگه شانس داشتی ... حرفش را خورد؛ مانتوی جلوباز یاسی‌اش را پوشید و با شال حریر سفیدی موهایش را پوشاند! بی‌هدف از خانه بیرون زد. چیزی تا غروب نمانده بود. هیاهوی نزدیک افطار، خیابان را حسابی شلوغ کرده بود. تلاش مردم برای سریع‌تر رسیدن به خانه را، از لا‌به‌لای بوق ممتد ماشین‌ها، می‌شد دید. اما مهشید دلش نمی‌خواست به خانه برود. بوی آشِ دَم افطار زمین گیرش کرد. روی نیمکت یک کافه خیابانی نشست. سرش را روی میز گذاشت؛ شاید درد، دست از سرش بردارد. • مهشید!؟ خودتی؟ سرش را آرام بلند کرد؛ • وای نسترن تو اینجا چکار می‌کنی؟ منو چطور شناختی؟ • این کوله‌ی تابلو رو فقط مهشید می‌تونه داشته باشه. چته؟ خوابیدی؟ یا کشتی‌هات غرق شده؟ پاشو الان اذان می‌گن. به زور دستش را گرفت و با هم راهی شدند. به مادر مهشید زنگ زد و اجازه گرفت تا او را به خانه خودشان ببرد. دلش می‌خواست در مراسم دعای مُجیر، مهشید هم باشد و در پذیرایی از مهمانان به او کمک کند. مهشید حوصله این دورهمی‌ها را نداشت، اما برای فرار از سرزنش‌های مادرش، چندساعت نبودن هم غنیمت بود. مهمان‌ها یکی یکی می‌آمدند. مهشید تک‌تک آن‌‌ها را انسان‌های مفلوکی می‌دید که از دنیای مدرن بویی نبرده‌اند؛ چیزهایی را زمزمه می‌کنند که خودشان هم نمی‌فهمند! احساس می‌کرد چقدر دلش برای دختربچه‌هایی که مفاتیح دستشان بود و مغزشان را با اراجیف شستشو می‌دادند، می‌سوخت. سرش با گوشی گرم بود که بوی اسپندی که نسترن دود کرد، دنیایش را تغییر داد. خودش را میان دود عود و شمع تصور کرد، وقتی تلاش می‌کرد آرامشِ گم شده‌اش را پیدا کند. نگاهش به چهره‌های آرام خانم‌هایی افتاد که با عشق زمزمه می‌کردند: سبحانک یا الله! با بی‌میلی مفاتیح را برداشت؛ « همه راهی رو امتحان کردم! اگر جاده رو اشتباه رفته باشم چی؟ کسی چه می‌دونه، شاید خونه نسترن دوربرگردونه!» 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _ 👈 تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌خدایا بدی های ما را به خوبی صفات خودت تغییر ده 🔸شما به یک زندگی دعوت شده‌اید تدوین: آقای علیرضا برزگر 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید. ✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
نام داستان کوتاه: عروسکی برای خدا! نویسنده: سرکار خانم فیروزی بسم الله الرحمن الرحیم چمدان کوچک صورتی‌اش را آورد و وسط اتاق گذاشت. چندتا لباس و روسری‌های رنگارنگ هم برداشت. رفت عروسکش را بردارد که مادرش وارد اتاق شد. • قراره کجا بری؟ مینا عروسک را بغل کرد و با ذوق کنار چمدان نشست. • امروز خانم مربی گفت آماده باشید که قراره به زودی بریم مهمونی خدا! خدا هم خونش خیلی دوره دیگه! حتما خیلی توراهیم. منم دارم وسایلم رو جمع می‌کنم. ستاره رو که نمیتونم تنها بذارم. میخوام بیارمش! ولی تو چمدونم جا نمیشه. میشه شما بذارید تو چمدون خودتون؟ مونا خانم که نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، عروسک را از دست مینا گرفت و کنارش نشست. • مهمونی خدا همین جا تو خونه خودمونه! مینا از شنیدن حرف مادر ذوق زده شد. بالا و پایین پرید و داد زد: آخ جون خدا میخواد بیاد خونمون. حتما یه عالمه چیزای خوبم برام میاره. مامان! کِی میاد؟ یعنی منم می‌تونم باهاش حرف بزنم؟ مونا خانم بلند شد و مینا را بغل کرد: • خدا همین الانم خونه ما هست! هرچی دلت می‌خواد باهاش حرف بزن! با نگاهش به مادر نشان داد از حرف‌هایش چیزی سردر نمی‌آورد. • یعنی چی خدا الان این جاست؟ پس چرا من نمی‌بینمش؟ • چون خدا مثل نور خورشید همه جا هست. صبرکن بزرگتر بشی متوجه میشی. حالا پاشو باهم چمدون و اسباب بازی‌ها رو جمع کنیم. • ولی آخه مهمونی چی میشه؟ چطور با خدا حرف بزنم بگم برام یه عالمه خوراکیای خوشمزه بیاره، عروسک بیاره، خونه بازی بیاره. تازه منم می‌خواستم چندتا اسباب بازی‌هامو برای خدا ببرم! اخم‌هایش را درهم کشید. لباس‌ها را از چمدان در می‌آورد تا مادر آن‌ها را دوباره در کمد بگذارد. ستاره را بغل کرد و از اتاق خارج شد. تلوزیون را روشن کرد و در دنیای کودکی خودش غرق شد. چیزی تا اذان مغرب باقی نمانده بود. مونا خانم بشقاب میوه‌ای چید، کتاب ارتباط با خدا را برداشت و کنار مینا نشست. • ما همیشه می‌تونیم با خدا حرف بزنیم. خدا همیشه صدای ما رو میشنوه. تو بعضی کتابا هم یادمون دادن چطور با خدا حرف بزنیم. مثل این کتاب دعا. تو که خودت تاحالا دیدی چقدر من این کتاب رو می‌خونم. کتاب را از مادر گرفت و این طرف و آن طرف کرد. • من که بَلد نیستم اینو بخونم! نمیشه همین طوری با خدا حرف بزنم؟ • چرا نشه. الان هرچی دلت می‌خواد بگو. چشمانش را بست. کف دستانش را بهم چسباند و روبروی صورتش گرفت. • سلام خداجون. خوبی؟ من بَلد نیستم از اون کتابا بخونم. اصلنم نمی‌دونم توش چی نوشته. میشه برام یه کیک شکلاتی بیاری؟ منم به جاش یکی از عروسکام رو بهت می‌دم. از این به بعد مونا حرفهای دخترش را نشنید. رفت و همه عروسک‌های مینا را آورد. از او پرسید کدام را می‌خواهد به خدا بدهد. مینا عروسک دامن قرمزی با موهای بلند مشکی را برداشت. • اینو میخوام بدم. خیلی دوسش دارم. برای همین میخوام بدم به خدا. مادر رفت و از کمد کتابخانه کاغذ کادو، چسب و قیچی آورد تا عروسک را کادو کند. وقتی کارشان تمام شد مادر از مینا خواست لباس‌هایش را بپوشد تا باهم عروسک را برای خدا ببرند. مینا آنقدر خوشحال بود که نفهمید چطور اینقدر سریع آماده شد. یک ساعتی گذشت. مونا خانم ماشین را سرکوچه پارک کرد. کوچه آنقدر باریک بود که فقط دونفر از کنارهم عبور می‌کردند. مینا عروسک کادو پیچ شده را بغل کرده بود. داشت به این فکر می‌کرد که چقدر محله خدا قدیمی است که مادر، زنگِ شکسته‌ یکی از درهای داخل کوچه را به صدا درآورد. دختر کوچکی در را باز کرد. نگاه مینا به دمپایی پاره و شلوار وصله دار دخترک خیره ماند. مونا خانم با مهربانی دستی روی سر دخترک کشید و به او سلام کرد. • مینا مامان! عروسکت رو بده دیگه! مینا دستش را کمی جلوتر برد، اما دوباره عروسک را به خودش چسباند. نگاهش هنوز به دمپایی‌های دخترکِ ناآشنا بود. • چی شد پس مینا؟ • دخترم این عروسک رو میناجون برای شما آورده. مگه نه مینا! این بار مینا عروسک را از تنش جدا کرد و با چشمان بهت زده به دخترک داد. دخترک آنقدر ذوق کرده بود که یادش رفت در را ببندد. مونا در را بست و به سمت ماشین راه افتادند. • مامان! مگه نگفتی عروسکم رو قراره برای خدا ببرم. این دختره کی بود پس؟ • برای خدا بردیم دیگه. مونا خانم روبروی مینا ایستاد. دستان مینا را در دستش گرفت و با مهربانی گفت: • وقتی به بنده‌های فقیر خدا هدیه می‌دی، مثل اینه که به خدا هدیه می‌دی! مینا سرش را به سمت آسمان گرفت: •خدایا از عروسکم خوشت اومد؟ صدای خنده مینا و مادرش در کوچه پیچید. شهر حسابی شلوغ بود و ترافیک زیاد. پدر زودتر از آن‌ها به خانه رسیده بود. تا مونا خانم در را باز کرد، مینا پرید بغل بابا؛ • باباجون امروز عروسک دامن قرمزیم رو دادم به خدا! هنوز حرفش تمام نشده بود که نگاهش به میز وسط سالن افتاد؛ •وای مامان! خدا برام کیک شکلاتی فرستاده. @morsalun_ir