فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌خدایا حال بد منو
به حال خوب تبدیل کن
صحیفه سجادیه دعای 7
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالبی زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا
✅ morsalun _ 👈تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌خدایا توی حال بد
و تنهاییام شکرت
صحیفه سجادیه دعای هشتم
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالبی زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا
✅ morsalun _ 👈تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌خدایا اگر تو هدایتم نکنی
همه جا ظلمات میشه
سوره نور آیه 35
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالبی زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا
✅ morsalun _ 👈تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌خدایا مسیر زندگی من رو با
امام و شهدا یکی کن
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالبی زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا
✅ morsalun _ 👈تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌خدایا نمک سفره مارو
از مال حلال قرار بده
اقتباسی از مفاتیح الجنان دعای امام مهدی(عجل الله فرجه) ص۱۹۳
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالبی زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا
✅ morsalun _ 👈تلگرام
May 11
📌داستان کوتاه/عنوان: معامله بُرد-بُرد
نویسنده: سرکارخانم فیروزی
👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
گرمای خورشید، کلافهاش کرده بود. هرچه بیشتر میگشت، کمتر پیدا میکرد. نشست، با چفیهاش عرق پیشانی را خشک کرد. صدای صلوات، نگاهش را به صفحه گوشی بُرد. مریم بود. با لهجه شیرین اصفهانیاش چند دقیقهای هُرم آتش را از احمد گرفت:
• سلام احمِد آقا. خُبی؟ چه خبِر؟
• هییییچ. هنوز که چیزی پیدا نکردیم. بچهها هم مشغولن.
• خُب طوری نی! ایشالله خودشون کمکِدون می کنن. احمِدآقا! میگما! الان پسرعاموت زنگ زِد، آ گفت جَخ میخَن دو سه روز دیگه بیَن اهواز. خودِت که از اوضاع خونه خَبِر داری!
• توکل برخدا. تا دوسه روز دیگه خدا بزرگه.
گوشی را در جیبش گذاشت. ناگهان برقی چشمانش را زَد. فکر کرد از خستگی است. چشمانش را بازو بسته کرد و خوب نگاه کرد. انگار واقعاً چیزی زیر نورخورشید میدرخشید. بلند شد و به سمتش رفت.
• بچهها بیایین. فکر کنم بالاخره خبر رسید!
حاجی مرتضی و سعید هم آمدند. تا رسیدند، پلاک، روی دست احمد به رقص آمده بود. اشک در چشمانشان حلقه زد. حاجی نشست. با دستش خاکها را کنار زد؛
• احتیاط کنید. انشالله پیکر شهید هم همینجاست.
دم دمای غروب بود که پاکسازی تمام شد. پیکرشهید سیدمرتضی دادگر به معراج رفت و کارت شناسایی شهید برای استعلام از لشکر و اطلاع به خانواده شهید و بنیاد، تحویل احمد شد. احمد با پلاک و کارت شناسایی شهید به خانه رفت. سرراهش به چند مغازه که نسیه خرید میکرد سرزد، تا بساط پذیرایی از مهمانهایش را تهیه کند. چوب خطش پرشده بود. باید فکر دیگری میکرد. دست خالی به خانه برگشت.
• سلام احمِدآقا! دیر اومِدی! یه ساعتی از افطار گذشته. چیزی خوردِی؟
• نه! یه چایی بریز تا بیام.
چیزی از گلویش پایین نمیرفت. دو سه ماهی میشد حقوقی به بچهها نداده بودند. نفس عمیقی کشید. به حیاط رفت، کنار حوض فیروزهای نشست و وضو گرفت. نمازش که تمام شد، به سجده رفت. چند ثانیه سکوت و بعد شانههایی که میلرزید.
اللهم ادخل علی اهل القبور السرور...اللهم اقض عن الدَین و اغننا مِن الفقر...
دلش بدجوری شکسته بود. کارت شناسایی شهید را دستش گرفت و درددل کرد:
• خداییش این انصاف نیست. بابام تاجر بود. به عشق شما اومدم دیار غربت. حالا باید برای یه قرون دوزار به این و اون التماس کنم! بابا خوش معرفتا این رسمشه؟
کمی که آرامتر شد، از این که از خدا طلبکار بود، از خودش خجالت کشید. کارت را داخل جیبش گذاشت و خوابید. سحری را که خورد از خانه بیرون زد. به معراج شهدا رفت. توسلی گرفت و راهی شلمچه شد.
خورشید که خودش را به وسط آسمان رساند، صدای صلوات گوشی احمد سکوت بیابان را شکست. انگار هر روز همین ساعت با مریم قرار داشت.
• سلام احمِدآقا. امروز چِطوری؟ نگفته بودی از پسرعاموت طلب داری! فقط نمیدونم چطو من این پسرعاموتا ندیده بودم هنو! حالا خدا خیرش بده. انگار از آسمون رسیده بود. طلبِدا آوورد. ایشالله امروز زودتِر بیا، جَخ بریم خرید.
• پسرعمو؟! طلب؟ من که نمیفهمم چی میگی! حالا تا یکی دوساعت دیگه میام.
زودتر از همیشه لباسهایش را پوشید و به خانه برگشت. در را که باز کرد، مریم با ذوق پول را آورد و ماجرا را برای احمد تعریف کرد. احمد گیج شده بود. اصلا یادش نمیآمد که از کدام پسرعموها و کِی پول قرض کرده است. اما هرکس بوده به موقع طلبش را داده است. لباسهایش را عوض کرد. پول را برداشت و سراغ مغازههایی رفت که به آنها بدهکار بود. هرجا میرفت یک جمله میشنید: « پسرعموتون امروز بدهیهاتون رو تسویه کرد.» مات و مبهوت به سمت خانه برگشت. مدام به این فکر میکرد چه کسی به پسرعموی من گفته قرض دارم. نکند مریم! شیطان را از این قضاوت عجولانه لعنت کرد. در همین فکرها بود که خودش را جلوی در دید. کلید انداخت و در را باز کرد. مریم کنار حوض فیروزهای نشسته بود و اشک میریخت. نگران شد. سریع به سمتش دوید. کارت شناسایی شهید تازه تفحص شده، در دستش بود.
• ای وای از دست تو! نگفتم طاقت نداری. به وسایل من دست نزن! چکار به لباسای من داشتی؟
• احمِد همین بود! به خدا خودیش بود. گفت پسر عاموته. گفت طلبِدا آورده.
کارت را گرفت. دوباره به بازار رفت. مثل دیوانهها شده بود. یکی یکی مغازهها را سرزد.
• آقا این که طلب من رو تسویه کرد همین عکس بود؟
• بله. خود خودشه. چطور مگه؟
باورش نمیشد. وسط بازار از حال رفت.
پ.ن: برداشتی آزاد از ماجرای واقعی تفحص شهید سیدمرتضی دادگر، فرزند سید حسین. اعزامی از ساری
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا
✅ morsalun _ 👈تلگرام
داستان کوتاه: توهم عرفانی!
نویسنده: سرکار خانم فیروزی
👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
ستاره خواب بود. بالشت را برداشت و روی صورتش فشار داد. دست و پازدنهای ستاره فایده نداشت. وحشت کرده بود. سراسیمه از پلهها پایین آمد. خودش را داخل اتاق پدرش دید. چشمانش کاسه خون بود، دستانش میلرزید، بُهت زده فریاد زد: ستاره... و فرار کرد.
این کابوسی است که یکسال است دست از سر بهنام بر نمیدارد. جرأت نمیکرد چشمانش را روی هم بگذارد. هنوز صدای خِرخِر ستاره را میشنید. خواب را بر خودش حرام کرده بود. شاید میترسید همان صداهای وحشتناک را بشنود.
• این زن داره بهت خیانت میکنه! میخواد بکشتت. پیشدستی کن قبل از این که بمیری!
در تنهاییهایش تصویر ستاره را میدید که در غذایش سم میریزد. به هربهانهای با او دعوا راه میانداخت. دست خودش نبود. حتی کتک کاری، چاشنی اخلاقش شده بود. چندباری ستاره به خانه پدرش پناه برد، اما با وساطت خواهر بهنام به خانه برگشت.
بعد از ورشکستی، این حمید بود که از خودکشی نجاتش داد. بعد هم پایش را به کلاسهای عرفانی باز کرد تا با انرژی کائنات افسردگیاش را درمان کند. روزهای اول حال خوبی داشت. چشمانش را که میبست، گرمای دستان مستر حلقه روی شانههایش، تمام انرژی منفیاش را میگرفت و به جای آن حس شادی را در تمام وجودش تزریق میکرد.
ستاره با این کلاسها مخالف بود. معتقد بود انرژی کائنات، قانون جذب و فرادرمانگری و ... مزخرفاتی است که یک عده سودجو با آن کاسبی راه انداختهاند. تشویقش میکرد به نماز و قرآن پناه ببرد. بالاخره مناجات با خدای آفریننده کائنات، انرژی بهتری به آدم می دهد. همیشه از آخروعاقبت بهنام و این توهمات عرفانیاش میترسید ولی گوشش بدهکار نبود. تعریف و تمجیدهای حمید از بهنام، انگیزهاش را برای حضور مداوم در کلاس بیشتر میکرد. یک روز حمید با کلی ذوق و شوق به بهنام گفت که مستر خیلی از همکاریها و انجام مناسک حلقه از او راضی است و برای همین میخواهد به خانه او بیاید تا طلسمهای خانهاش را که به او انرژی منفی میدهد باطل کند. حمید هم که شیفته مستر خودش شده بود، بساط دورهمی را فراهم کرد. از فردای آن روز بود که حالش تغییر کرد. هر وقت تمرکز میکرد، به جای این که آرامش بگیرد، صداهای مبهمی را میشنید.
کمکم به ستاره شک کرد. تصور میکرد با مرد دیگری رابطه دارد و میخواهد او را بکشد تا با او ازدواج کند. کابوسهای شبانه دیوانهاش کرده بود. بالاخره هم تسلیم صدا شد.
تمام ثانیههای پشت میلههای زندان، با کابوس ستاره سپری میشد. اما اینبار تنها آرامبخش بهنام، مناجات با آفریننده کائنات بود نه توهم عرفانی انرژی کائنات
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈 تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن گرافی/ موضوع: شورِ شیرین
تدوین: محمد مهدی سرافراز
#موشن
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌با دستی پر از گناه اومدم پیشت
یا ارحم الراحمین
مفاتیح الجنان دعای روز جمعه ص46
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
نام داستان کوتاه: دورهمی شیاطین –👈 قسمت اول👉
نویسنده: علی بهاری 👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
ابلیس، شنل قرمزش را مرتب میکند. بر فراز سن میایستد و جمعیت را خطاب قرار میدهد: «شیاطین عزیز! خوشحالم که امروز دور هم جمع شدهایم. امیدوارم شما هم یک روز مثل من بشید و در سه رشته پدرسوختگی، بیحیایی و پستفطرتی دکترا بگیرید. البته من قبلا هیئت علمی گروه تضرع فرشتگان بودم که به خاطر بیتعهدی اخراج شدم. لیاقت من رو نداشتند ولی با قدرت ادامه دادم و رفتم دنبال علاقهام و دکترا گرفتم. الان هم در خدمت شما هستم.
«یک لیوان آب لطفا بدید» لیوان آب را که میخورد ادامه میدهد: «همان طور که میدونید ما سه ماه سخت رجب و شعبان و رمضان رو داریم. در دو ماه اول رقیب داریم ولی دستمون هم بازه اما تو ماه سوم، کاری از ما ساخته نیست. مرخصی اجباری، بدون حقوق و مزایا. ماه رمضان برای ما مثل محرم و صفر واسه مطربهاست» یکی از شیاطین از وسط سالن بلند میشود و داد میزند: «پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم به توچال - برگشتنی چند تا جوون خیلی با عشق و با حال» که ابلیس فریاد میزند: «بشین سر جات. احمق جوگیر» ماموران جلسه، شیطان جوگیر شده را بازداشت و به دارالمومنین یزد تبعید میکنند. ابلیس ادامه میدهد: «عرض میکردم. اولش سخت به نظر میرسه ولی با تلاش و کوشش شدنیه. خود من اوایل که تازه مشغول شده بودم هرگز تصورش رو هم نمیکردم که بتونم آدم ابوالبشر رو گول بزنم. اما با یه میوه تونستم. پس شما هم میتونید. حالا یکییکی گزارش کار عزیزان رو میشنویم. از همین میز جلو شروع میکنیم.»
شیطانی جوان بلند میشود و صحبتهایش را شروع میکند: «ضمن عرض سلام و ادب خدمت ابلیس بزرگ، رهبر و پیشوای ضالین و مضلین. بنده مامور به گمراهی چند استاد دانشگاه روانشناسی هستم. تاکنون ده بار به مصرف کراک و شیشه دعوتشون کردم اما احمقها هر بار میرن قهوهخونه، قلیون و چایی میزنند» ابلیس میگوید: «تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود. ابله! روانشناس مصرف میکنه؟ اگر هم بکنه صنعتی نمیزنه. جنس کلهات از چیه؟» شیطان جوان جواب میدهد: «از آتش قربان» ابلیس میگوید: «به همکارهای سابقم جبرائیل و عزرائیل قسم اگه از آب هم بود نباید این قدر احمق میشدی. دیگه چی کار کردی؟»
شیطان جوان ادامه میدهد: «قربان چند بار هم تلاش کردم وادارشون کنم بدون مطالعه سر کلاس برن که البته دیگه این تلاش رو نمیکنم.» ابلیس با تعجب میپرسد: «چرا؟» شیطان جوان جواب میدهد: «چون همین طوری بدون مطالعه میرفتند. نیازی به بدنامی من نبود.» ابلیس میگوید: «خب پس شما مثل سربازی هستی که خدمتش افتاده تو آشپزخونه. خوب بهت خوش میگذره. بشین ببینیم نفر بعدی چی میگه.»
ادامه دارد ...
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈 تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌موشن گرافی/ موضوع: ماه عاشقی
تدوین: محمد مهدی سرافراز
#موشن
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈تلگرام، ایتا
نام داستان کوتاه: دورهمی شیاطین – 👈قسمت دوم👉
نویسنده: علی بهاری 👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
از میز بعدی یک نفر بلند میشود. میگوید «شیطان احمدی هستم از واحد ناآگاهی. قربان! من مامور فریب چند تا طلبه تازه معمم شدهام. یکیشون منبر میره تو شهرستان. لعنتی هر چقدر تلاش میکنم خرافات تعریف کنه زیر بار نمیره. اون یکی هم معلم قرآنه. خیلی زور زدم به بچهها سخت بگیره و متنفرشون کنه از دین ولی لامصب خندوانه است. خودم هم گاهی میشینم به جوکهاش میخندم. مثلا تازگیها میگفت یه روز شما با جبرئیل داشتید گپ میزدید که یکهو اسرافیل با یه سینی چای میاد و میگه به به! ابلیس و روح الامین خوب با هم خلوت کردیدها ...» ابلیس عصبانی پاسخ میدهد: «زهر مار ابله بیرذیلت. اولا که تو غلط کردی به جوک آخوندجماعت گوش دادی. ثانیا غلط کردی به جوکی که درباره منه گوش کردی ثالثا اون دیالوگ سینی چایی مال ثریا قاسمیه. کپی رایت داره!» شیطان سکوت میکند و نفر بعدی بلند میشود: «قربانَت بَرِم. بنده مامور هستم دو تا جوونِ مومنِ گول بزنم که الحمدلله موفق شُدِم» ابلیس فریاد میزند: «نگو الحمدلله نادان» شیطان جوان ادامه میدهد: «شرمنده بزرگوار. والله العظیم عمدی نبود.
عرض میکردم قرار بود اون جوونها برن به پدر و مادرشون کمک کنن ولی من منصرفشون کردم و و بردمشون به فقرا بسته غذایی بدن.» ابلیس سری تکان میدهد و میگوید: «ابله جان! وقتی یارو رو از کار خیر منصرف میکنی باید تشویقش کنی به کار شر نه یه خیر دیگه. گاو پیش شما استاد تمام به حساب میاد». شیطان بعدی بلند میشود و میگوید: «قربان اینها نفهمند. من با دست پر اومدم.» ابلیس میگوید: «بفرما» شیطان گلویی صاف میکند. از صاف کردن گلو، دود از گوشهایش بیرون میزند و شیاطین به سرفه میافتند.
میگوید: «قربان من مامور اغفال یه آخوند مسن هستم. امام جماعت یه مسجده تو پایین شهر. دیروز بد رکبی بهش زدم. ناهار آبگوشت خورده بود با نخود زیاد. واسه نماز مغرب و عشا رفت مسجد. تو سجده ناخواسته وضوش باطل شد. وظیفش این بود که به مردم اعلام کنه و بره دوباره وضو بگیره اما بهش گفتم سید این کار رو نکن. آبروی مومن از کعبه هم بالاتره چه برسه به نماز چهار تا پیر مفنگی. خلاصه حق الناس گردنش اومد به کلفتی گردن جنابعالی» ابلیس لبخندی رضایتبخش میزند و میگوید: «آفرین. روی آخوندها تمرکز کنید. یه آخوند رو زمین بزنید انگار صد تا آدم عادی رو زدید.» بعدی لطفا!
ادامه دارد ...
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈 تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌غصه بیاد
یا شادی
خدا رو شکر تو دادی
سوره نجم آیه 44
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌خدای من
بداخلاقی رو از من دور کن
صحیفه سجادیه 42 بند 14
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌خدای من چطور به کسی
امید داشته باشم وقتی
خیر و شر به دست توست
مفاتیح الجنان مناجات راجین صفحه 201
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌الهی
توکل بر خودت
که برگی از درخت
بی ارادهی تو نمیفته
سوره انبیا آیه 58
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌خدایا
گفتی ناامید نباش
من هم روی حرفت حساب کردم
میدونم روی قولت هستی
صحیفه سجادیه دعای 16 بند 16
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌به نماز آخرش چه گذشت من ندانم
که ندای دعوت آمد شه ملک لافتی را
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌حیدر حیدر ای مظلوم فاتح
حیدر حیدر فاتح خیبر حیدر
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌خدایا اندوه هر غم زده را بگشا
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: آقای علیرضا برزگر
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
مرسلون
📌موشن گرافی/ موضوع: ماه عاشقی تدوین: محمد مهدی سرافراز #موشن #بهار_معنویت 🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌موشن گرافی/ موضوع: بزرگترین عشق جهان
تدوین: محمدمهدی سرافراز
#موشن
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈تلگرام، ایتا
مرسلون
📌موشن گرافی/ موضوع: بزرگترین عشق جهان تدوین: محمدمهدی سرافراز #موشن #بهار_معنویت 🇮🇷برای دریافت مطا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌موشن گرافی/ موضوع: آهنگ دعا
تدوین: محمدمهدی سرافراز
#موشن
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈تلگرام، ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_استوری
📌با حال بد و روی سیاه اومدم پیشت
🔸شما به یک زندگی دعوت شدهاید
#بهار_معنویت
تهیه شده توسط: گروه موشن گرو
#اینستاگرام
#واتساپ
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _👈تلگرام، ایتا
📌نام داستان کوتاه: دوربرگردون!
نویسنده: سرکار خانم فیروزی
بسم الله ارحمن الرحیم
بوی عود و دودِ شمع، فضای اتاق را پر کرده بود. با لباس سفید تک رنگ، چشم بسته و چهارزانو روی تشکچهای نشسته بود. دورتادورش شمعهای کوچک و بزرگ، فرشی از ستاره روی زمین پهن کرده بودند. با وجود این که سروصدای ماشینها و توپ بازی بچهها مدام سکوت اتاق را میشکست، مهشید تمام تلاشش را میکرد تا تمرکزش بهم نریزد. ولی فریاد مسعود اعصابش را بدجوری خط خطی کرد؛
• مامااااان! چرا کسی خونه نیست! مهشید!!!!
• زهرمار! روانی! چرا داد میزنی! مثل آدم نمیتونی بیای تو!
• چتههههه! دوباره داشتی دیوونه بازی میکردی؟ میگم این بوی گند از کجاست، نگو مهشید خانم بازم تیریپ هندی گرفته. بابا تو مشکلت حادتر ازین حرفاست! با شمع و دود و هندی بازی کارِت درست نمیشه. حالا مامان کجاست؟
مهشید طوری در اتاق را محکم به هم کوبید که حلقهی گُلِ آویز روی آن، نقش زمین شد.
• خبر مرگم میخواستم یه کم آرامش بگیرم، شدم کوره آتیش. یکی نیست بگه آخه بدبخت تو اگه شانس داشتی ...
حرفش را خورد؛ مانتوی جلوباز یاسیاش را پوشید و با شال حریر سفیدی موهایش را پوشاند! بیهدف از خانه بیرون زد. چیزی تا غروب نمانده بود. هیاهوی نزدیک افطار، خیابان را حسابی شلوغ کرده بود. تلاش مردم برای سریعتر رسیدن به خانه را، از لابهلای بوق ممتد ماشینها، میشد دید. اما مهشید دلش نمیخواست به خانه برود. بوی آشِ دَم افطار زمین گیرش کرد. روی نیمکت یک کافه خیابانی نشست. سرش را روی میز گذاشت؛ شاید درد، دست از سرش بردارد.
• مهشید!؟ خودتی؟
سرش را آرام بلند کرد؛
• وای نسترن تو اینجا چکار میکنی؟ منو چطور شناختی؟
• این کولهی تابلو رو فقط مهشید میتونه داشته باشه. چته؟ خوابیدی؟ یا کشتیهات غرق شده؟ پاشو الان اذان میگن.
به زور دستش را گرفت و با هم راهی شدند. به مادر مهشید زنگ زد و اجازه گرفت تا او را به خانه خودشان ببرد. دلش میخواست در مراسم دعای مُجیر، مهشید هم باشد و در پذیرایی از مهمانان به او کمک کند. مهشید حوصله این دورهمیها را نداشت، اما برای فرار از سرزنشهای مادرش، چندساعت نبودن هم غنیمت بود.
مهمانها یکی یکی میآمدند. مهشید تکتک آنها را انسانهای مفلوکی میدید که از دنیای مدرن بویی نبردهاند؛ چیزهایی را زمزمه میکنند که خودشان هم نمیفهمند! احساس میکرد چقدر دلش برای دختربچههایی که مفاتیح دستشان بود و مغزشان را با اراجیف شستشو میدادند، میسوخت.
سرش با گوشی گرم بود که بوی اسپندی که نسترن دود کرد، دنیایش را تغییر داد. خودش را میان دود عود و شمع تصور کرد، وقتی تلاش میکرد آرامشِ گم شدهاش را پیدا کند. نگاهش به چهرههای آرام خانمهایی افتاد که با عشق زمزمه میکردند: سبحانک یا الله! با بیمیلی مفاتیح را برداشت؛
« همه راهی رو امتحان کردم! اگر جاده رو اشتباه رفته باشم چی؟ کسی چه میدونه، شاید خونه نسترن دوربرگردونه!»
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈 تلگرام، ایتا