eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
963 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 2⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی صدای سوت خمپاره ای که از کنار گوشم رد می شود و آب مر
🍂🍂 🔻 3⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی جلسه ای ترتیب داده ایم تا با بچه ها دوستانه دور هم بنشینیم و آنها حرف هایشان را بزنند. علی اکبر خیلی عصبانی می آید و در جلسه می نشیند. از همان اول شروع کرده به داد و بیداد، می گوید: - تو از بچه ها پله ی گوشتی درست کردی، بچه ها شهید شدند، تو درجه هات بالاتر رفته. سرم پایین و پایین تر می رود. نمی خواهم الآن جوابی بدهم. خودم هم شرایط روحی خوبی ندارم و شنیدن این حرفها داغم را تازه تر میکند. بلند می شود، کمی بد و بیراه می گوید و می رود، حسن کنار دستم نشسته است چهره اش برافروخته شده، می گوید: - بزنمش؟ - بزنمش؟ اشاره میکنم که بنشیند. فضا کمی آرام شده رو میکنم به بچه ها - تمام حرف هایی که على اكبر زد درست بود. اما من یک آرامش قلبی دارم پیش خدای خودم راضی هستم که اگر روزی از من پرسیدند که چرا این طور فرماندهی کردی من بگویم که به تكليف عمل کرده ام. شما هم همینطور باشید این بچه ها که شهید شدند من هم ناراحتم. اما باید بدانیم ما به تكليف عمل کرده ایم و همین را هم از ما می خواهند. جلسه تمام شده است. حسن دارد از سنگر بیرون می رود. صدایش میکنم، - حسن، برو زنگ بزن به على اكبر بگو ناهار درست کنه داریم با بچه ها میریم خونش. به نیروها هم بگو همه جمع شند قراره برای ناهار خونه على أكبر بريم. کمی تعجب می کند اما به روی خودش نمی آورد. - علی هاشمی، زنگ زدم گفتم ما داریم میایم خونتون یک ضرر دادی، چرا جلسه رو ول کردی؟ ولی هنوز عصبانیه میگه نمیخوامتون، بابا نمی خوامتون. من هم بهش گفتم: میدونی که ما دست بردار نیستیم تا آشتی نکنی و برنگردی، فایده نداره. - یکی دو ساعت دیگه آماده باشید میریم مثل همیشه سفره که پهن می شود و دور هم می نشینیم، غم ها بلند می شوند و می روند، بچه ها با هم شوخی میکنند و می خندند، كينه و کدورتی نمانده و على اكبر هم آشتی کرده، بچه ها می گویند: - اصلا چه ربطی داره دیگه به ما جنگیدن؟ جنگ بين هاشمی هاست. این طرف که تو هستی علی، آن طرف هم که فرماندهی شرق دجله رو سلطان هاشم گذاشتند خودتون با هم کنار بیاین. داریم از خانه بیرون می آییم، دست على اكبر را میگیرم. سرش را انداخته پایین، دستش را که می فشارم، نگاهم میکند، - على اكبر تا تو باشی دیگه قهربازی در نیاری. مجبور میشی این همه مهمون داری کنی. - قدمتون سر چشم فرمانده. تا باشه از این مهمونی ها. ما که از خدامونه در ماشین که می نشینیم رو میکنم به بچه ها تا دوباره سفارش خانواده ی شهدا را بکنم، . - حتما وقتی مرخصی میرید به خانواده ی شهدا سر می زنید دیگه؟ انتظاری که از شما ندارند، تازه یک لیوان شربت هم جلویتان می گذارند ولی در عوض خوشحال میشند که حداقل فراموش نشدند. . - بله على هاشمی حواسمون هست.| - خوبه، خدا رو شکر، سید، حالا که "سجاد" هم امروز افتخار داده و با ما اومده، زحمت بکش، من و سجاد را بذار دم خونشون. 🔻 4⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی آمده ام برای سرکشی پدهای جزیره. سجاد که مثل همیشه از صورتش نور می بارد، با احترام و ادب که جزئی از وجودش شده جلو می آید و میگوید: - علی آقا بابام بخاری ها رو گرفته. گفته به شما خبر بدم. - دستت درد نکنه. عصر با سید میایم خونتون. به بابات بگو. از قبل چند تا کاپشن برای بچه های ناصری (اسیر ) خریده بودم. آنها را هم با خودم می آورم تا با آقای خویشکار خانه ی ناصری هم برویم. کاپشن ها را نشانش میدهم و می پرسم - ببین اینها خوبه؟ به سن و سال و قد و قوارشون می خورد؟ - آره على خوبه. بخاری ها را پشت ماشین جا دادیم و با سيد و آقای خویشکار به خانه ی ناصری می رویم. از در خانه که بیرون می آییم، حرکت می کنیم سمت منزل حسین که از بچه های رامهرمز است و دو تا شهید داده اند. حسین خانه نیست. فقط پدرش هست. وقتی دعوتمان میکند و می رویم داخل، میگوییم که از دوستان حسینیم. اما سن و سالش خیلی بالاست و گوشهایش سنگین است. متوجه نشد ما کی هستیم و از کجا آمده ایم. دلش حسابی پر است. شروع کرده به حرف زدن درباره ی جزيره و هور و مجنون. سفره دلش را باز کرده برای ما. - بابا این جنگ که صاحب نداره، فرمانده ها خودشون نیستند. هیچی هم حالیشون نیست. نمی فهمند. مگه بچه های مردم ماهی هستند که می فرستندشون تو آب. تأييدهای نابه هنگام سيد در میان حرفهای پدر پیر حسین نمی گذارد جدی باشیم. خنده ام گرفته و سرم را پایین انداخته ام و دانه های تسبیح را بالا و پایین میکنم. - حالا اگر مردند خودشون برند تو آب. همینطور دارد حرف های خطرناک میزند و دست بردار نیست. آقای خویشکار و سيد از خنده نمی توانند جلوی خودشان را بگیرند. بالأخره هر طور بود سعی کردیم سر و ته حرف را جمع کنیم و هدیه را بدهیم و بیرون بیاییم.
باید به چند جای دیگر هم سر بزنیم. بعد از تحویل همه هدایا آقای خویشکار را درب منزلش می گذاریم و به سید می گویم که برویم خانه. منطقه را باران زده است و زمین دوباره گل شده. نزدیک کوچه که می رسیم بابا، با یک گاز کپسولی که دستش گرفته و می خواهد ببرد آن را پر کند، به سمت ما می آید، - سلام بابا خسته نباشی. - سلام على خوبی؟ خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سيد صباح بریم گاز بگیریم؟ - اگه گاز نباشه مسئله ای نیست. اشکالی نداره یک شب غذا نمیخوریم اما با ماشین بیت المال نمی خوام گاز خونمون تأمین بشه. - حالا یک بار اشکال نداره، که. - نمیشه پدرجان، چه طور من از ماشین استفاده ی شخصی بکنم بعد به بقیه بگم این کار رو نکنند، نمیشه. بابا، با غیظ میگوید: - خوب نمیخواد. نمیریم. شما برید خونه من میرم و بر می گردم. - حالا شد. این طوری وجدان همه مون آسوده تره. 🔻 5⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی در میزنم و ننه مثل همیشه در را باز می کند. بغلم میکند و می گوید: - رسميه هم اینجاست، بیا تو. تا این را گفت هدیه ای که برای رسمیه گرفته بودم را آماده و پشتم قایم میکنم. داخل اتاق می شوم و بعد از سلام و علیک نگاه میکنم به رسميه، - یه هدیه ای برات خریدم. همه شگفت زده شده اند. اهل این کارها نبودم. ننه و خواهرهایم کنجکاو شده اند ببینند چیست؟ عادله می گوید: - ساعته؟ مینو میگوید: - گردن بند؟ ننه هم می گوید: - شوخی میکنه اصلا على اهل این چیزا نیست. جلو می روم و کادو را دست رسمیه میدهم. سرش پایین است و به آن خیره شده. ننه می گوید: - این برای چیه؟ اصلا لازم نیست، باهاش راحت نیست. این چیه؟ برای چی گرفتی علی؟ پوشیه روی دست های رسمیه مانده است و خودش حرفی نمی زند. نگاهش میکنم و میپرسم: - خوبه، چطوره؟ - باشه اگه تو دوست داری من پوشیه میزنم. - دیدی ننه؟ خودشم راضيه. *.*.* دارم کم کم پدر میشوم. به قمر گفتم از بوشهر بیاید پیش رسميه تا خیالم راحت باشد. خبرهای تازه ای از بعضى تحركات عراق در جزیره به ما رسیده است. سریع یک نامه می نویسم و سبزعلی را که از نیروهای سیامک است صدا میکنم تا نامه را خیلی فوری به قسمت پدافند در جزیره برساند. او هم نامه را می گیرد و می رود. خبر می دهند در جزيره چند تا از بچه ها و "احمد فرازمند" شهید شده اند. سر جایم نیم خیز میشوم. - چه طور؟ خبری نبود که؟ آن هم چند نفر؟ سيد سريع راه بیفت، بریم پد شماردی ۳ مجنون شمالی. رسیده ایم به پد، دلم دارد آتش می گیرد. خون بچه ها به زمین و در و دیوار سنگر ریخته. بقیهی نیروها محزون و غمزده ایستاده اند و من را نگاه میکنند. چند نفر آن طرف تر بلند بلند گریه می کنند. شهدا تکه تکه شده اند. "سجاد خویشکار"، "فرازمند"، "نيكزاد"، "مستعان" و... شهید شده بودند. نمی دانم باید جواب پدر سجاد را چه بدهم؟ در دلم غوغاست اما باید بر خودم مسلط باشم. همه به من چشم دوخته اند، اگر من هم بی تابی کنم که دیگر توانی برای اینها نمی ماند. یکی از بچه ها که تسلط بیشتری روی خودش دارد را صدا میکنم و می پرسم - چی شده؟ همینطور آرام آرام اشک می ریزد و میگوید: - با بچه های تیپ امام حسن جمع شدیم. عکس یادگاری گرفتیم و نماز مغرب و عشاء را خواندیم. قرار شد بعد از آن دعای کمیل برگزار شود. بچه ها حال و هوای معنوی خوبی داشتند که یک دفعه عراق شروع کرد به خمپاره زدن. مداحمان گفت: «خدایا در اینجا دشمن دارد محل دعای کمیل ما را هدف قرار می دهد. شاید یکی از گلوله ها هم بر سر ما فرود بیاید و همه ی ما را شهید کند. خدايا، ما را آماده ی شهادت در راه خودت کن». بچه ها خیلی سوزناک گریه می کردند. دعا که تمام شد متفرق شدند و هر کدام به طرف سنگر خودشان رفتند که یکی از خمپاره ها درست خورد وسط چند تا از بچه ها که داشتند طرف سنگر وسطی می رفتند. همراه باشید با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🔰 🔅 تاریخ تولد: ۱۷ شهریور ۱۳۵۸ 📆 تاریخ شهادت: ۲۱ دی ۱۳۹۰ 📌مزار شهید: امامزاده علی اکبرچیذر ♦️ دانشجوی دانشگاه بود، درسش که تمام شد طبیعتا باید ادامه تحصیل می داد اما رفت سمت کار، همه اطرافیان تعجب کردند که او با آن همه هوش و استعداد، خصوصا که شرایط ادامه تحصیل برایش مهیا بود چرا این کار را نکرد به همین خاطر شروع کردند اصرار کردن به او تا باز هم ادامه تحصیل بدهد اما او قبول نکرد و همه را با یک جمله کوتاه جواب داد. 💎 بعدها هم که توی کارش پیشرفت کرد و شد مسئول بازرگانی کل سازمان، اطرافیان که می دیدند ادامه تحصیل خیلی برای او ساده تر شده است باز هم اصرار کردند اما مصطفی باز هم همان جمله قبلی را جواب داد:«با همین مقدار تحصیلات هم خیلی کارها میشود انجام داد که انجام نداده ام». ✔️ همیشه همینطور بود سعی می کرد بیهوده هیچ کاری را انجام ندهد. هدفی را در نظر میگرفت به سمتش حرکت می کرد و توی راه رسیدن به آن به هیچ حاشیه ای هرچند جذاب توجه نمیکرد، کاری هم به سرزنش باقی مردم نداشت. ➖ کل زندگی نه چندان طولانی اش به همین منوال گذشت، اصلا به همین خاطر رسیدن به هدف اصلیش که لقا خدا بود هم خیلی طول نکشید و در اوج جوانی به آن رسید. ♻️ مصطفی احمدی روشن با این خصوصیات حقیقتا نمونه و الگوی یک جوان حزب اللهی است. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 صاحب خانه مان کسی بود به نام مراد حسین. کارش این بود که از شلمچه عراق لباس و سیگار و چای می آورد. آن روزها این کار مرسوم بود. مراد حسین یک بنز مشکی داشت. گاهی با سرعت از مرز عبور می‌کرد، پلیس‌ها و ژاندارم‌ها دنبالش می‌کردند. خودش را به شهر می‌رساند، نزدیک خیابان ما که می رسید، بچه ها سوت می‌زدند و داد می‌کشیدند. وقتی می‌دید دارند نزدیک می‌شوند شاگردش چند باکس سیگار باز می‌کرد می‌ریخت توی خیابان. مردم هجوم می‌آوردند سیگارها را جمع کنند جلوی ماشین پلیس خود به خود گرفته می‌شد. بعضی مغازه دارها همدستش بودند. مثلا می‌گفت ساعت فلان از این مسیر می‌آیم، شما خیابان را بند بیاورید. یک گاری توی خیابان رها می‌کردند یا با ترفند دیگری جلوی ماشین ژاندارمری را می‌گرفتند و او فرار می‌کرد. مدتی در آن محله بودیم تا اینکه از آنجا هم جابه جا شدیم. پرداخت اجاره خانه برای پدرم زیاد بود. هم اینکه بابا حاجی از پدر دل نمی‌کند؛ تنها پسرش بود و دوستش داشت. خانه آبادان را فروخت و همین خانه خیابان میلانیان را خرید و همگی به آن خانه رفتیم. خانه ای بود سه خوابه، با یک حیاط نقلی. بهترین اتاق متعلق به باباحاجی و مادربزرگم بی‌بی، یک اتاق مخصوص پدر و مادرم و یک اتاق هم مال ما شش هفت نفر بود. حالا این خانه زیر گلوله های توپ و خمپاره هر لحظه ممکن بود مثل خانه های بی‌شمار دیگر ویران شود. کسی در محله ما نمانده بود به غیر از پیرمردی که سمساری داشت، همه همسایه ها رفته بودند. در خانه را زدم. پدرم در را باز کرد. فقط آن دو توی خانه بودند. مادرم مثل همیشه قربان صدقه ام رفت. سراغ باباحاجی و بی‌بی را گرفتم. پدرم گفت: نه برق هست، نه آب، نه غذا، باباحاجی و بی‌بی را به خاطر تانکر آبی که در مسجد هست، به آنجا بردیم. باباحاجی و بی‌بی نیاز بیشتری به دستشویی داشتند. آنها را به مسجد محله مان - مسجد امام حسین (ع) - برده بودند. گفتم باید شهر را ترک کنید پدرم گفت: بابا کجا بروم؟ شماها اینجا هستید.» گفتم: «بروید آبادان پیش خواهرم.» مادرم گفت: «همه» زندگی ما شماهایید تا وقتی شما توی شهر هستید از اینجا تکان نمی‌خورم. به پدرم گفتم: ننه را راضی کن. حداقل بروید آبادان، امنیت آنجا بیشتر است. اگر خدای نکرده گلوله توپ به خانه بخورد، زخمی شوید کسی نیست به فریادتان برسد، پدرم پذیرفت. دیدنشان ده دقیقه بیشتر طول نکشید. در میان گریه و دعاهای مادرم از آنها خداحافظی کردم. دو سه روز بعد برادرم غلامرضا را در پلیس راه دیدم گفت آقا و ننه و باباحاجی و بی بی به آبادان رفته اند. خیالم راحت شد. خانه خواهر بزرگم خدیجه در کوی ذوالفقاری آبادان بود. از عبدالله سراغشان را گرفتم .گفت: «نگرانشان بودم. در فرصتی با وانت طرف خانه رفتم. آتش روی محله مان شدید بود. توی راه صدای انفجارها شنیده می‌شد. حدود دویست متر با خانه فاصله داشتم که گلوله توپی نزدیک ماشین خورد. سریع خودم را به خانه رساندم. در زدم ننه در را باز کرد، مرا که دید به گریه افتاد. سراغ آقا را گرفتم گفت دیشب باباحاجی و بی‌بی را با موتور به آبادان پیش خواهرتان برده تا الآن برنگشته نگرانش هستم. گفتم ننه آماده شو می‌برمت آبادان. خوشحال شد. ... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 عبدالله می‌گفت حتی در خانه را قفل نکرد؛ فکر می‌کرد خیلی زود سر خانه و زندگی اش بر می‌گردد. به طرف آبادان حرکت کردیم. پرسید ننه از برادرهایت خبر داری؟ گفتم آره ننه همه خوب‌اند. از یکی یکی سؤال می‌کرد؛ محمد را دیدی؟ غلامرضا را دیدی؟... گفتم حالشان خوبه. زد زیر گریه گفت ننه این چه بلایی بود سرمان آمد. سعی کردم آرامش کنم. موضوع حرف را عوض کردم، گفتم ننه همه بچه ها چند تا تانک زدند، چند تا عراقی را اسیر گرفتند. عبدالله گرم صحبت با مادرم متوجه نبوده از جاده کنار اروند و توی دید عراقی ها می‌رود. می‌گفت تا آمدم مسیرم را عوض کنم، از آن طرف اروند ماشین ما را زیر رگبار گرفتند. تیر بود که از بالا و پایین ماشین رد می‌شد. سرعتم را زیاد کردم. مسافتی را زیر آتش عراقی‌ها رفتم. مادرم هی می گفت قربونت برم سرت را بیاور پایین به سمت بیمارستان شرکت نفت پیچیدم و از دید عراقی‌ها خارج شدم. عبدالله نیمه شب به خانه خواهرم در کوی ذوالفقاری رسیده بود. روز بیست مهر شنیدیم عراقیها بالاتر از «حفار شرقی» بر روی کارون پل نظامی زده‌اند. برای بررسی وضعیت، با دو خودرو به آن طرف رفتیم. نزدیکی روستا خودروها را پارک کردیم و بقیه راه را پیاده رفتیم. ابتدای روستا جای چرخ کامیون و جیپ دیده می‌شد. با احتیاط وارد روستا شدیم. به جز یک پیرمرد کسی در روستا نبود. از او سراغ گرفتیم، گفت عراقی‌ها یکی دو ساعت قبل اینجا بودند و به طرف رودخانه رفتند. شمال رودخانه را نشان داد. بچه ها مخالف رفتن به آنجا بودند می‌گفتند با این تعداد کم توی بیابان هیچ عقبه نداریم. شهری هم پشت سرمان نیست. اصرار کردم برویم، ببینیم کجا دارند پل می‌زنند و وضعیتشان چیست. بچه ها گفتند اگر برویم و با عراقی ها درگیر شویم همه کشته می‌شویم. گفتم حداقل برویم، موقعیت پل را شناسایی کنیم. از کنار رودخانه به طرف شمال حرکت کردیم. مسافت زیادی نرفته بودیم که حسن سواریان گفت: «عراقی‌ها دارند ما را دور می‌زنند!» به سمت چپ رودخانه اشاره کرد و گفت: «آنجا را ببین!» جایی را نشان می‌داد که گردوخاک به هوا شده بود. برای اینکه بچه ها نترسند، گفتم اینها که گله گوسفندند! گفت: «نه به خدا، اینها ماشین اند دارند طرف ما می آیند.» چند جیپ و کامیون با سرعت به طرف ما می آمدند. پیش از آنکه محاصره شویم، پیاده به سمت روستا دویدیم. نفس زنان خودمان را به خودروها رساندیم و از آن محل دور شدیم. ارتش عراق آن روز با زدن پل بر روی رودخانه کارون تعداد زیادی از مردم را به اسارت گرفت. روز بیست و یک مهر، خبر دادند دیشب عراقی ها با حمله به پادگان دژ، نیروهای آنجا را به شهادت رسانده اند. با حدود پانزده نفر به پادگان دژ رفتیم. وارد ساختمان پادگان شدیم، کسی نبود، درها باز بود، باد توی اتاقها زوزه می کشید و کاغذها و اسناد را در محوطه می پراکند. تعدادی بیسیم در محوطه افتاده بود که با گلوله آنها را از کار انداخته بودند. توی یکی از اتاقها جنازه هفت سرباز و درجه دار را چیده و رویشان ملافه سفید کشیده بودند. معلوم بود پیش از ما، نیروهای خودی دیگری آنجا بوده‌اند و اجساد را جمع کرده اند. تعدادی توپ ۱۰۶ نو هم در محوطه بود. موضوع را با بیسیم به فتح الله افشاری خبر دادم، گفت چند نفر را می‌فرستم توپها را ببرند. انگار خاک مرده روی پادگان پاشیده بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 همه جا بوی مرگ و باروت می‌داد. پادگان دژ مثل شهر ارواح شده بود. از آنجا به طرف دیزل آباد رفتیم. عراقی‌ها از پلیس راه هم عبور کرده بودند. نیروهای مردمی در مدخل ورودی شهر و اطراف پمپ بنزین سردرگم ایستاده بودند و نمی دانستند چه کار کنند. کسی نبود سازماندهی کند. توی گاراژها، روی سقف کامیونها و کفی های اسقاطی و بالای ساختمانها سنگر گرفتیم. با اصابت هر گلوله خمپاره چند نفر از مدافعان شهر به خاک و خون می‌غلتیدند. نیروهای مردمی دور ما جمع شده بودند. ده پانزده نفر از مردم دور یک پاسدار جمع می‌شدند که چه کار کنیم؟ کجا برویم؟ خود به خود آن سپاهی فرمانده آن منطقه به حساب می آمد. کم کم موقعیت دشمن را پیدا کردیم. دانستیم با آنها قاطی شده ایم. گاه با یک گروه از دشمن درگیر بودیم. وقتی دقت می‌کردیم می‌دیدیم گروه دیگری از بچه ها پشت همین نیروهای دشمن هستند، اما با گروه دیگر درگیرند. گاه می‌دیدیم نیروهای خودی به طرف ما تیراندازی می‌کنند. تیرها زوزه کشان از کنارم می‌گذشتند؛ معلوم نبود از طرف خودی یا دشمن است. جنگ تن به تن و سختی بود. با آمدن نیروی کمکی دشمن حجم آتش خمپاره شدت گرفت. خمپاره اندازهایی داشتند که پشت نفر حمل می‌شد؛ سبک و تکاوری بودند. هرچه مواضعمان را تغییر می‌دادیم بلافاصله می‌زدند. در همان حال، متوجه شدیم یگان تازه نفس دشمن از جاده شلمچه به مدخل ورودی شهر یعنی سه راه کشتارگاه رسیده و به طرف دیزل آباد می آید؛ یعنی هم مقابل ما بودند، هم از پشت سر به طرف ما می آمدند. بار دیگر در محاصره قرار گرفتیم. از بیابانهای اطراف، خودمان را به کوی طالقانی رساندیم و سر کوچه ها و روی پشت بام خانه ها موضع گرفتیم. تا روز بیست و یکم نیروهای مدافع شهر با جنگ پارتیزانی تمام عیار نگذاشتند عراقی ها حتی به مدخلهای ورودی شهر برسند، اما به مرور، با شهید و زخمی شدن مدافعین شهر و نرسیدن نیروی کمکی و امکانات اولیه، آن روز خانه های پیش ساخته، پلیس راه، دیزل آباد، پل نو، صددستگاه کشتارگاه؛ یعنی همه ورودیهای شهر به دست عراقی‌ها افتاد. آنها شب هنگام از جاده اهواز به خرمشهر و جاده شلمچه به خرمشهر، به ورودی شهر رسیدند و توپخانه سنگین، شهر را زیر آتش گرفت. گروه دیگر از خانواده ها که تا این روز حاضر نبودند شهر را ترک کنند، به ناچار پیاده از شهر خارج می‌شدند. بچه های خردسالشان را بغل گرفته و پیاده به طرف آبادان حرکت می‌کردند. در حالی که آبادان هم در محاصره بود و زیر آتش قرار داشت. شب به خانه ای در کوی آریا رفتیم. خانه لوکس و مدرنی بود. وسایل گران قیمت و فرشهای دست بافت را در یک اتاق جمع کردیم. از مواد غذایی توی خانه لیست برداشتیم و از طرف سپاه امضا کردیم که صاحب خانه پس از جنگ پولش را از سپاه بگیرد. غذای چندانی در خانه ها نبود. بیشتر روزها از صبحانه خبری نبود. در بهترین وضع چای شیرین با مقداری نان خشک همه صبحانه ای بود که بچه های مدافع شهر گیرشان می آمد. برای شام و ناهار هم اگر فرصتی دست داد سیب زمینی و تخم مرغ آب پز یا نان و هندوانه از مسجد جامع می رسید و با دستهای کثیف و خاکی با ولع می‌خوردیم. دلم برای غذای مادرم تنگ شده بود! صبح روز بیست و دو مهر از خواب که بیدار شدم، از تانکر توی حیاط کمی آب برداشتم که چای درست کنم. دنبال نان می‌گشتم که صدای بی سیم درآمد. کسی پشت بیسیم گفت: «عراقی ها به طرف اداره بندر شروع به پیشروی کردند سریع خودتان را برسانید!» بچه ها را با داد بیدار کردم و راه افتادیم. دو سه نفر آنقدر خسته بودند که حال بلند شدن نداشتند و نیامدند. بین راه، بچه ها به صدام و عراقی ها فحش می‌دادند که نگذاشتند یک استکان چای بخوریم. پیش از ما گروهی از نیروهای آذربایجانی به فرماندهی «صمد الله وردی» به اداره بندر رسیده بودند. نیروهای دانشکده افسری و تکاوران دریایی هم در آنجا مردانه می‌جنگیدند. گروه های دیگر هم به صورت پراکنده درگیر بودند. جنگ در گمرک در گرفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd