باشد حرام شیر حلالی که خورده ام
گر روزی از خون شما ساده بگذرم
شهیدان #مدافع_وطن
#شهید_محمد_غفاری
#شهید_حسین_رضایی
#شهید_محمد_جعفرخانی
و شهید #مدافع_حرم
#شهید_مهدی_قره_محمدی
#شهدای_تیپ_صابرین
🇮🇷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکون، صفت مرداب است و حرکت، نشانهی حیات...
این کدام نسیم است و از کدام جنّت "قدس" وزیدن گرفته...
هر چه هست، طوفان نزدیک است...« اِنَّ مَعَ الْعُسرِ یُسرَاً...»
🖋سیّد مرتضی آوینی
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🔸🍃🌸🌸🍃🔸
صبح مان ، نہ ؛
عمرمان !
همہ پُرخیر است ؛
با یاد شما ،
خاڪیانِ افلاڪ نشین ...
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
دو حمام در آبادان باز بود؛ یکی در لین ۱، یکی توی شهر. پیرمردی بود که حمام را آماده میکرد، پول نمیگرفت، کاسه ای گذاشته بود هر کسی حمام میکرد مایل بود پولی داخل کاسه می انداخت. یک بار داخل حمام بودیم یک گلوله توپ خورد بغل دیوار حمام. با شورت آمدیم بیرون ببینیم چه شده، دیدیم پیر مرد جیغ و داد میکند. کنار حمام یک نفر شهید و یک نفر زخمی شده بود. حمام همیشه زیر آتش بود. نماز جمعه آقای جمی هر هفته برگزار میشد. نماز پرمعنویت و باحالی بود. آقای جمی انسانی معنویی بود. بچه های سپاه آبادان به او پدر جمی میگفتند. میگفت: «به من نگویید پدر از این کلمه خوشم نمی آید. پدر مال مسیحی هاست!»
حضرت امام در مورد آقای جمی و نماز جمعه آبادان فرموده بودند، من وقتی نماز جمعه آبادان، اهواز، دزفول را میبینم، پیش خودم مباهات میکنم که چنین جاهایی را داریم. نماز جمعه ای که در بلاد
جنگی تشکیل میشود غیر از نماز جمعه تهران و قم و جاهای دیگر است. حتی شنیدیم آیت الله مشکینی گفته بودند من حاضرم ثواب سی سال نمازم را با دو رکعت نمازی که آقای جمی در آبادان زیر خمپاره میخواند معاوضه کنم.
•••••
سیزدهم
هولناک بود. در شیراز بودم که خبر دادند غلامرضا در جاده گناوه شهید شده است. باورکردنی نبود. خانواده غلامرضا در شیراز بودند. غلامرضا چند روزی مرخصی گرفته بود آنها را ببیند. از آبادان به ماهشهر می رود. یک ماشین ژیان در آنجا داشت. با آن شبانه از ماهشهر به طرف شیراز حرکت میکند. یکی از خویشاوندان با او همراه می شود. نرسیده به گناوه در منطقه ای به نام امام حسن به پاسگاهی میرسند. همین که از پاسگاه عبور میکنند یک بسیجی که سر پست بوده روی زانو می نشیند و شلیک میکند! کسی که همراهش بود می گفت اصلا کسی جلوی ما را نگرفت و ایستی نداد. چند متری نرفته بودیم که صدای تیر آمد. ماشین از جاده منحرف شد و ایستاد. در تاریکی چشمم به غلامرضا افتاد. تیر به سرش خورده بود.
پیکر غلامرضا را به شیراز آوردیم و همانجا دفن کردیم. تشییع و خاکسپاری مظلومانه و غریبانه ای بود. خبر بین خوزستانیهای مقیم شیر از پیجید. جمعیت زیادی به مجلس ختم آمدند. سنج و دمام آوردند و عزاداری مفصلی کردند. غلامرضا چهار فرزند داشت؛ دو دختر و دو پسر. داغ شهادت غلامرضا برای مادرم سخت بود. میگفت ننه بچه هایت هنوز کوچکاند. ننه ما را دست تنها گذاشتی. از این واگویه ها داشت و اشک میریخت. خانمش بی تابی میکرد. پدرم فایز دشتستانی میخواند و به سبک خودش عزاداری میکرد. خانمش میگفت از خون غلامرضا نمیگذرم. برای دلجویی و آرام شدن ایشان مسیر قانونی را طی کردیم. شکایتی نوشته شد. گفتیم از آن بچه شکایتی نداریم، ولی علیه فرمانده سپاه گناوه شکایت کردیم که یک آدم آموزش ندیده را سر پست گذاشته است. دادگاهی تشکیل شد. من و عبدالله هم شرکت کردیم. فرمانده سپاه گناوه و فرمانده سپاه بوشهر آشنا در آمدند و بچه های جنگ بودند. این اشکال به همه سیستم بسیج آن موقع وارد بود. از این قبیل حوادث در دوران جنگ پیش می آمد. با حاج عبدالله رضایت دادیم. همسر ایشان هم در نهایت رضایت داد.
روز بیست و نهم اردیبهشت، برای ما روز سختی بود. شهادت غلامرضا داغ سنگینی به خانواده ما وارد کرد. غلامرضا، هم برای من، هم حاج عبدالله، مربی خوبی بود. برادرم غلامرضا ده سال از من بزرگتر بود. پیش از انقلاب در ذوب آهن اصفهان کار میکرد. کلاس هفتم ماجرایی برایم اتفاق افتاد که از خرمشهر به اصفهان رفتم و یک سال با او زندگی کردم. کلاس هفتم را در دبیرستان پرفسور هشترودی خواندم. معلم های خوبی داشتیم. کلاس ادبیات برایم دلنشین بود. از ریاضیات خوشم نمی آمد؛ اما ادبیات و فلسفه را با علاقه میخواندم. معلمی داشتیم به نام آقای جلالی. آخوندی قدبلند بود، منطق و فلسفه درس می داد. با او بحث میکردم و سؤالهای گنده گنده میپرسیدم. وقتی از دستم خسته می شد، می گفت:
بنشين فيل سوف شلوغ نکن.
ناظم مدرسه آقای نیک نژاد بسکتبالیست بود. قد بلندی داشت و خوش تیپ بود. قبل از همه می آمد کنار در دبیرستان می ایستاد. هرکس دیر می آمد به او تذکر میداد و اگر تکرار میشد تنبیه میکرد. مرد موقر و مؤدبی بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
بازیهای ما در خرمشهر، فوتبال گل یا پوچ و شطرنج بود. تابستانها با محله های دیگر مسابقه شطرنج میگذاشتیم. تیم شش هفت نفری بودیم که شطرنجمان خوب بود. سر کوچه یا روی پله در خانه، توی سایه می نشستیم و شطرنج بازی میکردیم. روزی یکی از بچه ها آمد و گفت: «جایی هست که پینگ پنگ و شطرنج و والیبال دارد، چای و آب یخ هم میدهند، برویم آنجا.»
او ما را به حزب پان ایرانیست برد. مرکز اصلی فعالیتهای حزب در خرمشهر بود. رهبر حزب پان ایرانیست، محسن پزشکپور، از خرمشهر کاندیدا میشد و چند دوره به مجلس شورای ملی رفت. سه چهار نفر شدیم و رفتیم وارد ساختمان حزب شدیم. یکی پرسید: آقایان اینجا چه کار دارید؟ گفتیم می خواهیم با حزبتان آشنا شویم. خوشش آمد و با ما صحبت کرد. حواسمان به حرفهایش نبود پرسید: «آقایان سؤالی ندارید؟» گفتیم آقا اینجا شطرنج هم میشود بازی کرد؟ گفت: بله بله بفرمایید، میزهای شطرنج اتاق بغلی است.
رفتیم نشستیم. از ما با چای و میوه پذیرایی کردند. گفتند هر وقت خواستید می توانید بیایید اینجا بازی کنید. آنجا پاتوق ما شد. در همین رفتنها آنها روی ما کار میکردند. ما هم برای اینکه خودمان را ازتک و تو نیندازیم حرفهایی میزدیم و سؤالهایی میپرسیدیم. کم کم مقداری به حزب حساس شدیم و بحث هایشان را دنبال کردیم. به طور مثال، آرم حزب بین دو خط موازی یک خط مخالف وسطش بود. می پرسیدیم معنی آرمتان چیست؟ میگفتند ما میگوییم عدالت و این یعنی عدالت وجود ندارد. آن سالها مصادف با اعلام استقلال بحرین بود. اعضای آن حزب هر روز در ملامت این واقعه بحث میکردند. روزنامه ای داشتند به نام خاک و خون این روزنامه را به آنجا می آوردند و میخواندم. بدون هدف علاقه مند شدم. زیاد سؤال میکردم. پس از مدتی مسئول حزب به من گفت: «شما میتوانید از خط کتابخانه ما هم استفاده کنید.»
با توجه به شلوغی خانه، علاوه بر کتاب، درسهایم را هم آنجا میخواندم. دانشجویی به نام معصومی مسئول شاخه جوانان حزب بود. بچه تهران بود و پدرش در خرمشهر کار میکرد. یک روز به من پیشنهاد داد مسئول کتابخانه شوم. برایم جالب بود. اسم مسئول مرا قلقلک داد، بلافاصله پذیرفتم. کلید کتابخانه را داد و گفت: «هرکس کتاب خواست بده، رفقایت را هم بیاور.» در هفته یک نفر هم نمیآمد کتاب بگیرد ولی برای خودم خوب بود؛ چون کتاب میخواندم. کتابهای جنایی زیاد دوست داشتم. کتابهای ماجراهای مایک هامر را میخواندم. کارآگاهی بود که گروههای گانگستری را نابود میکرد. پس از آن کم کم به شاهنامه و حافظ و به طور کلی ادبیات بیشتر علاقه مند شدم. شاید صد شعر و کتاب آنجا خواندم. مدتی که گذشت مسئول حزب گفت: «یک نفر می خواهیم که روزنامه خاک و خون را توزیع کند، حاضری این کار را بکنی؟» گفتم «پول میدهی؟»
مبلغی تعیین کرد و گفت: یک موتور هم میدهیم.
موتور؟! دوچرخه هم نداشتم. حالا صاحب موتور میشدم. گفتم: می توانم شبها به خانه ببرم؟ گفت: آره، مشکلی ندارد، پول بنزینش را هم میدهیم.
بیشتر علاقه مند شدم. موتورگازی بود. بعد از ظهرها روزنامه خاک و خون را پخش میکردم. فکر میکنم هفته ای بیست و پنج ریال می دادند. کتاب و روزنامه می خواندم، هم درآمدی داشتم. برایم خوب بود. هم نزدیک امتحانات سال هفتم بود. مسئول حزب گفت: «شورای حزب شما را به عنوان مسئول شاخه دانش آموزی منصوب کردند.»
چندماهه رشد خوبی کردم. میگفتند شبها هم باید بروی شعار نویسی کنی. مواظب باش. پلیس ببیند میگیرد. روی دیوار می نوشتم عدالت اجتماعی و آرم حزب را زیرش کلیشه میکردم. می نوشتم، نه چپ نه راست، راه ناسیونالیسم ملت ایران. شعارهایی هم در مورد محرومین مینوشتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
یک شب پاسبانی دنبالم کرد. با موتور فرار کردم و به خانه یکی از بچه محلها رفتم. بعضی از بچه ها برای خنده و سرگرمی با من می آمدند. یک روز گفتند یک اجلاس دانش آموزی داریم، دخترها و پسرها را دعوت کردیم باید برایشان سخنرانی کنی. گفتم: «بلد نیستم.» مطلب کوچکی از روزنامه خاک و خون درآوردند، گفتند این را حفظ کن بیا آنجا بگو درباره مشروطه و آذربایجان و آذرآبادگان و آذربایگان سخنرانی کردم. این اولین سخنرانی ام در جمع بود. هنوز بخشهایی از آن را به یاد دارم. درباره شهدای مشروطه میگفتم: «شاد باشید ای شهدای راه وطن که به سالها در دل خاک نهفته اید.» یک روز توی سالن امتحان بعد از اینکه برگه امتحان را دادم، تعدادی نشریه حزب را توی نیمکت بچه ها گذاشتم. یکی از بچه ها مرا دید، رفت به ناظم مدرسه گفت او هم آمد، برگه ها را از دستم گرفت، مرا به دفتر برد که اینها چیست؟ گفتم اینها را حزب پان ایرانیست به من داده.
دو ساعتی نشستم. دو نفر کت و شلواری آمدند. حرفی نمیزدند. فقط گوش میکردند. ولی مدیر مدرسه با من حرف میزد که بابایت کیست؟ کجا بودی؟ و فلان... بعد هم گفت دیگر از این کارها نکنی. تعهد گرفت و بیرون رفتم. موقع ثبت نام سال بعد گفتند تو را در این مدرسه ثبت نام نمیکنیم. هر چه مادرم اصرار کرد، قبول نکردند. رفتیم پیش رئیس آموزش و پرورش. آقای جا افتاده ای بود، گفت: «بچه ات را بردار به جای دیگر ببر. توی این شهر نمانید، هم به نفع خودش هست، هم به نفع ما. دردسر برای ما درست نکن.» وقتی پافشاری کردیم گفت برای ما شر درست میشود. به ما گفته اند ثبت نامش نکن. پدر و مادرم با غلامرضا مشورت کردند گفت: «بفرستید اصفهان پیش خودم.
زندگی جدیدی را با غلامرضا در اصفهان شروع کردم. سال دوم دبیرستان به مدرسه هاتف در میدان طوقچی اصفهان رفتم. غلامرضا از بچه های مبارز خرمشهر بود. بیشتر آشنایی ام با جریانهای سیاسی و انقلابی را مدیون او هستم. غلامرضا با حزب پان ایرانیست مخالف بود. می گفت اینها روی دیگری از رژیم شاه هستند. آنها را انحرافی و ساخته رژیم شاه میدانست. نمیخواست در مورد این حزب جدی شوم و به انحراف بروم. یک بار با یکی از دوستانش به حزب پان ایرانیست خرمشهر آمدند و با آن افراد بحث کردند که شما ایدئولوژی و مبنای درستی ندارید، فقط دنبال انتخابات هستید. مردم بیچاره گرسنه را دنبال خودتان میکشید. دکانی باز کردید که هر چهار سال آقای پزشک پور به مجلس برود. دوستانی پیدا کردم. شعبه حزب اصفهان در خیابان جمال الدین عبدالرزاق بود. یکی دو بار به آنجا سر زدم. تحویلم گرفتند. آنها با حزب خرمشهر در مورد من صحبت کرده بودند. رئیس حزب پان ایرانیست اصفهان کسی به نام دکتر عاملی بود. غلامرضا وقتی شنید عصبانی شد. میدانست یکشنبه ها به حزب می روم، گفت دیگر حق نداری آنجا بروی. از آن روز دیگر نرفتم. رفتنم بیشتر از روی کنجکاوی بود. غلامرضا اطلاعات سیاسی خوبی داشت. به اندازه فهم از مسائل و مشکلات اجتماعی مردم میگفت و گریزی هم به مسائل سیاسی میزد و ذهنم را درگیر موضوعات روز میکرد. با «علی اکبر پرورش در اصفهان ارتباط داشت. در یکی از قرارها، صبح اول سحر به خانه ایشان می رود. زنگ را که میزند عده ای از یک پیکان پیاده میشوند مچ دستش را میگیرند، کت بسته هلش میدهند توی ماشین، منتظر می مانند آقای پرورش در را باز کند. آقای پرورش با زیرپوش و پیژامه در را باز میکند. یقه اش را میگیرند او را هم با مشت و لگد توی ماشین می اندازند و هر دو را میبرند.
غلامرضا مدتی بازداشت بود ظاهرا تلفن آقای پرورش شنود میشده و نمیدانسته یا رعایت نمی کرده. غلامرضا میگفت مأمورین پرسیدند با او چه کار داری؟ گفتم سؤال شرعی داشتم. ایشان هم وقت نداشت گفت وقت دیگر بیا. آنها گفتند مگر این مرجع توست؟ آیت الله ست؟» میگفت: «مرا به یکی از اتاقهای ساواک بردند. یک سری شماره تلفن داشتم آنها را قورت دادم. یکسری یادداشت و جزوه داشتم که همانجا زیر موکت اتاق ساواک گذاشتم. کیف و بدنم را گشتند، دیدند هیچی نیست. به عقلشان نمیرسید زیر موکت خودشان را بگردند! مدتی بازجویی می کنند و با تعهد آزاد میشود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
31.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا میدانید:
🔺درطول ۸ سال دفاع مقدس:
🔸 ۷ عملیات با رمز یا الله
🔸 ۱۳ عملیات با رمز محمد رسولالله /ص/
🔸 ۷ عملیات با نام علی /ع/
🔸 ۱۳ عملیات با نام زهرا /س/
🔸 ۱۱ عملیات با نام حسین /ع/
🔸 و ۸ عملیات با رمز یا. صاحبالزمان /عج/ بوده است.
کانال مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۱۵ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ نمی دانم چند ساعت اما بعد از مدتی
🍂 مگیل / ۱۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دفعۀ دوم خواب میبینم که با مگیل به مسافرت رفته ایم؛ به یکی از کشورهای همسایه، دوباره از خواب میپرم.
این خوابهای عجیب و غریب یا از روی گرسنگی است و یا از روی ترس و لرز بی اندازه. هوس یک چای داغ کردهام. بیشک، در بساط حاج صفر پیدا میشود، اما حال اینکه آتش درست کنم را ندارم اما، چه خوب میشد اگر یک فنجان چای داغ میخوردم. کم کم این احساس وسوسه ام میکند. به آنچه در خواب دیده ام میخندم و از جا بلند میشوم. مگیل، اما، ترجیح میدهد همانجا ولو باقی بماند. تصمیم میگیرم پالان قاطرهای مرده را روی هم بگذارم و آتش بزنم. این کار را میکنم و از قضا آتش بزرگی روشن میشود. فقط دعا میکنم که در دید عراقیها نباشد تا دوباره آنجا را به شخم ببندند. کورمال کورمال کتری حاج صفر را پیدا میکنم. درست ته یک کیسه جا خوش کرده کنار کتری یک بسته چای و مقداری قند هم هست. اما چیزی که تعجبم را بر می انگیزد، وجود چند سکه در ته کتری است. سکه ها را در می آورم بررسیشان میکنم. بعید است که پول باشند. حتما سکه طلاست. شاید لابه لای هدایای مردمی بوده، حاج صفر آنها را سوا گذاشته.
- مگیل پولدار هم شدیم! سکه های طلا، بیا، تو که چشم داری خوب سیاحت کن، باید طلا باشد، نه؟ هفت هشت سکه. حیف که به دردمان نمیخورد. اینجا مثل پُل صراط میماند. هزار تا از این سکه ها هم داشته باشی به حالت فرقی نمی کند. ملائک خدا هم که اهل باج گرفتن نیستند. طلاها میماند روی دستت ولى من اینها را با خودم میآورم. آمدیم و یک جا گیر کردیم، یادت باشد همیشه چند تا سکه همراه داشته باش. بغل پالتو در جای امنی میگذارم و درش را محکم میبندم. البته بگویم پول و طلا همیشه هم مایه آرامش نیست. یک وقت دیدی برای همین سکه ها سرمان را بریدند.
به خود میآیم و میبینم چقدر با مگیل حرف زده ام؛ جملات بی سروته، حرفهای صد تا یک غاز، چقدر هم صحبت داشتن خوب است.
کتری را از برف پر میکنم و کنار آتش میگذارم. خیلی زود متوجه لمبرهای کتری میشوم و میفهمم که آب جوش آمده است. قدری چای در آب جوشیده میریزم و بعد عطر دم کشیدنش، همه جا را بر می دارد. در حین انجام این کارها مدام دستم به دک و پوز مگیل میخورد. آن دوروبر به دنبال شکلات و نخودچی کشمش است. یک کنسرو لوبیا و یک تن ماهی هم باز میکنم.
امشب جشن گرفتیم، میخواهم تلافی این چند روز را دربیاورم. همه چیز هست. غذای داغ، چای قندپهلو و جای گرم و نرم کنار آتش. "مرگ میخواهی برو گیلان"، راستی هیچ وقت نفهمیدم این ضرب المثل از کجا آمده. خلاصه مرگ میخوای برو گیلان. ناگهان مگیل از جا بلند میشود. برای چند لحظه باورم میشود که راهی گیلان است. منظورم گیلانغرب نیست. از اینجا تا آن گیلان که من میگویم خیلی راه است. ترس مثل خون زیر پوستم میدود و بدن سردم را گرم می کند. یعنی چه شده که مگیل این طور سراسیمه از جایش بلند شده؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۱۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ناگهان مگیل از جا بلند میشود. یعنی چه شده که مگیل این طور سراسیمه از جایش بلند شده؟
حتی این شوخیها هم دیگر نمی تواند مرا بی خیال جلوه دهد. افسار مگیل را محکم میچسبم.
- آدم اند؟ آره مگیل؟ اینهایی که ازشان ترسیدی آدماند؟
مگیل گردن میکشد و میخواهد افسارش را رها کنم. اما من محکم او را
گرفته ام. چند بار دور خودش میچرخد و مرا هم مجبور به این کار میکند. کارم تمام است.
- عراقی ها هستند نه؟ بیا، دستهایم را میبرم بالا آن مسلم، لا اله الا الله.
در همین فکرها از همه چیز قطع امید میکنم. حتی نزدیک است افسار مگیل را رها کنم. ناگهان فکر دیگری به ذهنم خطور میکند. چرا مگیل باید از آدمهایی که دوروبر ما هستند بترسد؟ او که آدم زیاد دیده است. پس اینها آدم نیستند. یعنی اگر موجودی یا موجوداتی به ما نزدیک شده باشند، آدم نیستند.
- گراز هستند!؟ ای بابا اینجا که گراز ندارد کوچک اند؟ بزرگاند؟ فهمیدم. گرگ هستند. ای گرگهای لعنتی..
چند شیشه الکلی را که در خورجین حاج صفر پیدا کرده ام، روی آتش میریزم. از گرمای آتش میفهمم که حسابی گر گرفته است.
- هاهاها بزنید به چاک گرگهای بی حیا برو به جان حاج صفر دعا کن که توی بساطش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد
پیدا می شود.
رو به آسمان میکنم و میگویم خدایا قصۀ این دره خیلی طولانی شده،
خودت ما را با سلام و صلوات از اینجا خارج کن.
از آرامش مگیل و اینکه دیگر سم نمیکوبد و افسارش را نمی کشد، می فهمم که گرگها رفته اند. به قول قدیمیها ماستشان را کیسه کرده اند. جلوی مگیل بروز نمیدهم اما فکر اینکه گرگهای وحشی گرسنه تا چند متری ما آمده اند، حتی از حمله عراقیها هم برایم ترسناکتر است.
-عجب گرگهای پررویی هستندها، تا دیدند ما آمده ایم خودشان را دعوت کردند. شما کاریات نباشد مگیل خان، تا من را داری غصه نداری. میدانی، دو تا تیر در کنی پا به فرار میگذارند. البته این را هم بگویم اینها برای من آمده بودند. یعنی راستش را بخواهی گوشت قاطر دوست ندارند. نه اینکه قاطرها گوشت تلخ باشند، اما در جایی که آدمیزاد باشد، دیگر التفاتی به قاطر و استر و اسب ندارند. این بیشرفها آمده بودند تا داداشت را یک لقمه چپ کنند که تو به موقع من را خبر کردی؛ وگرنه الان بیرسول شده بودی. میگویم داداش یک وقت فکر نکنی تعارف میکنم ها، اصلا میخواهی یک صیغه برادری بین ما خوانده شود تا باور کنی؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۱۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ناخداگاه به یاد رمضان میافتم. از بس با قاطرها مأنوس بود، یک بار افسار یکی از آنها را گرفته بود و رفته بود پیش روحانی گردان گفته بود: «حاج آقا برای ما صیغه برادری بخوان. حاج آقا هم بهش برخورده بود و معرفی اش کرده بود به کارگزینی و گفته بود یا جای من توی این گردان است یا جای رمضان. از خنده شقیقه هایم زقزق میکند. چشمهایم نزدیک است از کاسه درآیند. این جراحت، انگار جوابی است برای آن خنده ها و شادی های روزهای خوب دور هم بودن. راست گفته اند هر خندهای یک گریهای هم دارد. حالا مجبورم آرام تر بخندم تا چشمهایم کمتر درد بگیرند. شوخی نمیکنم. بگذار یک بار هم بین یک آدم و یک قاطر صیغه برادری خوانده شود. دستی می کشم. مگیل بی توجه به حرفهای من، همچنان مشغول نشخوار است.
- اصلا میفهمی من چه میگویم؟ چند لحظه به سکوتی که همیشه همراه من است بیشتر توجه میکنم و بعد این شعر را برای خود میخوانم.
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
آره دیگر من این همه برای تو درددل کردم آن وقت شما ما آدمها را نامحرم می دانید. حالا خوب است اشرف مخلوقاتیم و حداقل آی کیویمان صد است. شماها که آی کیویتان بیست است.
رمضان بعد از آن دعوای مفصلی که با حاج آقا روحانی گردان کرد گفته بود: بابا اصلا با قاطر نمیشود صیغه برادری خواند. نه برادری نه خواهری، چون آنها پسر هستند، نه دختر، مگر صیغهٔ خواجوی.
بیچاره منظور رمضان این بود که قاطرها خواجه هستند. نگو فامیلی حاج آقا "خواجوی" است.
با این حرف، دعوا از سر گرفته شد و اگر پادرمیانی حاج صفر که از قدیم بچههای گردان را میشناخت نبود کار به دفتر قضایی و شکایت و شکایت کشی هم میرسید.
روحانی گردان به خاطر ریشِ سفید و سن و سال حاج صفر کوتاه آمد. مدام می گفت: «این پسرک به شعائر اسلام توهین کرده به مفاتیح توهین کرده، همه چیز را به مسخره گرفته.» تا آن روز نمیدانستم که صیغه برادری و آداب آن را در مفاتیح نوشته اند.
وقتی خمیازه ای طولانی وقفه ای در حرفهایم می اندازد، می فهمم که هنوز حسابی خسته ام. یک چای لب سوز برای خودم میریزم و پشت به پشت مگیل کنار آتش لم میدهم. از بیخیالی مگیل پیداست که گرگها دیگر برنمی گردند. میگویند گرگ را یک بار که بترسانی، دیگر طرفت نمی آید.
- خوب برای خودت سروری میکنی یادت باشد که قدر این جلال و جبروت را بدانی، یادت باشد که یک روز به جای شکلات پوست هندوانه سق میزدی و توی قرارگاه هیچ کس آدم حسابت نمیکرد. اما حالا هم راهنمای منی و هم آقای خودت. پالانت که بهترین پالانه از گل نازکتر هم که بهت نمی گویم. یک وقت غرور نگیردت فکر کنی خبری است. زیر و روی این خاکها هزاران هزار اسب و قاطر و استر خوابیدند، خاک شدند و رفتند. اگر نگوییم شما قاطرها هم گل کوزه گران خواهید شد آجر ساختمان بناها که حتماً می شوید.
ادامه دارد.......
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞شهیدی اهل بخشش ....
🎙روایتی از #شهید غلامرضا بی نوا ....
#شهدای_فارس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شهیدفدایـــــی_امــــام_زمـــــان(عج)
🔰هفتمِ شهید فرهاد شاهچراغی، دوست از برادر عزیزتر عبدالحمید بود که به دارالرحمه رفتیم. با هم بین قبور شهدا قدم می زدیم که عبدالحمید به جایی اشاره کرد و همان جا نشست. با دست خاک های آن محل را صاف کرد و با انگشت روی آن نوشت:
مدفـــن پاسدار شهیــــــد، فدایی امام زمان - عبدالحمید حسینــــی.
💠پنج ماه بعد وقتی پیکر شهیدش از عملیات بیت المقدس بازگشت، پدر شهید علی خضری دوست صمیمی عبدالحمید درخواست کرد که قبر ایشان را بالای سر فرزند او بکنیم و آنجا دفن کنیم. قبـــر اول که کنده شد، به آب رسید. قبـــر دیگری کندند، آن هم به آب رسید و پر آب شد و بالاخره قبر ایشان در همان نقطه ای که خودش اشاره کرده بود آماده شد. بی آنکه ما به کسی از این پیش گویی چیزی گفته باشیم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
نشردهید
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
#شهیدفدایـــــی_امــــام_زمـــــان(عج) 🔰هفتمِ شهید فرهاد شاهچراغی، دوست از برادر عزیزتر عبدالحمید
🚨ﻣﺎﺟﺮاﻱ ﺗﺪﻓﻴﻦ ﺷﻬﻴﺪ ﻓﺪاﻳﻲ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ) ﺩﺭﺷﻴﺮاﺯ
💠شهيد عبدالحميد حسيني حدود ﻳﻚ سال محافظ من بود. وي که عضو رسمي سپاه شيراز بود، در نزديکي مسجد ﺟﻮاﺩاﻻﻳﻤﻪ (ع) در منطقه هفت تنان شيراز ساکن بود.
💠 ايشان حالات معنوي خاصي داشت و به خصوص با امام زمان (عج) خيلي مأنوس بود. به خاطر دارم وقتي براي مرخصي از جبهه به شهر آمده بود سخناني در مسجد درباره توجه و عنايات خاص امام زمان (عج) به جبهه ها و رزمندگان براي مردم بيان کرد که همه را مجذوب خود نمود.
💠از جمله می گفت من اين را مطمئن هستم آقا می آيند و رزمندگان تشنه ما را به هنگام شهادت سيراب می کنند.
💠ايشان در آخرين مرحله اي که با من تماس داشتند در وصيت شفاهي به من نام 9 نفر از جمله اينجانب، پدرش، آقاي (سردار) مينايي و شش نفر ديگر را که اسامي شان را به خاطر ندارم ذکر کرد و به مادرش هم گفته بود در ساعت ۹ شب مرا دفن کنيد و فقط اين ۹ نفر به هنگام تدفين دور قبر من باشند.
💠وقتي با عده اي که براي مراسم دفن آمده بودند نماز شهيد را خوانديم همه به جز اين ۹ نفر طبق وصيت نامه از قبر فاصله گرفتند و از دور شاهد دفن ايشان شدند.
💠من ابتدا به داخل قبر رفتم و لحظاتي در آن خوابيدم و براي ايشان دعا کردم. سپس برخاستم و در قبر ايستادم تا از پدر ايشان و چند نفر ديگر که جسد شهيد را به داخل قبر سرازير می کردند جسد را تحويل بگيرم و درون قبر قرار دهم.
💠وقتي پيکر شهيد به من سپرده شد خدا شاهد است هيچ احساس وزني از اين جسد نکردم. پيکر شهيد خيلي سبک بود و گويي در حالت بی وزني قرار دارد.
💠در همين لحظه که غرق در اين واقعه عجيب بودم ناگهان صداي فرياد ﻳﻜﻲ اﺯ ﺣﺎﺿﺮﻳﻦ را شنيدم که با صداي بلند نام امام زمان (عج) را صدا میکرد.
ايشان بعد به من گفت در همان لحظه که پيکر شهيد را به دست شما دادند من به چشم خود ديدم آقايي نوراني (که علائم خاصي را از ايشان ذکر میکرد) وارد قبر شد و جسد را تحويل گرفت و داخل قبر گذاشت.
لذا من بي اختيار نام امام زمان (عج) را فرياد زدم. در آن لحظه به خود من هم حالت معنوي عجيبي دست داد که پس ازآن و تا هم اکنون هرگز نظير آن جذبه معنوي را در خود احساس نکرده ام.
💠وقتي متوجه اين حضور نوراني و مقدس شدم همان طور که در قبر ايستاده بودم به افرادي که بالا و اطراف قبر ايستاده بودند گفتم همه با هم دعاي فرج امام زمان (عج) را بخوانند.
سپس صورت شهيد را درقبر باز کردم و بر روي خاک لحد قرار دادم. چهره شهيد خيلي نوراني بود و به خوبي محل اصابت ترکش به گلوي او پيدا بود.
💠 آن طور که شنيده ام عده اي که پي به اين مسأله برده و می برند بر سر مزار اين شهيد در دارالرحمه شيراز می روند و براي برآورده شدن حاجات خويش به اين شهيد متوسل می شوند.
راوی: آیت الله سيد علي اصغر دستغيب
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد دوم)
🌷🍃🌷🍃🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️سلام امام زمانم
🔹حلال تمام مشکلاتی ای عشق
🔹تنها تو بهانۀ حياتی ای عشق
🔹برگرد که روزمرّگی ما را کشت
🔹الحق که سفينةالنجاتی ای عشق
🔹برای رسیدن به امام زمان مواظب چشمهایت باش
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
نذر کرده بودم ...
غرقِ در عشق امام زمان(عج)
پرورش بدهم فرزندم را
عینک غواصیاش را که آوردند
فهمیدم نذرم قبول شده ...
روزتان معطر به نگاه حضرت مهدی عج
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_سیدجعفر_سیدصالحی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شقایق را وحشی می خوانند،
چرا که آزاده است..
🔸 سید اهل قلم
سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
معلم به بچه ها گفت
نمیدونم وقتی ما قرآن داریم دیگه
ولایت فقیه برا چیه؟!
از ته کلاس یکی از بچه ها گفت
آقا وقتی ما کتاب داریم دیگه معلم برا چیه
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🕊