eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
700 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ خرداد ۱۴۰۳
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂‌ مگیل / ۳۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ یک ساعت، دو ساعت و شاید سه ساعت می
🍂‌ مگیل / ۳۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ نمازم که تمام می‌شود به صخره ها تکیه میزنم و صورتم را به سمت آسمان می‌گیرم. خورشید از لابه لای ابرها می‌تابد و من می‌توانم گرمایش را احساس کنم. در همان حالت خوابم می‌برد. چرتی که چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. آن قدر که شرایط قبول دعاهایم محیا شود احساس سبکی می‌کنم و حرارت خورشید را با تک تک سلولهای بدنم می‌بلعم. آفتاب پوستم را شل و صورتم را نوازش می‌کند. به وضوح گرمای آن را روی گونه‌هایم، پیشانی و حتی زیر گردنم احساس می‌کنم و از این احساس لبخند روی لبم می‌نشیند. چه احساس خوبی اما، ناگهان در همان حال قطرات ریز آب که در هوا می‌جهند و مقصدی جز صورت من ندارند همۀ احساسم را به چندش تبدیل می‌کنند و باز در می یابم که این پفتره مگیل است؛ از همان پفتره هایی که آدم باید زیرش دوش بگیرد. - خدایا چه زود دعای مرا زدی به کمرم؟ این هم راهنما بود که فرستادی؟! اما اینها حرف دلم نیست. با آستین صورتم را پاک می‌کنم و مگیل را در آغوش می‌کشم. - ای پدرسوخته باز برگشتی تا من را به خاک سیاه بنشانی؟! چاره ای نیست، مثل اینکه تقدیر من و تو را با هم نوشته اند. تقدیر یک آدم ذی شعور با یک قاطر زبان نفهم. چه عدالتی! به‌به از این عدل و برابری. اینها را می‌گویم و دندان قروچه می‌روم. می‌دانم که کلماتم کفرآمیز است. برای همین نرمی بین انگشتان شصت و سبابه را از زیرورو به نشانه استغفار، گاز می‌گیرم و توبه می‌کنم. نه به آن راز و نیاز عارفانه، نه به این دری وریهای بی ادبانه. ببین مگیل، همه اش تقصیر توست. بیچاره و آواره ام که کردی، حالا مانده که کافرم کنی! درمانده ای که دارد به عالم و آدم ناسزا می‌گوید. جان مادرت، من نمی‌دانم مادرت کی بوده، تو را به خدا این دفعه مثل آدم جاده را بگیر و برو. برو بلکه برسیم به نیروهای خودی. تو چرا حالی‌ات نیست. بابا شاید این چشم و چال من با یک دارویی، عملی، چیزی خوب شود. تو این قدر لفتش می‌دهی که دیگر دارو درمان بی فایده شود! من نمیدانم برای چی رمضان می‌گفت این قاطرها را ول کنی برمی گردند جای اولشان. پس چرا این برنمی‌گردد. با مگیل اتمام حجت می‌کنم و از جا بلند می‌شوم. احساس می‌کنم لباسهای کردی به بدنم زار می‌زند. دست می اندازم زیر تنگ مگیل. هنوز نامه‌ای که اهالی ده نوشته بودند سر جایش هست. یعنی این نامه چه می‌تواند باشد؟ نامه عاشقانه! نمی‌دانم، هر چند هم آنها راجع بهش گفته باشند. من که چیزی نشنیدم. شاید نقشه راه باشد و شاید هم توضیحی در رابطه با من نوشته اند. مثلا نوشته اند تو را به خدا دیگر نیروهای معلول را به جبهه نفرستید، این بنده خدا نه می‌بیند نه می‌شنود. دو نفر باید مواظب این باشند! دیگر نمی‌دانند که من در جبهه این جوری شده ام. وقتی این افکار به مغزم خطور می کند با خود می‌گویم مثل اینکه غیر از چشم و گوش کله ام هم کار نمی‌کند. انگار پاک قاطی کردم. این دریوری ها که می‌گویم سرم را بالا می‌گیرم و دعا می‌کنم: «خدایا خودت یک کاری کن!»        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
۵ خرداد ۱۴۰۳
🍂‌ مگیل / ۳۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ مگیل را هی می‌کنم و به راه می‌افتیم. به نظرم می رسد که شلان شلان قدم بر می دارد. وقتی رفته رفته از گرمای هوا کاسته می‌شود، در می یابم که باید شب در کمین باشد. به راه رفتن مگیل بیشتر دقت می‌کنم. - ای بیچاره! بالاخره یک بلایی سر خودت آوردی. صبر کن ببینم. او را نگه می‌دارم و دست و پایش را بررسی می‌کنم. یکی از پاهایش از مچ مثل کوکو باد کرده. فکر کنم از این به بعد باید تو سوار من شوی. مگیل دمش را به سروصورتم میزند و همان طور لنگ لنگان به راه می افتد. دلم برایش می‌سوزد. از توی خورجین کمی نان خشک بیرون می آورم و جلوی پوزه اش می‌گیرم. هنوز هم مثل سابق اشتهایش سر جایش است. برای آنکه بدانم لنگی پایش تا چه اندازه جدی است. می‌پرم و روی گردنش سوار می‌شوم. پالان تو حسابی گرم و نرم است. خوب اورکتی پوشیدی ها.. آمریکایی است؟ از کجا آوردی؟ مگیل همچنان به راهش ادامه میدهد. معلوم است که زیاد درد ندارد. همان طور که می‌رویم من هم آن بالا جا خوش میکنم. - عیبی ندارد فوقش یک خورده دردش بیشتر می‌شود. اما عوضش یک رزمنده را سوار کردی، خدا خیرت بدهد، حالا که ما تو را به عنوان راهنما انتخاب کردیم. لااقل تو هم یک کمی به ما سواری بده. دیگر طوری نمی‌شود، بالاخره رئیس شدن این چیزها را هم دارد. همیشه همین طور بوده. هر کی میخواهد رئیس بماند باید باج بدهد؛ آن هم به رئیس بالاتر. به قول ژپکتو: «همیشه عنکبوت بزرگی هست که عنکبوتهای کوچکتر را میخورد.» روی گردن مگیل غرق در حکایت و سخنرانی می‌شوم. حرفهایی که هیچ شنونده ای جز مگیل ندارد، اما همین مرا تسکین می‌دهد. مگیل میرود و میرود و من فکر می‌کنم گوش جانش با حرفهای من است. - نمیدانم شما حیوانات هم این جوری هستید یا نه؟ اما ما آدمها که هروقت غذا کمتر بخوریم و یا اصلا نخوریم حال خوبی پیدا می‌کنیم. یعنی احساس می‌کنیم که یک چیزهایی به قلبمان الهام می‌شود. کاری ندارد، خوب تو هم چند روزی امتحان کن. کمتر علف بخور، یا اصلا یک روز نخور ببین چه حالی پیدا می کنی؟! من هم آن روز سوارت نمی‌شوم تا گرسنه نشوی . حالا خودت راهش را پیدا کن.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
۵ خرداد ۱۴۰۳
🍂‌ مگیل / ۳۳ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ هنوز حرف هایم با مگیل ادامه دارد که چند شاخه خشک شده درخت از بالای سرم می‌گذرد. شاخه ها به ردیف هستند و با هر قدمی که مگیل جلوتر می‌رود، به سروکله ام گیر می‌کنند. شستم خبردار می‌شود یا در جاده ای هستیم که دو طرفش‌درخت است البته درخت بی برگ و یا وارد باغ یا باغچه ای شده ایم. - قف وایستا حیوان. مثل اینکه حسابی غرق حرفهای من شده بودی باز کجا آمدی. صبر کن ببینم. دستی به سروگوش مگیل می‌کشم و تا می‌خواهم پیاده بشوم، گردنش را دراز و گوشهایش را تیز می‌کند. تا پایم به زمین میرسد، افسارش را می‌کشد و با ترس بر زمین سم می‌کوبد. صددرصد دارد اتفاقی می افتد، یا چند نفر دارند به سمت ما می‌آیند و یا دوروبرمان اتفاقی افتاده است. ناگهان ذهنم به سمت سگهای نگهبان می‌رود. درست است مگیل نباید با دیدن آدم این قدر مضطرب بشود. حتماً چند تا سگ دارند به طرفمان می‌دوند. افسار مگیل را می‌کشم و از فرار کردنش جلوگیری می.کنم اما زور او بیشتر است. چند قدمی مرا دنبال خود می کشد. به این فکر می‌کنم که بهتر است من هم سوارش شوم و با هم فرار کنیم؛ اما بی فایده است. سگها ما را می‌گیرند و تکه پاره می‌کنند. هر طور است مگیل را مهار می‌کنم و خودم هم روی زمین می‌نشینم. این بهترین راه در مقابل با حمله سگ است؛ بخصوص سگ نگهبان وقتی کسی را بگیرد که روی زمین نشسته دیگر از دندانهایش استفاده نمی کند. بلکه بالای سر دزد یا آن آدم می ایستد و پارس می‌کند تا صاحبش بیاید. سگها می آیند و با عجله دورمان حلقه می‌زنند. این را از آب دهان و گرمای نفسشان، که هنگام پارس کردن به سروصورتم می‌ریزد می‌فهمم. دست‌هایم را بالا می‌گیرم. بی حرکت می مانم و سگها که منتظر کوچکترین بهانه برای دریدن هستند، تنها پارس می‌کنند و پارس می‌کنند. - مگیل جان مادرت تکان نخور. ببین وقتی می‌گویم به بیراهه نزن این جوری می‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
۵ خرداد ۱۴۰۳
خـاڪی بودند خـاکی‌تر از خـاڪ . . . کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
۶ خرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ خرداد ۱۴۰۳
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 هنوز غروب نشده بود که پل را نصب کردند. برای عبور اولویت با یگانهای پیاده بود. گفتند نیروهای پیاده حرکت کنند. ازدحام فشرده ای به وجود آمد. حدود دو کیلومتر خودرو و نیرو، ترافیک سنگین ایجاد کرد. هر یگانی می‌خواست خودش را برساند که عقب نماند. شاید یکی از ضعفها و دلایل مشکلاتی که در خط برای ما به وجود آمد همین ترافیک سر پل بود. گرچه ساعت بندی هم کرده بودند؛ مثلا گفته بودند از ساعت شش تا هشت این یگان عبور کند، از هشت تا ده فلان یگان برود، اما وقتی خودروها و زرهی و یگانهای رزمی آمدند، شلوغ شد و این زمان بندی تحقق پیدا نکرد؛ برنامه ریزی دقیق تری نیاز داشت. با حاج عبدالله کنار پل رفتیم و یکی یکی گردانها را بدرقه کردیم. لحظه آخر، بچه ها می آمدند حاج عبدالله را بغل می کردند که خدا حافظی کنند. زیاد تحویل نمی‌گرفت، می‌گفت الآن وقت خداحافظی و روبوسی نیست، عجله کنید. بچه ها کمی توی ذوقشان می‌خورد ولی اهمیت نمی داد و آنها را هُل می‌کرد. صدایش گرفته بود. یکریز داد می‌زد: «بدو اخوی وقت نداریم، عقبیم!» سرهنگ محمدی فرمانده تیپ نوهد که با ما ادغام شده بود، آنجا ایستاده بود و نیروهایش را بدرقه می‌کرد. هنوز هوا تاریک نشده بود که گردانهایمان از پل عبور کردند. کار خطرناکی بود. به عصایم تکیه داده بودم، می‌گفتم خدایا نکند هواپیماهای عراقی پیدایشان شود و پل را بزنند. نگران بودم. بچه ها که راهی شدند به مقر تیپ رفتیم و پای بیسیم‌ها مستقر شدیم. ساعت دوازده و نیم شب وارد دهم اردیبهشت شده بودیم که رمز یا علی بن ابیطالب علیه السلام اعلام شد. حسن باقری دائم با بیسیم حاج عبدالله تماس می‌گرفت و گزارش می‌خواست. نیم ساعتی از شروع عملیات نگذشته بود که یکی از گردانها اعلام کرد با کمین دشمن درگیر شده اند. در حالی که طبق قرار مسیری تعیین شده بود که به کمین نخورند و مستقیم روی جاده بروند؛ در گرابندیها خطا داشتند و در تاریکی شب مسیر را اشتباه رفته بودند. حاج عبدالله به آنها گفت: «زودتر از کمین عبور کنید، جلو بروید، عجله کنید، وقت کم می آید.» حجم آتش بچه ها نیروهای کمین عراق را از بین برد و دشمن را عقب زد. بچه ها شروع به پیشروی کردند. یکی از گردانهای تیپ نوهد به میدان مین برخورد. بعد از آن در کمین دشمن زمین گیر شد. فرمانده گردان ارتش کسی به نام نیک فرجام بود. حاج عبدالله هی داد می‌زد: «آقای نیک فرجام حرکت کن، اگر بمانی همه قتل عام می‌شوید.» او هم می‌گفت: زخمی شدم دارد از من خون می رود، چطور حرکت کنم؟» عبدالله می‌گفت فکر خودت نباش. بچه ها را به خاکریز برسان. او گوش نمی‌کرد. عبدالله عصبانی شد و گفت: «آقای محمدی، بیا خودت بگو حرکت کند.» سرهنگ محمدی بی سیم را گرفت و گفت: «قربانت بروم، بلند شو، بلند شو، صبح می‌شود ها.» او هم می‌گفت تو که اینجا نیستی ببینی چه خبر است، دارد از من خون می رود.» تیر به کتفش خورده بود. در نهایت سرهنگ محمدی گفت: «اگر نمی توانی، بسپار به فرمانده گروهانهایت، خودت بمان. نزدیک های صبح بود که حاج عبدالله به او گفت: «هوا دارد روشن می شود بچه هایت را پشت خاکریزهای فرعی ببر نگذار توی دشت باز بمانند.» در محور دیگر گردانهای ما هم با خاکریزهای فرعی دشمن درگیر شدند. عراقی‌ها پس از عقب نشینی نیروهای کمین‌شان هشیار شده بودند. دلهره سنگینی ستاد تیپ را فراگرفت. عبدالله مرتب به بچه ها می گفت: سرعت حرکت را بیشتر کنید در روشنایی روز توی دشت نباشید. بچه ها آموزش کار با قطب نما دیده بودند، ولی در عمل وقتی قطب نما دست می‌گرفتند نمی توانستند موقعیت‌شان را تطبیق بدهند. به هر کسی می گفتی کجایی؟ به خوبی نمی توانست بگوید کجا هستم. مثلاً در مرحله ای که باید به خاکریزهای فرعی می‌رسیدند، می گفتند با جاده درگیر شدیم. روی نقشه نگاه می‌کردیم می‌دیدیم هنوز تا جاده فاصله دارند، عبدالله می‌گفت تو روی جاده نیستی. می‌گفت چرا، عراقی ها در جاده روبه رویمان هستند، الآن درگیر شدیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
۶ خرداد ۱۴۰۳
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 عباس بحرالعلوم فرمانده گردان امام علی، تقریباً خوب و منسجم رفت. گردان بعدی دست حمود ربیعی بود. تعدادی از بچه های خرمشهر با او بودند. عباس خیلی بی‌تاب بود، می‌خواست زودتر برسد؛ اما مسیر را اشتباه رفته بود. حاج عبدالله می‌گفت: «عباس تو یک ساعت دیگر تا روشن شدن هوا وقت داری، هنوز دو سه کیلومتر دیگر راه داری باید خودت را برسانی عباس می‌گفت: ما اینجا با دشمن درگیر هستیم. عبدالله می‌گفت: «بابا ، اینها خاکریزهای فرعی قبل از جاده اند، قرار بود به اینها برنخورید، باید دور می‌زدید و می‌رفتید، حالا که درگیر شدید زودتر از اینها بگذرید و جلو بروید.» بقیه یگانها هم همین شرایط را داشتند. نصف توانشان در کمین‌ها و خاکریزهای فرعی اولیه که قرار نبود درگیر شوند، گرفته شد. از آن طرف حسن باقری به عبدالله می‌گفت: بگو بدوند، راه نروند، موقعیتشان را گزارش بده. مرتب کنترل می کرد: ها عبدالله بچه هایت کجا هستند؟ مطمئنی، توی خاکریز دشمن هستند؟ مطمئنی از کمین گذشته اند؟ عبدالله، هم باید جواب حسن را می‌داد هم با فرمانده گردانها صحبت می‌کرد. نزدیک های صبح بود که گردانهای ما به پانصد متری جاده رسیدند. عراقی ها منتظر آنها بودند و در موقعیت بهتری قرار داشتند. نبرد سختی درگرفت. نیروهای ما در دشت مسطح و دشمن در ارتفاع چهار متری جاده پشت سنگرهای تیربار کاملا به آنها مسلط بود. تقریبا هوا روشن شده بود که تیربارهای عراق به شدت روی بچه ها کار کرد. بچه ها زمین گیر شدند. حاج عبدالله پشت بیسیم فریاد می‌زد بلند شوید، بزنید تیربارهای روبه رویتان را.» بچه هایی که بلند می‌شدند آرپی‌جی بزنند، تیر می‌خوردند و می افتادند. صبح که هوا دیگر روشن شد عبدالله به بچه ها گفت: سریع‌برگردید در اولین خاکریز مستقر شوید. جمع کردن بچه ها از توی دشت برای فرمانده هان کار سختی بود؛ اما به هر شکل بچه ها به خاکریزهای فرعی اولیه در دو کیلومتری جاده برگشتند. حتی تعدادی از نیروها از قبل پشت همان خاکریزها مانده و جلوتر نرفته بودند، همانجا ایستادند. پشت بی سیم از بچه ها آمار خواستیم. هرکس آمار واحد خودش را داد. تیپ ما چهل درصد تلفات داد. بیشتر فرمانده دسته ها گروهانها و گردانهای ما شهید و زخمی شدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
۶ خرداد ۱۴۰۳
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 تقریباً همه یگانهای قرارگاه نصر در همان مرحله اول به جاده نرسیدند؛ به جز تیپ حضرت رسول (ص) که به جاده رسید و مستقر شد. تیپ ۸ نجف از قرارگاه فتح هم توانست به جاده برسد. روبه روی قرارگاه فتح یک باتلاق بود، عراقی ها نیروی چندانی آنجا نچیده بودند. چیزی حدود یک گردان مقابل قرارگاه فتح قرار گرفته بود. جناح دیگرش را هم تیپ ولی عصر از قرارگاه نصر تأمین کرده بود. بچه های اصفهان هم زبروزرنگ موقعیت خودشان را روی جاده تثبیت کردند. صبح روز عملیات حاج عبدالله با سرهنگ محمدی، رضا موسوی و احمد فروزنده به طرف خط رفتند. من و فتح الله افشاری توی ستاد بودیم. آنها که رفتند فتح الله آرام نگرفت، گفت: «می‌روم خط، شاید کمکی کنم.» گفتم: «من هم می‌آیم.» هر کدام یک اسلحه کلاشینکف برداشتیم، سوار لنکروز شدیم و رفتیم. ماشین را توی یک گودال گذاشتیم و پیاده شدیم. فتح الله چابک بود، ولی من یک دستم عصا، یک دستم اسلحه، لنگان لنگان می رفتم. فتح الله رعایت حال مرا می کرد. مجبور بود آرام تر برود. به خط رسیدیم. بچه ها در دو کیلومتری جاده پناه گرفته بودند. دشمن آتش سنگین خمپاره و توپ می ریخت. وضعیت آشفته ای داشتند. خسته و بی رمق، توان و نای حرف زدن نداشتند. بعضی از بچه ها زیر آن آتش، پشت خاکریز خوابشان برده بود. از بچه ها پرسیدم: «قاسم کو؟» گفتند شهید شد. شهدایمان بین خط ما و عراق مانده بودند. خیلی از بچه های ما که زخمی شده بودند نتوانستند عقب بیایند و همانجا ماندند. شهادت قاسم داخل زاده مرا به هم ریخت. یاد روزگار دبیرستان افتادم که با قاسم و عزیز و مسعود بروبیایی داشتیم. عزیز و مسعود هر کدام به راهی رفتند. من و قاسم در جریان انقلاب و مقاومت خرمشهر و بعد هم جنگ، شب و روز کنار هم بودیم. حالا قاسم در هفتصد متری آن طرف خاکریز کنار شهدای دیگر روی زمین افتاده بود و نمی توانستیم آنها را بیاوریم. یکی از کسانی که همراه امام جمعه خرمشهر در سی و پنج روز مقاومت خرمشهر جنگید آقای محمد رضا سامعی شهردار خرمشهر بود. او هم زخمی شده بود. پدر ایشان بازاری متدینی بود. حاج یدالله سامعی اول صبح شیر داغ برای بچه ها تهیه کرد، بهمن اینانلو با وانت به خط آورد. بعضی ها رمق خوردن نداشتند و نمی گرفتند. بعضی ها گرسنه بودند می گرفتند و با بیسکویت می خوردند. بخشی از نیروها پشت خاکریز ماندند، بخشی هم عقب آمدند و در چادرهای مقر دار خوئین مستقر شدند؛ آنها بیشتر بچه های شهرستانها بودند. بچه هایی که اهل خرمشهر بودند در چادرها نماندند، به مقر سپاه در پرشین هتل رفتند. آنجا مثل خانه شان بود و اتاق داشتند. دو شب بعد از عملیات به مقر سپاه رفتم. اوضاع آشفته ای بود. شهادت گروهی از بچه ها همه را افسرده کرده بود. هر کس حدیثی برای گفتن داشت. بیشتر، شورای فرماندهی را مقصر می‌دانستند. از شورای فرماندهی فقط من برگشته بودم. هر کسی به من می‌رسید، نیشی می‌زد و تکه ای می انداخت. معترض بودند. بعضی انتقادهایی از عبدالله، رضا موسوی و به طورکلی شورای فرماندهی داشتند. با اینکه خودم داغدار بودم زیر نگاه شماتت آمیز دوستان زجر می‌کشیدم. آن روزها خیلی سخت گذشت. گوشه ای می‌نشستم به عصایم تکیه می‌دادم. از خوراک افتاده بودم. شبها نمی توانستم بخوابم. جنازه های بچه ها را در ذهنم تجسم می کردم. برای من که فقط بیست و سه سال سن داشتم تحمل آن همه مصیبت مشکل بود. مثل یک مرد پنجاه ساله باید صبوری می‌کردم؛ هم داغ خودم بود، هم ملامتها. معترضین پرچمی هم به اسم رهروان راه شهدا بالا بردند. در بین خانواده هایی که دنبال جنازه بچه هایشان می آمدند، جوسازیهایی هم می کردند و فضا کمی تند شد. عبدالله رفت پیش حسن باقری به او گفت: «آقای باقری نمی توانم در دو جبهه بجنگم.» حسن گفت: تو یک جبهه داری کدام دو جبهه؟» گفت: «یک جبهه اینجا یک جبهه سپاه خرمشهر.» حسن باقری گفت: بیخود کردند جنگ است دیگر، هفته دیگر خودم می آیم ببینم حرفشان چیست؟» حسن به خاطر مشغله فراوان عملیات نتوانست بیاید. طرح عملیات این بود که در مرحله اول پس از تصرف جاده اهواز خرمشهر و تثبیت آن به طرف مرز حرکت کنیم اما به دلیل عدم دستیابی به هدف اولیه اجرای مرحله دوم یک هفته عقب افتاد. تیپ ما به خاطر تلفاتی که داده بود در مرحله دوم به عنوان تیپ پشتیبان یا تیپ در اختیار قرارگاه نصر منظور شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🍂https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
۶ خرداد ۱۴۰۳
❣به یکی از دوستانِ شهید ابراهیم هادی گفتم: 🔹خاطره‌ای از ابراهیم به یاد دارید؟گفت: 🔸یک بار که به خاطر موهام جلویِ دوستانم قیافه گرفته بودم، ابراهیم آمد کنارم و آرام گفت: نعمتی که خدا به تو داده را به رخِ دیگران نکش.👌 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
۶ خرداد ۱۴۰۳
سراپا وسعت دریا گرفتند همان مردان که در دل جا گرفتند تمام خاطرات سبزشان ماند به بام آسمان مأوا گرفتند صبحتون زیبا با یادشهدا 🌷 ‌کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
۷ خرداد ۱۴۰۳