eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
جعبه‌ی شیرینی را جلویش گرفتم، یکی برداشت و گفت: می‌تونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم: البته سید جون، این چه حرفیه؟ برداشت ولی هیچ کدام را نخورد. کار همیشگی‌اش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می‌کردند، برمی‌داشت اما نمی‌خورد. می‌گفت: می‌برم با خانم و بچه‌هام می‌خورم. می‌گفت: شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینی‌های زندگیشو با زن و بچه‌ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر می‌ذاره. به نقل از کتاب کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 قاسم از بعضی ها شنیده بود که اگر دریچه های سد دز را باز کنند بیابانهای منطقه را آب می‌گیرد و در این صورت نیروهای زرهی عراق توی بیابانها زیر آب می رود. گفت: «می‌رویم بالای خانه ها مستقر می‌شویم و دفاع می‌کنیم» گفتم فکر خوبی است. برویم به استاندار بگوییم سد را باز کند. محمد فروزنده هم معاون استاندار است و ما را می شناسد. رضا هم این طرح را قبول کرد گفت: می توانیم روی پشت بام های بلند مستقر شویم و با هلی کوپتر برایمان غذا و مهمات بیاورند. هر سه به نتیجه رسیدیم این روش می‌تواند خرمشهر را نجات دهد. فردای آن روز، صبح زود با یک تویوتا سواری که از گمرک خارج کرده بودیم از جاده دارخونین به طرف اهواز حرکت کردیم. به اهواز رسیدیم، گرسنه بودیم هرچه گشتیم چیزی برای خوردن پیدا نکردیم. مغازه ها تعطیل بود. به یک نفر برخوردیم، از او سراغ اغذیه فروشی و آش فروشی گرفتیم. گفت: «آقا، هیچی پیدا نمی شود!». نشانی یک نانوایی را داد نانوایی را پیدا کردیم پخت می‌کرد. چند تا نان گرفتیم. پولی نداشتیم. نانوا هم از ما پول نگرفت. رفتیم استانداری. گفتند آقای استاندار در مهمانسرا هستند. ساختمانی بود که از آن به عنوان مهمانسرای استانداری استفاده می شد. نگهبان جلوی ما را گرفت که با اسلحه نمی‌توانید وارد شوید. گفتیم آقای فروزنده ما را می‌شناسد. گفت نمی شود. قاسم هلش داد که برو کنار. رفتیم توی اتاق دیدیم آقای غرضی ، آقای فروزنده و آقای صادق خلخالی در حال خوردن صبحانه اند. تا وارد شدیم آقای فروزنده که ما را می شناخت، سلام علیک کرد آقای خلخالی و او تعارف کردند بیایید بنشینید. وارد اتاق نشدیم. توی درگاه با کفش نشستیم. فروزنده آمد، گفت: «کفش‌هایتان را در بیاورید بیایید تو، آقای غرضی اینجا نشسته خوب نیست.» کفش هایمان را درآوردیم رفتیم توی اتاق و شرح قضایای خرمشهر را گفتیم. آقای غرضی وعده داد به زودی توپخانه ها می آیند و ارتش دارد حرکت می‌کند. قاسم با قلدری گفت: «تا تریاک از بغداد برسد بیمار مرده، تا کمک برشد خرمشهر هم سقوط کرده، مطمئن باشید آبادان را هم می‌گیرند. غرضی از حرف قاسم خوشش نیامد. از جایش بلند شد گفت: شما بروید کار خودتان را بکنید بگذارید ما هم کار خودمان را بکنیم. رضا گفت: بله ما کار خودمان را انجام دادیم و می‌دهیم، اما بعید می‌دانم شما کار خودتان را به خوبی انجام دهید. با اینجا نشستنمشکل حل نمی‌شود. غرضی گفت: «می فرمایید چه کار کنیم؟» رضا گفت: «سد را باز کنید بگذارید همه خوزستان را آب بگیرد تمام یگانهای عراق از بستان و سوسنگرد و اطراف اهواز زیر آب بروند و نابود شوند.» غرضی گفت: این کار اصلا ممکن نیست، خانه های مردم هم زیر آب می روند.» رضا گفت: به جهنم که زیر آب می‌روند، بهتر از این است که دست دشمن بیفتد. غرضی که خسته و عصبی شده بود آمد کنار رضا با حالت شوخی جدی کشیده ای به گوش رضا زد و گفت بچه جان همه کارها درست می شود، شما بروید دنبال کارتان در حالی که نگاه عاقل اندر سفیه به رضا می‌کرد یکی هم به شانه من زد. آقای خلخالی و محمد فروزنده هم نگاه می‌کردند. دلم شکست. گفتم: «آقای غرضی ما از زیر آتش می‌آییم، آنجا آن قدر مقاومت می‌کنیم همان طور که جهان آرا گفت همه شهید شویم، اما آن دنیا یقه ات را می گیریم. اگر زنده ماندیم همین دنیا یقه ات را می‌گیریم.» با بغض و ناراحتی رو کردم به بچه ها گفتم: بیایید برویم، اینها خودشان باید جواب خدا را بدهند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 در حالی که از آنجا خارج می‌شدیم فروزنده و آقای خلخالی پشت سرمان آمدند، سعی کردند ما را آرام کنند. آقای خلخالی تلاش می‌کرد برگردیم چای و چیزی بخوریم. فروزنده گفت: «تا حالا خیلی سلاح و مواد غذایی به خرمشهر فرستادیم.» گفتم: «اینجا نشستن و حرف زدن مشکلی را حل نمی‌کند. تا از نزدیک اوضاع را نبینید متوجه نمی شوید ما چه می‌گوییم.» مکثی کرد و گفت چند دقیقه صبر کنید، ما هم با شما می آییم.» رفت با آقای غرضی صحبت کرد. آقای خلخالی هم در این فاصله ما را دلداری می‌داد که اجرتان با خداست ملائکه کمک‌تان می‌کنند. فروزنده گفت: شما راه بیفتید ما هم پشت سرتان می آییم.» حرکت کردیم. آقای غرضی استاندار، معاونش فروزنده و دو سه‌نفر دیگر از مسئولین استانداری سوار ماشین شدند و پشت سر راه افتادند. از جاده دارخوئین برگشتیم. بین راه، قاسم گفت: «اینها را ببریم توی خط جلوی جلو توی تیررس عراقی ها!» گفتم: «بابا می‌زنندشان.» گفت: «بگذار بزنند، بگذار بفهمند چه خبره!» گفتم: باشد، ببریمشان اداره بندر. رضا گفت: «نه ببریم پل نو. بین راه نقشه کشیدیم من بیفتم جلو قاسم هم از پشت سر، آنها را تشویق کند ببریمشان تا جایی که در تیررس عراقی ها قرار بگیرند. رضا عاقل تر بود گفت: حرف شما را قبول ندارم نباید زیاده روی کنید، آنها مسئولین جمهوری اسلامی هستند، نباید بلایی سرشان بیاید. قبل از پل نو، نخلستانی زیر دید عراقی‌ها بود. به محض اینکه وارد نخلستان شدیم ما را بستند به رگبار. خوابیدیم روی زمین، آهسته آهسته، سینه خیز خودمان را از معرکه بیرون کشیدیم و آنها را رها کردیم؛ سوار ماشین‌مان شدیم و به طرف مسجد جامع رفتیم. آنها هم به هر زحمتی بود از تیررس عراقی ها گریخته بودند. حالا دانسته بودند نیروهای مدافع در چه شرایطی هستند، ما هم همین را می خواستیم! 🔸 پنجم در اتاق جنگ، فرماندهان و مسئولین تقسیم کار کردند. قرار شد تکاورهای دریایی همراه گروه فداییان اسلام در محور پل نو، صددستگاه و جاده شلمچه و نیروهای ارتش با جمع و جور کردن نیروهای پراکنده شهر در محور پلیس راه مستقر شوند. نیروهای ژاندارمری و گروهی از بچه های شهر هم محور اداره بندر و حوالی سنتاب را به عهده گرفتند. در این تقسیم بندی محور عباره به نیروهای سپاه واگذار شد. در حاشیه رودخانه کارون از سمت جاده اهواز به خرمشهر، حدود چهار کیلومتر بالاتر از خرمشهر سیل بندی قدیمی برای جلوگیری از سیل وجود دارد که تا منطقه عباره ادامه یافته است. چون ارتش عراق در آن سمت آرایش گرفته بود احتمال میدادند عراقی‌ها از آن محور حمله کنند. ژنرالهای عراقی احمق بودند که تا آن روز از آن مسیر نیامده بودند. کافی بود پل خرمشهر را بگیرند کار تمام بود، همه محاصره می شدیم. گفتند نیروهای سپاه بروند سمت عباره، پشت سیل بند، مراقب باشند عراقی‌ها از آنجا عبور نکنند. نیروهای سپاه شامل گروه من، رضا دشتی و تعدادی از بچه های کوت شیخ مثل صاحب عبودزاده، حسن سواریان، مصطفی اسکندری .... . بود. پشت سیل بند مستقر شدیم. علی هاشمیان با تعدادی از بچه های شهر هم مسئولیت محور گمرک را داشتند. آخر شب علی پیش ما آمد؛ آدم صبور، عملیاتی و کم حرفی بود. رضا دشتی دانشجویی باسواد، مؤدب و مؤمن بود؛ می توانست به خوبی وضعیت دشمن را بررسی و تحلیل کند. شب، دور هم می نشستیم. اوضاع و نقشه حرکت عراقی ها را بررسی می‌کردیم. رضا این کار را خوب انجام می‌داد؛ حرف‌هایش منطقی و اثرگذار بود، ولی بیشتر سکوت می‌کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 دوازده روز از پاییز گذشته بود. شب‌های پاییزی خرمشهر خنک گاهی سرد است. بچه ها به اندازه کافی لباس گرم نداشتند، تعدادی اورکت داشتیم و بین بچه ها تقسیم کردیم شب که می‌خواستند پست بدهند اورکت‌هایمان را می‌دادیم به کسی که می خواست پست بدهد. آن شب، با رضا دشتی قدم زنان به محل آخرین پست نگهبانی رفتیم و روی زمین نشستیم. ماه در آسمان کامل بود و ستاره ها در آن بیابان، زیبایی و جلوه ای دیدنی داشت. به رضا گفتم: «ببین چقدر ستاره ها قشنگ اند.» نگاهش را به آسمان دوخت و آرام گفت: «آره.» بی اختیار برایش شعر فریدون مشیری را خواندم. بی‌تو مهتاب شبی باز از آن‌کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم خیره به‌دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم... چند لحظه ای ساکت شدم. رضا هم ساکت بود. پرسیدم: میانه ات با شعر چطوره؟» گفت «خوبه، دوست دارم.» و آرام گفت: آره، دوباره چند لحظه ای به سکوت گذشت. گفتم: «چقدر اینجا ساکته، داشتم به همین فکر می‌کردم، ما از جنگ اطلاعاتی نداریم معلوم نیست الآن در محورهای دیگر چه خبر است، ولی مطمئنم یکی دو روز هم نمی‌توانند آن محورها را نگه دارند. به این موضوع فکر نکرده بودم. آن شب احساس کردم رضا بیشتر از من دغدغه هجوم عراقی‌ها را دارد. همانجا خوابیدیم؛ تا صبح می‌لرزیدیم چون اورکت‌هایمان را به بچه ها داده بودیم. پس از نماز صبح خواب خوبی رفتیم و حسابی چسبید. گرمای آفتاب صبحگاهی به ما آرامش داد. صبح روز سیزده مهر چیزی برای خوردن نداشتیم. صاحب عبودزاده با ماشین رفت مقداری نان و سیب زمینی آب پز از مسجد جامع آورد. معلوم بود سیب زمینی‌ها از دیشب مانده. حبیب مزعل و غلام بوشهری برای پیدا کردن غذا به خانه‌های رها شده مردم رفته بودند. حبیب به خاطر استخوان بندی درشتش همیشه تیربارچی بود. بچه ها به او حبیب غول می‌گفتند. یکی دو ساعت بعد حبیب و غلام آمدند. دیدم پیراهن حبیب باد کرده و غیر عادی است. دست کرد از لای پیراهنش دو تا کبوتر بیرون آورد. پرسیدم اینها چیه؟ گفت «کبوترهای زبان بسته را بدون آب و غذا توی قفس گذاشته بودند، دیدم دارند تلف می شوند، آوردم برای بچه ها کباب درست کنیم.» گفتم: «بابا اینها مال مردمه حرامه.» غلام گفت: سخت نگیر این کبوترها گرسنه اند، ما هم گرسنه ایم بهتر است اینها به خاطر ما از جانشان بگذرند و ما را سیر کنند.مطمئن باش یک روز پولشان را به صاحبشان می‌دهیم و حلالیت می گیریم.» تعدادی از بچه ها هم حرف غلام را تأیید کردند. یک تکه کباب کبوتر هم به من رسید! شب چهاردهم اتفاق جالبی افتاد. در انتهای سیل بند و آخرین پست نگهبانی با یکی از بچه ها مشغول صحبت بودم که دیدیم دو جیب عراقی با چراغ روشن به طرف سیل بند می آیند. یکی از آنها نزدیک سیل بند ایستاد. دومی بی خیال راهش را ادامه داد. جیپ عراقی از سیل بند رد شد. صدای رادیوی ماشین می آمد که آهنگ عربی پخش می‌کرد. چند نفر از بچه ها تاب نیاوردند و به طرفش تیراندازی کردند. صاحب به عربی فریاد زد: «ایست!» ماشین ایستاد. افسر عراقی گفت: «تو کی هستی؟». صاحب گفت: بیایید پایین دستهایتان را ببرید بالا. آنها تازه فهمیدند اشتباهی به منطقه ایرانی ها آمده اند. خواستند حرکت کنند که گلوله آرپیجی به طرفشان شلیک شد. گلوله به چادر برزنتی ماشین خورد و از آن عبور کرد. سه افسر عراقی توی ماشین بودند، یکی از آنها کشته و دو نفر دیگر زخمی شدند. وقتی رفتیم توی ماشین و شیشه‌های مشروب را دیدیم متوجه شدیم آنها در عالم مستی راهشان را گم کرده اند. از توی ماشین اموال مردم خرمشهر مثل چینی آلات، بلورجات و چای و چیزهای دیگر پیدا کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 طنز جبهه 🔸 کشتی پنیر این اواخر دیگر چشممان که به پنیر می افتاد خود به خود حالمان بد می شد. از بس طی چند سال صبح، ظهر و شب به ما پنیر داده بودند. بچه هابه شوخی می گفتند: برید مزار شهدا هر قبری خاکش شوره زار بود بدانید یک بسیجی و رزمنده آنجا دفن است. یک روز خبر آوردند، کشتی برنج را در دریا با موشک زده اند، همه یک صدا گفتند: کاشکی کشتی پنیر را می زدند، مردیم از بس پنیر خوردیم!       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
اگر شهید نباشد، خورشید طلوع نمی‌کند و زمستان سپری نمی‌شود. اگر شهید نباشد، چشمه‌های اشک می‌خشکد، قلب‌ها سنگ می‌شود و دیگر نمی‌شکند، و سرنوشت انسان به شب تاریک شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها می‌گیرد و امید صبح و انتظار بهار، در سراب یأس گم می‌شود. اگر شهید نباشد، یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش می‌گردد و شیطان، جاودانه کره‌ی زمین را تسخیر می‌کند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 رزمنده‌‌ای سلحشور بر فراز ارتفاعات چوارته عراق زمستان ۱۳۶۴ عملیات والفجر نُه      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 9⃣4⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ننه و بابا که اسم عملیات را می شنوند، در خودشان فرو
🍂🍂 🔻 0⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی قرار شده است عملیات دیگری در منطقه هورالهویزه شکل بگیرد تا به اهدافی که در خيبر نرسيده بودیم برسیم. ولی این بار کار خیلی سخت تر از پیش است، عراق فهمیده که ما ممكن است دوباره از این منطقه عملیات کنیم به همین دلیل موانع سنگین، از جمله میدان مین، سیم خاردار و فوگاز به عمق سه کیلومتر در آن ایجاد کرده است. بعضی از نیروها و فرماندهان عملیات مجدد در این منطقه و عبور از این موانع را غیر ممکن می دانند و بحث هایی هم پیش آمده است مهدی باکری و مصطفی مولوی برای هماهنگی های قبل از عملیات به قرارگاه آمده اند، مهدی که برادرش حمید را در جزایر و در عملیات خیبر از دست داده، با تبسم محزونش رو می کند به من و میگوید - چطور ما میخوایم این عملیات رو انجام بدیم شما عرب ها میخواین ما رو اینجا به کشتن بدید. توی خیبر نتونستید الان میخواین این کار رو بکنید. - آره. درست فهمیدی. ما عرب ها میخوایم شما عجم ها رو به کشتن بدیم مهدی هم دست بردار نیست، - اگه راست میگی این رو کتبا بنویس. یک تکه کاغذ از روی زمین بر می دارم و مینویسم. یک دفعه مهدی کاغذ را از دستم قاپید. - حالا شد. من باید این رو نشون آقا محسن بدم. دیدم شوخی شوخی دارد جدی می شود. می پرم و کاغذ را از دستش میگیرم و میکنم توی دهانم، مهدی و مصطفی هرچه قدر دارند تلاش میکنند نمی توانند کاغذ را در بیاورند. خرده های کاغذ را قورت دادم و خیالشان را راحت کردم. همین طوری چشمهایشان از تعجب گرد شده و دارند به من نگاه می کنند. - خوب فرمانده شناسایی یعنی این دیگه. یعنی هر جا لازم باشه کاغذ هم قورت بده. حالا صبر کنید آقا محسن و بقیه بیایند تا جلسه شروع بشه. این روزها دائما اطلاعات جدیدی می رسد و طرح عملیات تغییر می کند. وقتی فرماندهی و بقیه می آیند و جلسه رسمیت پیدا میکند، بحث بر سر پشتیبانی و امکانات و همکاری با ارتش پیش می آید. بعضی ها میگویند معلوم نیست در این عملیات ارتش همکاری کند از جهت پشتیبانی هم شرایط مشخصی نداریم. خیلی کلافه شده ام. نزدیک یک سال است که ما و بچه ها کارمان را در گرما و سرمای هور انجام داده ایم. شرایط سختی را پشت سر گذاشته ایم. حالا بحث بر سر امکانات خیلی پیش پا افتاده و کم اهمیت است. بلند می شوم و در مورد کارهایی که انجام شده و تلاش شبانه روزی بچه ها و شرایط خاص عملیات حرف میزنم وقتی همه ی حرفهایم را زدم سکوت میکنم، دیگر تصمیم با فرماندهی کل است. همراه باشید با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂🍂 🔻 1⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی قرار شده است عملیات بدر در کمتر از دو هفته ی دیگر آغاز شود دوباره کناره های هور پر از نیروی عملیاتی است، چند روز پیش رئيس جمهور پیام دادند که بچه های نصرت حق ندارند مستقیم در عملیات شرکت کنند، فقط میروند خاکریز عراقی ها را نشان می دهند و بر می گردند مگر اینکه واقعا حضورشان در عملیات لازم باشد. دوباره نیروهای قرارگاه نصرت به عنوان راهنمای گردان ها و گروهانها وارد عمل شده اند. از چندین ماه پیش هم درس هایی مثل نقشه خوانی، استفاده از عکس هوایی و اصطلاحات رایج در هور را به آنان آموزش داده بودیم. عملیات شروع شده است. بعد از راهنمایی فرماندهان در نشان دادن مسیر خودم هم سوار قایق شده ام و به داخل هور آمده ام. یکی از قایق هایی که دارد به عقب بر میگردد توجهم را جلب می کند. به هم که می رسیم می بینم، عبدالفتاح که از نیروهای خودمان است زخمی شده. - هان، چی شده عبدالفتاح؟ - خدا توفیق داده همان اول کار برگردم عقب. - نه، مگه میشه! - خوب برگردم دیگه خونی هستم ببین، حتما باید كله ام بره! - سن و سالی ندارد. کمی هم هول کرده است، - بیا، بیا عبدالفتاح سوار قایق من شو. با هم در هور راه افتاده ایم. در این هیاهوی عملیات و صدای موشک و خمپاره که هر کدامش گوش را کر میکند دلم عجیب گرفته. چفیه عربی ام | را می گذارم روی چشم هایم تا عبدالفتاح متوجه اشکهایم نشود. ولی از سکوت عجيب من تعجب کرده و بالأخره طاقتش طاق میشود - چی شده علی آقا؟ چیزی شده؟ _خیلی دلم میخواهد با کسی درد و دل کنم، فارغ از دود و آتش دور و برم چشمهایم را دوخته ام به آخر مرداب، جایی که دیگر نگاهم بین نی ها گم میشود. - اگر یک روز فرمانده شدی می فهمی که اگه یک فرمانده اشتباه کنه صدها نفر کشته می شند، اون مادری که فرزند از دست میده چقدر براش سخته، از مسئولیت جواب دادن به خدا می ترسم. همیشه پیش خدا التماس میکنم که اشتباه نکنم. تو هم اگه روزی راهنمای گروه های عملیاتی شدی هر جا میری اول خودت برو، اگه تو رد شدی بقیه نیروها هم میتونند رد شد. همراه باشید با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂🍂 🔻 2⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی صدای سوت خمپاره ای که از کنار گوشم رد می شود و آب مرداب را به هوا می باشد، حرفم را قطع می کند. آتش همه جا را پر کرده، نی ها و مرداب به هم ریخته اند. هواپیماها برای بمباران جزیره پایین می آیند، چرخ می زنند و آتش می ریزند و می روند. انگار برای مرغ و خروس دانه می پاشند. صدای انفجار لحظه ای قطع نمی شود. بعد از چند روز درگیری طاقت فرسا شرایط کمی آرامتر شده است. عملیات بدر نتوانست به اهداف از پیش تعیین شده برسد. همچنان قرارگاه نصرت در منطقه برای حفظ جزایر باقی مانده است و به عنوان قرارگاهی زیر مجموعه ی قرارگاه جنوب، خط پدافندی چزابه تا جنوب جزایر را عهده دار شده است. ناصری یکی از بچه های زبده ی شناسایی اسیر شد. وقتی این خبر را شنیدم خیلی ناراحت شدم اما چون از ابتدا در قرارگاه بود و اطلاعات زیادی داشت منافقین و جاسوس ها نباید پی به اسارت او می بردند. به بچه ها گفتم بروند برایش یک مجلس ختم ترتیب دهند و همه جا بگویند شهید شده است. عراق حسابی از دست ما در جبهه و جزیره عصبانی شده و شهرها را زیر موشک گرفته است. هواپیماهای عراقی روی شهر دزفول هر شب و روز مانور میدهند و شهر را بمباران می کنند. چاره ای نیست. باید به گونه ای پاسخ این ددمنشی را بدهیم. ما می خواستیم مردم شهرها از جنگ در امان بمانند اما عراقی ها این چیزها سرشان نمی شود. اگر ما متقابلا شهرهای عراق را موشک باران کنیم شاید کمی از شدت موشک باران شهرهایمان کاسته شود. قرار شده است نیروهای سازندگی بیایند و پدهایی را در هور ایجاد کنند تا با گذاشتن توپ روی آنها بتوانیم شهر العماره ی عراق را که حدودا ۶۰، ۵۰ کیلومتر از خشکی های ایران در هور فاصله دارد زیر آتش بگیریم. این اولین بار است که این کار صورت میگیرد، توپهای ۱۳۰ و توپ هایی با برد 45 کیلومتر که به شهرهای عراق رسید، کمی حساب کار دستشان آمد. بیشتر از همه ترسی که در دل دشمن ایجاد کرد مؤثر است و باعث می شود کمی شهرهای ما آرام بگیرد. اما هیچ کدام از اینها دل ما و بچه ها را تسلی نمی دهد. نیروهای زیادی در خیبر و بدر از دست رفته اند و روحیه ی رزمندگان زیاد خوب نیست. همراه باشید با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 بی‌ عصا دریا شده مقهورِ این پیغمبران حضرت موسی بیا اَروند را تفسیر کن... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd