eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
630 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
❣پدر جبهه بود. خواهرم به شدت بیمار شده بود، به حدی که پزشک از بهبود آن قطع امید کرده بود. هیچ وسیله ای هم نبود که بتوانیم به پدر خبر بدهیم. کنار بستر خواهرم نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد. در را باز کردیم. پدر بود. بی سلام و علیک رو به مادر گفت: کدام یک از بچه های من بیمار شده؟ مادر گفت: همه خوب هستند! پدر گفت: نه، یکی از بچه ها بیمار و در حد مرگ است. او را به بالین خواهر بردیم. کنارش نشست و چند بار به حالت دعا خدا را صدا زد تا فرزندش شفا پیدا کند. ناگهان خواهرم از بستر بیماری بلند شد. پدر گفت: درجبهه خواب دیدم فرزندم بیمار و در حال مرگ است. 48 ساعت مرخصی گرفتم و از خدا خواستم تا قبل از اینکه اتفاقی بیافتد به بالین فرزندم بیایم و برای سلامتی و شفا او دعا کنم. روز بعد، وقتی خواهرم کامل بهبود پیدا کرده بود، پدر به جبهه برگشت. 🌹🌷🌹 هدیه به شهید محمدرضا انصاری صلوات، کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 رحمة‌الله به عشاق اباعبدالله وقتی به شهادت رسید، هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود قبل از عملیات، داده بود جلو پیراهنش نوشته بودند: آن‌ قدر غمت به جان پذیرم حسین(ع) تا قبر تو را بغل بگیرم حسین (ع) میگفت: «دوست دارم موقعِ شهادت تیر به سینه‌ام بخورد و شهید شوم» دعایش زود مستجاب شد! و در عملیات والفجر هشت تیری سینه اش را شکافت؛ همان‌جایی که شعر را نوشته بود..! راوی: رضا دادپور        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 رمضان در اسارت دی ماه ۶۵ عسکر قاسمی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 سرانجام ماه رمضان شروع شد و همه بچه‌ها بدون توجه به عواقب احتمالی آن، شروع به روزه گرفت کردند، سربازان عراقی هم طبق روال گذشته، صبحانه ناهار و شام را در همان ساعت‌های قبلی به اسیران تحویل می‌دادند. 🔻چند روزی گذشت. یک روز یکی از نگهبان‌های عراقی به نام امجد که تا حدی مذهبی بود به آسایشگاه ما آمد، برای ما سخنرانی کرد و ما را موعظه کرد گفت: شما اسیران ایرانی مگر مسلمان نیستید و ادعای مسلمانی نمی‌کنید، پس چرا روزه نمی‌گیرید؟ شما کافر هستید، کسی که دستورات اسلام را اجرا نکند مسلمان نیست و کافر است، شما ایرانی‌ها ثابت کردید که مجوس هستید! البته امجد خودش بهتر از ما می‌دانست که نظام صدام با اعمال مذهبی زیاد موافق نبود. ولی چه قصدی داشت که این حرف‌ها را زد الله اعلم. 🔻 یکی از اسیران بلند شد و گفت: سیدی! ما همگی روزه هستیم, مجبوریم صبحانه و ناهار خود را نگه‌داریم برای افطار و سحر، بعد غذای خود را به امجد نشان داد و گفت: قربان! ما مسلمان هستیم و دستورات اسلام را انجام می‌دهیم. بعد از این صحبت، «امجد» خیلی ناراحت شد و گفت: چرا شما سحر بیدار نمی‌شوید و سحری نمی‌خورید؟ او خبر نداشت که اسرا، سحری خود را در حالی صرف می‌کنند که خود را زیر پتو پنهان کرده تا از دید نگهبانان عراقی در امان باشند. 🔻 چند روز گذشت، روز دهم ماه رمضان فرا رسید، یک مرتبه دیدیم نگهبان عراقی آمد و دستور داد که همه ما با کل وسایل از آسایشگاه خارج شویم و ۵ نفر ۵ نفر پشت سر همدیگر، روی پا نشسته و سر را روی زانو قرار دهید. بعد از آن شروع به تفتیش کردند. تفتیش به این صورت بود که باید اول لخت می‌شدی و کل لباس خود را به جز یک شورت ییرون می‌آوردی و کل وسایل داخل کوله پشتی را بیرون می‌ریختی و بعد دانه دانه آنها را داخل کیف انفرادی یا کوله پشتی می‌گذاشتی. زمانی حدوداً چند دقیقه صرف این‌کار شد. در این مدت چند سرباز عراقی با کابل‌هایی که از جنس کابل‌های برق به صورت سه تایی بود و با هم بافته بودند شروع به زدن بر روی بدن ما کردند به طوری که هر کسی توانایی ایستادگی در برابر آن را نداشت. کل بدنش پر از زخم و کبودی می‌شد. خلاصه همه ما یکی یکی نوبتمان شد و این جریان هم تمام شد. 🔻 وقتی داخل آسایشگاه آمدیم یکی از بچه‌ها که کم سن و سال‌تر و جثه ضعیف‌تری داشت، بدون اینکه خراشی برداشته باشد یا کتکی خورده باشد ایستاده بود. اسم او «ابوالقاسم محرابی» از بچه‌های خوب خوزستان بود. او تعریف می‌کرد: من آخرین نفر بودم که باید تنبیه می‌شدم و خیلی می‌ترسیدم، هرکدام از شماها که زیر کابل می‌رفتید من شکنجه روحی زیادی را متحمل می‌شدم و بیشتر می‌ترسیدم. 🔻 در این بین، در دل خودم آیةالکرسی را قرائت کردم، می‌دانستم که آیةالکرسی خواص زیادی دارد از جمله معجزات آن محافظت در برابر دشمنان می‌باشد. باور کنید هنوز آیةالکرسی تمام نشده بود که نوبت من شد. ناگهان افسر عراقی از دو نگهبان‌ها را صدا زد که زود بیایید کارتان دارم. نگهبان‌ها هم سریعا به طرف افسر عراقی دویدند، من هم از این فرصت استفاده کردم وارد آسایشگاه شدم از آن تنبیه نجات پیدا کردم. هدیه به روح مطهر شهدای غریب اسارت کسانی که سال‌ها بعد پیکر مطهرشان به وطن اسلامی بازگشت صلوات آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قطعه ای خاطره انگیز برای بچه های جبهه ای خواب روزه‌دار  ‌‌‍‌ .. ‌‌‌‌اگر در ماه مبارك رمضان، خواب روزه‌دار عبادت است، در جبهه‌ها نیز اینچنین است ؛ خواب مجاهدی كه از عهده‌ انجام وظیفه‌ خویش در راه خدا به‌تمامی بر آمده ، و اكنون بعد از شبی پرحادثه ، بر خاك جبهه به خواب رفته است. مقصد ما در انتهای این كانال‌هایی است كه توسط دشمن برای مقابله با سپاه اسلام حفر شده است. می دانیم شما هم به یاد این شعر افتاده‌اید كه : عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. با وجود این كانال‌ها دیگر برای ما نیازی به حفر سنگر وجود ندارد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 ﷽ قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ قطعاً مؤمنان رستگار شدند همان كسانی‌كه در نمازشان خشوع دارند ای به آيين پاك آيينه ساده و بی‌ريا و بی‌كينه اين همه روشنی، مگر داری جای دل آفتاب در سينه ازدحامت حضور بيداری است در صفوف نماز آدينه دستهايت كليد معبد عشق با خدا آشنای ديرينه آرمان بلند شعر من است درك آن دستهای پر پينه آشنا كن مرا به آيينت ای آئينه، آی آئينه ! مومنون - آیه ۱و۲ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 رمضان در اسارت / سال ۱۳۶۰ علی علیدوست قزوینی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 اسم نویسی برای روزه گرفتن چند روز قبل از ماه مبارک، عراقی ها اعلام کردند کسانی که می خواهند روزه بگیرند اسم بنویسند. بخاطر افطاری و سحری بعضی ها نظرشان بود که ثبت نام نکنیم شاید بخواهند از این اردوگاه ببرند ولی بعضی ها گفتند ما به تکلیف مان عمل می کنیم هرچه پیش آمد خوش آمد و اسم‌ نوشتند. 🔻رفتار عراقی ها با روزه داران خوب بود هر اردوگاهی قصه خودش را دارد نمیشه مقایسه کرد اما در اردوگاه ما در روز اول ماه مبارک با سوت عراقی ها وسط اردوگاه جمع شدیم و فرمانده عراقی گفت: امروز اول ماه رمضان است آنهایی که می خواهند روزه بگیرند بیایند یک طرف و آنهایی که روزه نمی گیرند یک طرف دیگر و دو صف شدیم روزه گیرها چهار اسایشگاه شدیم و یک طرف اردوگاه و بقیه هم یک طرف و بعد طبق لیست، آسایشگاه ها شکل گرفت. برخلاف شایعات، دلهره و نگرانی که عده ای راه انداخته بودند رفتار عراقی ها با روزه داران خوب بود. 🔻غذای گرم می دادند موقع افطار و سحر درها را باز می کردند و غذای گرم می دادند. هر روز هنگام افطار شوربا ( آش یا سوپ عراقی) می دادند و سحر هم برنج می دادند. البته غذا از نظر کمی و کیفی مناسب ماه رمضان نبود و ما نه افطار نه سحر سیر نمی شدیم . 🔻آب سرد نداشتیم و‌ گرما اذیت می کرد روزهای طولانی تیر ماه و هوای گرم و نبود آب خنک کار را خیلی سخت کرده بود البته در طول ۲۴ ساعت، یک وعده، چایی می دادند ولی درست یادم نیست هنگام افطار می دادند یا سحر. 🔻راه حل ابتکاری برای آب سرد چیز دیگری هم نبود، چند روز که گذشت فکری برای آب شد هر گروه غذایی یک حلب روغن ۱۷ کیلوبی از آشپز خانه گرفتند البته به تدریج و به نوبت دور حلب های روغن را گونی کشیدند صبح که در باز می شد این حلب ها را پر آب می کردند و در سایه قرار می دادند و گونی اطراف آنرا خیس می کردند، نسیم می زد و تا آمار عصر این آب داخل حلب کمی خنک می شد تا افطار بعد از شانزده، هفده ساعت تشنگی نفری یه لیوان آب بخورند این وضعیت غذای ماها بود. 🔻اوضاع معنوی جدیدی شکل گرفته بود از نظر معنوی عبادی، اوضاع خیلی خوب بود ولی یک جو معنوی دیگر بصورت فکر متحد شکل گرفته بود و این برای اولین بار بود که این جو بوجود آمده بود و همه بدنبال این بودند که از این فرصت پیش آمده نهایت استفاده را بکنند. 🔻نماز جماعت ممنوع بود اولین کاری که شروع کردیم این بود که نمازها را همه با هم می خواندیم، البته نماز جماعت ممنوع بود ولی ما همگی نمازمان را همزمان شروع می کردیم و تعقیبات را هم یک نفر بلند می خواند و بعد همگی دعای قبل از افطار و دعاهای دسته جمعی و ربنا رو با رعایت مسائل امنیتی می خواندیم. 🔻ختم قرآن داشتیم در طی روزهای ماه رمضان هم ختم های قرآن فردی، گروهی و بعضی از کلاس ها مثل احکام، آموزش قرآن و ترجمه قرآن را شروع کردیم و در شب های جمعه هم دعای کمیل می خواندیم و در شب های قدر مراسم احیاء اجرا کردیم و قرآن به‌سرگرفتیم و در آخر نماز عید فطر هم، به‌ذهنم میاد که نماز عید را به جماعت خواندیم و مشکلی هم پیش نیامد. 🔻رسیدن مفاتیح الجنان در ساعت طلایی لازم به ذکر است یکی از خانواده ها (۱) هنگام اسارت یک جلد کتاب مفاتیح الجنان همراه داشتند که آن را با خودشان آورده بودند و این مفاتیح در واقع در ساعت طلایی بدست ما رسید و این کتاب بابرکت بداد ما رسید و تمام دعاها از روی آن نوشته شد. یکی دو شب نیز آن کتاب نزد من بود. خلاصه ماه رمضان خیلی پر برکت و بیاد ماندنی بود. ➖➖➖➖➖ ▪️توضیحات (۱ ) عراقی ها حدود چهل نفر پیرمرد، پیرزن و چند کودک را از جاده ها و شهرها ربوده و اسیر كرده بودند که اینها خانواده بودند و در یک آسایشگاه جا داده بودند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 تصاویری از لحظات نفس‌گیر عملیات رمضان . ماه رمضان ۱۳۶۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۱ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وی روزهای جنگ در سال ۵۹ و آغاز فعالیتش به عنوان یک امدادگر را این گونه روایت می‌کند: 🔸 روزی که جنگ شد ✍ جنگ که شروع شد ۲۰ ساله بودم.  سازمان جوانان آن زمان یا همان هلال احمر الان، کلاس‌های آموزشی برگزار کرده بود؛ مثل ماشین‌نویسی، خیاطی و ... . من هم ماشین‌نویسی ثبت‌نام کرده بودم. صبح ۳۱ شهریور داشتم آماده می‌شدم به کلاسم بروم که برادرم به خانه آمد و وقتی فهمید می‌خواهم به کلاس بروم گفت، شما این صداها را نمی‌شنوید؟ و بعد خبر داد که عراق حمله کرده است. بعد هم که هواپیماهای عراقی را دیدیم و صدای خمپاره‌ها و موشک‌ها را شنیدیم، فهمیدیم که بالاخره بله! راستی راستی یک حمله‌ای به خاکمان شروع شده است.  مثل خیلی‌ خانواده‌های دیگر شهر خانواده‌ام اصرار داشتند آبادان را ترک کنیم. یعنی می‌گفتند کل شهر باید تخلیه شود. ولی ما به پدرم اصرار کردیم تا اجازه بدهد ما بمانیم. البته پدرم به این راحتی راضی نشد اما بالاخره انسان متعهدی بود و آن قدر پافشاری کردم تا راضی شد در آبادان بمانم. ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
در روزهای نخست از جنگ، هنوز کسی تصوری از آینده جنگ نداشت و البته کمتر کسی هم بود که فکر کند این جنگ، 8 سال به درازا می انجامد. اهالی شهرهای جنگزده، اگر آشنایی در شهرهای مجاور داشتند، آن ها پناه می بردند، در غیر این صورت در معبر شهرها و دشت های خارج از شهر، به صورت دلخراشی آواره می شدند.با گذشت چند هفته از جنگ و کمرنگ شدن افقهای آتش بس،"هلال احمر" دست به کار شد و اردوگاه هایی موقتی برای اسکان جنگزدگان مهیا کرد.این اردوگاهها فضایی غمبار و نامناسب داشتند و هیچ کس هم تصور نمی کرد به مدت طولانی مورد استفاده قرار بگیرند و البته با طولانی شدن جنگ، تمامی این آوارگان به شهرهای مجاور انتقال داده شدند و این قبیل اردوگاه ها جمع آوری شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
❣سید علی چه عهدی با خدا و مولای خود بسته بودی؟ تولد : ۲۱ رمضان شهادت : ۲۱ رمضان مصادف با شهادت مولا علی(ع) هنگام شهادت هم ۲۱ ساله بودی! واقعا چه رازیست؟! شهید آوینی درست گفته است: « در عالم رازی است که جز با خون فاش نمیشود..» "سیدعلی دوامی" همچون مولایش علی‌وار زیست و علی‌وار شهید شد. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣خاطره ای از مادر شهید سید جعفر مظفری : 🔹بعد از شهادتش یک شب اومد به خوابم گفت: مادر! دلم میخواد تو حیاط خونه یه حسینیه بسازید گفتم: مادر ما که پول نداریم . گفت: غصه نخور پولش با من! 🔹یه جلسه قرض الحسنه ای داشتیم که هر ماه تشکیل می شد. تصمیم گرفتم تو جلسه بعدی با اسم سید جعفر شرکت کنم، تو اون جلسه وقتی قرعه کشی شد اسم سید جعفر برای وام یک میلیونی دراومد ، خیلی خوشحال شدم، یاد اون جمله سید جعفر افتادم که توی خواب بهم گفت: غصه نخور پولش با من! 🔹با کمک پدرش، با اون پول تونستیم تو حیاط منزل یه حسینیه بسازیم. اسم حسینیه رو هم گذاشتیم حسینیه باب الحوائج. 🔹از زمانی که این حسینیه تو منزل ما ساخته شد مناسبت مذهبی نبود که ما مراسم نداشته باشیم. الان هم به برکت اهل بیت و خود شهید مردم شهر تو مناسبت های مختلف تو حسینیه مراسم برگزار می کنند که خیلی از اونها حاجت دارند و شهید و واسطه قرار میدن و تو حسینیه یه مراسم روضه میگیرن وحاجت روا میشن. شهید🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_1568717293.mp3
2.6M
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم کربلا منتظر ماست بیا تا برویم حاج صادق آهنگران کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
خوابی که شاید ما را بیدار کند کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ شب در تاریکی توی مقر یکباره صدای فتح الله افشاری یا جمشید برون بلند می‌شد. هر دو صدای دلنشینی داشتند. فتح الله میخواند: میدمد لاله از خون تو ای شهید زمان یار مستضعفان خون خدا خون خدا خون خدا. فانوس به دست از اتاقش بیرون می آمد. پشت سرش بچه ها یکی یکی از توی اتاقها بیرون می آمدند و در حالی که «ای شهید زمان» را با فتح الله تکرار میکردند به نمازخانه میرفتند. وسط همنوایی بچه ها، فتح الله اوج می گرفت: «می دمد لاله از خون تو» بچه ها پاسخ میدادند ای شهید زمان، ای شهید زمان. در آن تاریکی، صدای هق هق بچه ها بلند می شد. تا نصف شب دعا و گریه و رازونیاز برقرار بود. صحنه معنوی و حزن آلودی به وجود می آمد. هر چند روز یک بار شهیدی داشتیم و این صحنه ها تکرار می شد. محمد جهان آرا در این فضای معنوی، هر روز، بعد از نماز صبح برای بچه ها کلاس قرآن میگذاشت و عبدالرضا موسوی نهج البلاغه تدریس می کرد. یک شب به اتاق محمد رفتم. دیدم محمد و رضا درباره خطبه ای از نهج البلاغه مشغول صحبت هستند. محمد می پرسید منظور امام علی(ع) در این خطبه چیست؟ رضا هم برایش توضیح میداد. رضا مسلط به نهج البلاغه بود. بچه ها بعد از نماز صبح در کتابخانه جمع می شدند، رضا چند فراز از نهج البلاغه را برایشان می‌خواند و تفسیر می کرد. محمد و رضا رابطه صمیمی و عارفانه ای با هم داشتند. کم کم نیروهای قدیمی که برای سرکشی به خانواده هایشان رفته بودند، بازگشتند. اواخر دی یا اوایل بهمن پنجاه ونه محمد جهان آرا تصمیم گرفت ساماندهی جدیدی در سپاه خرمشهر به وجود بیاورد. نیروهای قدیمی و افراد کم سن و سالی که برادران شهدا هم در بین‌شان بود، همه را در نمازخانه جمع کرد یک تخته سیاه گذاشت، اسامی قدیمی ها را روی آن نوشت و گفت: «برادرها، برای شورای فرماندهی سپاه خرمشهر به شش نفر از این کاندیداها رأی بدهید.» هر کسی رأی خود را به طور مخفی روی کاغذ نوشت و توی ظرف رأی گیری انداخت. رأیها را شمردند. محمد جهان آرا به عنوان فرمانده سپاه، سید عبدالرضا موسوی جانشین فرماندهی، فتح الله افشاری مسئول عملیات، عبدالله نورانی جانشین عملیات و مسئول محور کوت شیخ، احمد فروزنده مسئول اطلاعات و من به عنوان مسئول پرسنلی، اداری و بهداری انتخاب شدیم. برایم جالب بود؛ در یک سازمان نظامی رأی گیری برای انتخاب فرمانده در هیچ جای دنیا سابقه ندارد. شاید دموکراتیک ترین سازمان نظامی در آنجا شکل گرفت. بعد محمد گفت من از اختیارات فرماندهی استفاده میکنم و بهمن اینانلو را به عنوان مسئول لجستیک و تدارکات می‌گذارم. بعضی بچه ها از روش انتخابات محمد راضی نبودند. تقریباً از همین جا اختلافات درونی سپاه به صورت ضعیف به وجود آمد. بهمن باقری، غلامرضا حسن آذرنیا، جمیل فائزی و تعدادی از دوستان دیگر هم مخابرات سپاه خرمشهر را شکل دادند. غلامرضا پیش از پیروزی انقلاب در بخش مخابرات اداره بندر کار کرده بود، اطلاعاتی خوبی در مورد بیسیم و کد و رمزگذاری داشت و بچه ها را با سیستم مخابرات آشنا کرد. بخش عمده مخابرات ما باسیم بود. بین مقرها و خانه هایی که نیروها مستقر بودند، ارتباط با سیم برقرار می کردند. سیم ها دائم براثر اصابت گلوله خمپاره قطع می‌شد و آنها بلافاصله سیم کشی‌ها را ترمیم می‌کردند یک بیسیم پی آرسی ۷۷ در اتاق محمد و رضا گذاشته بودند؛ اما سرور اصلی در مقر مخابرات بود. آنها با شبکه های مختلف در ارتباط بودند. رمز و کد داشتند، پیامها را رمزگشایی میکردند و به فرماندهی می‌دادند. مقر مخابرات سپاه ابتدا در هتل پرشین بود. بعد به یکی از ساختمانهای نیمه کاره اداره برق منتقل شدند. این ساختمان در جاده بین آبادان و خرمشهر نزدیک کوی بهروز قرار داشت. به آنجا ایستگاه برق می‌گفتند. این جابه جایی محرمانه انجام شد که دشمن آسیب نزند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ مدتی پس از بازسازی سپاه خرمشهر، جمعی از نیروهای قدیمی که در چهل و پنج روز مقاومت و پیش از آن حضور داشتند شروع به پچ پچ و ایراد گرفتن در داخل سپاه کردند. مثلاً می‌گفتند می‌خواهیم مردمی باشیم. نمی‌خواهیم پاسدار شویم. عده ای می‌گفتند حاضریم سپاهی شویم و لباس سپاه بپوشیم ولی زیر بار اینکه فرم پر کنیم و اصول دین از ما بپرسند نمی رویم؛ مراحل پذیرش را بی احترامی به خود می دانستند. بعضی هم می‌گفتند تا جنگ هست می جنگیم، اصلاً چه نیازی است به طور رسمی وارد سپاه شویم؟ جهان آرا که می خواست ساماندهی کند می‌گفت نمی‌شود اسلحه و مهمات و غذا و سوخت از سپاه بگیرید بعد بگویید کاری به مقررات سپاه نداریم. می‌گفت وقتی کسی نیروی رسمی سپاه است از تقسیم بندی ها، نگهبانی ها و مأموریت های سازمان یافته تبعیت می‌کند. محمد درست می‌گفت. واقعاً نمی شد روی آنها حساب باز کرد؛ ناگهان رها می‌کردند و می‌رفتند. مثلا ده نفر بودند، یکباره می‌دیدیم دو نفر هستند. غذا برای دو نفر می فرستادیم، اعتراض می‌کردند که ماده نفریم، چرا برای دو نفر غذا به ما دادید؟ ادامه این وضع برای اداره تشکیلاتی و سازمانی سخت شد. محمد یک بار با من درد دل کرد گفت: «حیف است بچه هایی که آن طور جنگیدند و حماسه آفریدند این طور دچار حب نفس و مسائل شخصی شوند.» گفت: «اینها خودشان نمی‌دانند خدا چه توفیق بزرگی نصیب‌شان کرده است، در آینده مشخص می‌شود چه کار بزرگی کرده اند.» گفت: «مثل این است که یک خرمن ثواب جمع کنی بعد با یک کبریت همه را به آتش بکشی. بعضی دوستان دارند این کار را می‌کنند.» همه آنها بچه های خوبی بودند. عمده این رفتارها مربوط به سن و سالشان بود و جوانی می‌کردند. محمد به من گفت بچه هایی را که به صورت مردمی در مقرهای کوت شیخ و کوی بهروز و جاهای دیگر هستند برای عضویت در سپاه پذیرش کنم. آنها پرونده ای نداشتند. یکی یکی سراغشان می رفتم تشویقشان می‌کردم عضو سپاه شوند. با آنها صحبت می‌کردم می‌گفتم اگر اتفاقی افتاد و شهید شدی حداقل یک آرم سپاه بالای تابوتت بزنیم. حداقل بگوییم پاسدار شهید فلانی. یکی از رفقایم به نام رضا کرمی در کار پذیرش به من کمک می کرد. هیچ کدام چیزی بلد نبودیم. ولی او بهتر از من مسائل گزینش را می دانست. رضا سخت می‌گرفت، من با زبان نرم و دوستی تعامل می‌کردم ولی رضا طبیعت جدی داشت. می‌پرسید اصول دین چند تاست؟ نماز جمعه می‌رفتی؟ شغل پدرت چیست؟ و... بچه ها از این سؤالها بیزار بودند. وقتی یکی بیرون می آمد، بقیه از او می پرسیدند سؤالها چه بود؟ طرف تا سؤالها را بازگو می‌کرد می‌گفتند بروند پی کارشان، ما که نمی آییم از این سؤال و جوابها بدهیم. آنها اغلب نیروهای مردمی بودند که نمی‌خواستند قیدوبند داشته باشند، می گفتند فقط برای رضای خدا می‌جنگیم و نمی‌خواهیم هیچ وابستگی داشته باشیم. کم کم توانستیم نزدیک به صد نفر را جذب کنیم؛ البته واقعاً آدم جذب کردیم. آنها در سنین مختلف و از قشرهای مختلف بودند. نقطه مشترک همگی این بود که در جنگ سی و پنج روزه زیر آتش مقاومت کرده بودند و پس از سقوط خرمشهر هم جانانه با دشمن می‌جنگیدند. از سن شانزده ساله تا سنین بالا از دانش آموز و دانشجو تا کاسب و کارمندان اداره بندر و شهرداری خرمشهر در بین پذیرش شدگان ما بودند. به طور مثال، رئیس آموزش و پرورش خرمشهر را وارد سپاه کردیم که بعدها شهید شد. جالب این بود که به عنوان مسئول امور اداری پاراف کردن بلد نبودم. کلی نامه می آمد نمی‌دانستم با اینها چه کار باید بکنم؛ برایشان نامه بنویسم؟ خودم نامه را ببرم؟ با کسی صحبت کنم؟ برادرم غلامرضا چون در ذوب آهن و اداره بندر خرمشهر کار کرده بود، آشنایی داشت. روزی دو ساعت می‌آمد با هم نامه ها را پاراف می‌کردیم. بعضی اوقات نامه می آمد که پاسخش را نمی‌دانستم. خودش متن نامه ها را تهیه می‌کرد. آنها از ادبیات غلامرضا خوششان می آمد نامه را به محمد نشان می دادم می‌گفت این متن خیلی خوب است، همین طور دستی بنویسید بدهید برود. غلامرضا همیشه برایم نقش معلم داشت. بخش دیگری از کار ما بهداری بود. حدود هفده نفر از خواهرهایی که در مقاومت خرمشهر در کارهای بهداری و تدارکات و رزمی نقش فعالی داشتند پس از سقوط خرمشهر با بقیه نیروها به آبادان آمده بودند. روبه روی هتل پرشین یکی از منازل "بریم" شرکت نفت را گرفتیم. آنجا را تمیز و مرتب کردند و مستقر شدند. آنها را بین بیمارستانها تقسیم کردیم و به نوبت کار پرستاری می‌کردند جهان آرا به من می‌گفت کاری کن آنها وارد کادر سپاه شوند تصمیم گرفتیم پیش از اینکه خواهرها کادر رسمی سپاه شوند یک دوره آموزش بهداری ببینند.
با یک مرکز آموزش بهداری در اصفهان هماهنگ کردیم و به اتفاق حمید قبیتی و امیر استاد تعدادی از خواهرها را با یک مینی بوس به مرکز آموزش فرستادیم. آنها پس از مدتی با اطلاعات و تخصص بیشتر به مقرشان بازگشتند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
حماسه جنوب،خاطرات: 🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن شب محمد جهان آرا صدایم کرد گفت: «شرایط خانواده های بچه ها در شهرستانها و اردوگاهها خوب نیست. در استانداری با محمد فروزنده تصمیم گرفتیم به شما مأموریت بدهیم بروی به وضع آنها رسیدگی کنی.» اول فکر کردم چون مجروح هستم با این حیله می‌خواهد مرا از جبهه دور کند. مخالفت کردم، بحثمان شد. در تاریکی، زیر نور فانوس نشسته بودیم و تا دیر وقت با هم کلنجار رفتیم. نیروهای قدیمی نگران خانوادهایشان بودند. بعضی هنوز خبر نداشتند خانواده شان در کدام شهر و اردوگاه هستند. عده ای به اصفهان، تبریز، شیراز و جاهای دیگر می رفتند. وضعیت خانوادهایشان را می‌دیدند و ناراحت می‌شدند. به محمد جهان آرا می‌گفتند شرایط خانواده ما وخیم است. از نظر غذا، پتو، چراغ و دیگر مایحتاج در مضیقه اند. روز به روز تعداد این افراد زیاد شده بود. محمد ابتدا می‌گفت ماهیت کار اداری پرسنلی ات ایجاب می‌کند که دنبال خانواده ها بروی و سرکشی کنی. وقتی دید زیر بار نمی روم، گفت: ثواب کمک به آوارگان کمتر از جنگیدن نیست! آنها پدر و مادرهای بچه هایی هستند که در جبهه می جنگند. اگر به خانواده آنها رسیدگی نشود، بچه ها از جبهه بر می گردند.» در نهایت به شوخی جدی گفت: «به تو دستور می‌دهم!» قبول کردم. محمد معمولا اغنایی صحبت می‌کرد. هیچگاه ابتدا دستور نمی داد مگر اینکه مجبور می‌شد. محمد همان جا سویچ تویوتای آبی رنگی را که زیر پایش بود داد و گفت: «با این ماشین برو.» فردای آن شب راهی استانداری شدم. به محمد فروزنده گفتم: «آقای جهان آرا گفته خدمت شما برسم. مرا توجیه کنید. بفرمایید چه کار باید کنم؟» ایشان کمی درباره شرایط جنگ زده ها صحبت کرد و گفت: «از اهواز که بیرون می روی در مسیرت هرجا اردوگاهی دیدی می ایستی وضعیت‌شان را می بینی، با من تماس می‌گیری و کمبودهایشان را گزارش میدهی که از طریق وزارت کشور به وضعیت‌شان رسیدگی شود. یادداشتی نوشت، گفت: «برو حسابداری یک میلیون تومان بگیر. حسابدار پرسید آقا پولها را با چی می‌خواهی ببری؟» گفتم: چیزی ندارم» گفت: «برو، یک ساک بخر بیاور.» گفتم: «الآن مغازه ای باز نیست.» بنده خدا رفت ساک شخصی خودش را آورد و داد. ساک چرمی قهوه ای رنگی بود. یک میلیون تومان پول زیادی بود. آن موقع اسکناس ده تومانی، حتی پنج تومانی چاپ می‌شد. یک میلیون تومان پول نقد را توی ساک جا دادم و به طرف شیراز حرکت کردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
این راه عشق است و خطر دارد راهی شود هرکس جگر دارد ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
آن روزها فاصله خاک تا افلاک و کویر تا بهشت ؛ یک میدانِ مین بود ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂