سخنی از شهید ترور سرهنگ پاسدار ابراهیم باقری خطاب به سردار جعفری فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران سابق در جریان بازنشستگی((من در این لباس پاسداری تنها آرزویم شهادت، هست و تنها با شهادت از سپاه خارج می شوم.))
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
((وصیت نامه شهید ترور سرهنگ پاسدار ابراهیم باقری مردی به صلابت بمو ))🌷🌷🌷
شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹 شهید علیرضا موحد دانش :
♦️مردم بدانید راهى را که در آن گام نهاده ایم که همانا راه حسین (علیهالسلام) است و به اختیار انتخاب کرده و تا آخرین نفس و آخرین رمقى که به تن داریم در سنگر رضاى خدا خواهیم ماند
♦️موحد دانش دست راستش از مچ قطع بود پشت سرش قایم کرده بود. ظهیرنژاد دستش را آورد دست موحد را بگیرد، یکباره علیرضا دست قطع شدهاش را در شکم ظهیرنژاد زد.
ظهیرنژاد به عقب رفت و متعجبانه او را نگاه کرد. دستهای موحد را دید لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و خداحافظی کردند.
♦️تاریخ ۱۳ مرداد ۶۲ حین عملیات والفجر ۲ در منطقه حاج عمران در سمت فرماندهی تیپ ۱۰ سیدالشهدا (علیهالسلام) آسمانی شد.
شادی روحش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
16.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
با نوای
حاج صادق آهنگران در
محمل مبند بر اشتران
ای ساربان ای ساربان
شعر: استاد حاج غلامرضا سازگار
اجرا در جمعرزمندگان تیپ الغدیر یزد
سال ۱۳۶۴
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 این بار هم از تو می گویم …
دلم برای فکه تنگ شده است
آنجا که می گویند وادی هزاران شهیدی است که دردل خود محفوظ داشته است.
…آری، درست می گویی: یاران شتاب کنید قافله ای در راه است. می گویند که گنه کاران را نمی پذیرند؟! آری گنه کاران را در این قافله راهی نیست… اما پشیمانان را که می پذیرند …
ای قافله قدری آرام تر برو تا پشیمانان به قافله برسند و در رکاب امام عشق قرار بگیرند …
¤ نامتان در فهرست
یاران اباعبدالله الحسین علیه السلام
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
ما اینگونه ساده، راحت و آسودہ
از اقلیمِ خیال و خوابِ جهان
درگذشته ایم ...
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
شبهای جمعه ؛
جلوی دَرِ مقر آب و جارو میکرد
میگفت شهدا حتما میآیند
دیدنِ دوستهای قدیمیشان.
یک جوری می گفت ؛
انگار خودش دیده بودشان!
همین جور که جارو میزد
زیر لب زمزمه میکرد:
" شب های جمعه
فاطمه آید به دشت علقمه
گوید حسین من چه شد..."
#فرمانده_تفحص
#شهید_مجید_پازوکی
#لشکر۲۷حضرترسولﷺ
#یاد_شهدا_با_ذکر_یاحسین
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپههای ماهور - ۹ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۰
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
صبح زود صدای هلیکوپتر چرت همه را پاره کرد. کمی جلوتر از ما گرد و خاکی به پا کرد و روی زمین نشست. چند درجه دار از آن پیاده شدند. وقتی رسید نزدیکمان سربازها پا چسباندند و احترام گذاشتند. نگاه به عقاب و ستاره های روی شانه یکیشان کردم. معلوم بود از فرماندهان رده بالاست. حدوداً چهل ساله میشد و سبیل کلفتی داشت. آستینهای لباس سبز لجنی اش را تا کرده بود و عینک آفتابی به چشم داشت. فرمانده عراقی با چوبی که در دستش بود به کف دست دیگرش میزد و میان حرف هایش به ما اشاره میکرد.
بعد از رفتن او، آیفاها را نزدیک تر آوردند و هر ده پانزده نفرمان را پشت یکیشان سوار کردند. از جاده دیگری به طرف پل سپاه حرکت کردیم. دونفر سرباز مسلح بالای سرمان نگهبانی میدادند. کمی دورتر از ما ایستاده بودند و اسلحه به دست چهار چشمی مواظب مان بودند. با اینکه دستهایمان بسته بود ترس را از چشم سربازها میخواندم.
بچه ها تشنه بودند و آب میخواستند. از دیشب هرچه خواهش کرده بودیم فایده نداشت. زیر آن همه آتش و گرما عرق ریخته بودیم و نزدیک به بیست و چهار ساعت بود که یک قطره آب هم نخورده بودیم. صدای العطش بچه ها بلند شده بود یکی یا حسین میگفت و دیگری قربان لب تشنه اش میرفت. از کنار رودخانه کنکاوش رد میشدیم که با دیدن آب رودخانه، صداها بلندتر شد. وقتی سربازها دیدند نمیتوانند با تهدید بچه ها را آرام کنند؛ به راننده گفتند نگه دارد. یکیشان پیاده شد و رفت طرف آب . خوشحال شدیم.
کنار رودخانه لودری تیر خورده و چرخهایش در آب یکی از گودال ها فرو رفته بود. رودخانه فصلی بود و آب فصل بهار در گودالها و چاله ها جمع شده بود. سرباز سطلی از آن اطراف پیدا کرد و رفت طرف لودر نامرد سطل را از آب گل آلود بغل چرخها جمع کرد که روغنی هم بود ولی از همان آب گل آلود و روغنی یک قطره هم نماند. حتی به من و چند نفر از بچه ها که انتهای کامیون نشسته بودیم چیزی نرسید.
وقتی دوباره آب خواستیم سرمان داد کشید و سطل را به بیرون پرت کرد. لب هایم از تشنگی ترک برداشته بود. به دیواره اتاقک آیفا تکیه دادم و از آن بالا بیرون را نگاه کردم. دقیقاً از روی پل سپاه رد شدیم. جاده پاک سازی شده بود اما چاله چوله زیاد داشت و مدام توی دست انداز می افتادیم.
وقتی از جاده کناری نفت شهر رد میشدیم حصار دور شهر را به خوبی از نزدیک دیدم. حدود یک کیلومتر سیم خادار بود و میدان مین و بشکه های انفجار، سیم خاردارهای چندلایه ای که شبیه مزرعه بودند. از آنجا میشد ساختمانهای خرابه چاههای نفت پر شده و جنگلهای سوخته اطراف شهر را دید. با خودم فکر کردم آزادی دوباره این شهر و گرفتن آن از دست عراقیها کار سخت و محالی است از نزدیک به راحتی میشد حجم موانع را دید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۱
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
این اواخر که ایران تصمیم گرفته بود عملیاتی انجام دهد و نفت شهر را پس بگیرد. از طرف یگان مهندسی چندباری برای شناسایی منطقه رفته بودم. از بالای تپه و پشت دوربین شکاری سیم خاردارها با آن عظمت قابل مشاهده نبودند. خیال میکردیم با لودر و بولدزر میشود معبری باز کرد و وارد شهر شد. وقتی به سیم خاردارها نگاه میکردم یاد روزی افتادم که برای شناسایی یکی از جادههای اطراف رفته بودم. کنار جاده پر از سیم خاردار بود. سیم ها را قیچی میکردم و از لایشان رد میشدم. تیغه های سیم لباسهایم را پاره میکرد و سر و صورتم را خراش میداد. داشتم اندازه تقریبی مانع را حساب می کردم و میخواستم ببینم با چه وسیله ای میشود آنها را از جلوی راه برداشت.
آخرین نوار سیم خاردار را تازه رد کرده بودم که متوجه فلز سیاهی شدم. سرش از خاک بیرون زده بود. دقیق تر نگاه کردم و دیدم مین تله است. نخی نامرئی به سر آن وصل شده بود. رد نخ را گرفتم و به مین بعدی رسیدم. برگشتم و پشت سرم را دقیق تر نگاه کردم. به فاصله، هرچند قدم یک مین کاشته بودند. کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم.
توی دلم گفتم خدای من چه طور ممکن است با بی دقتی تمام از میان این همه مین پرخطر رد شوم و به هیچ کدامشان برخورد نکنم.
نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. نمیدانستم خدا در حقم لطف کرده یا خواسته حالم را بگیرد. هرچه بود دلم گرفت.
تا شهادت و رسیدن به آرزویی که مدتها انتظارش را داشتم، فاصله ای نبود. اما قسمتم نشد. تا چندروز آن اتفاق از ذهنم بیرون نمیرفت. حال روحی ام خراب بود. فکر میکردم توفیق بزرگی را از دست داده ام. مدام اعمالم را سبک و سنگین میکردم تا دلیلش را پیدا کنم. وقتی شنیدم دو نفر از بچه ها موقع پاکسازی همان معبر به شهادت رسیده اند حالم خراب تر شد. نمیدانم چه حکمتی در کار خدا بود ولی لحظه ای که داشتم خاک ایران را ترک میکردم، غبطه آن روز و آن لحظه ای را می خوردم و آرزو میکردم که کاش کمی بیشتر برای شهادتم دعا کرده بودم.
دیگر هیچ امیدی به نیروهای خودی نبود. صدای گلوله های شان آن قدر دور شده بود که به زور شنیده میشد. هر چه قدر آیفاها جلوتر می رفتند، قلبم سنگینی میکرد و بغضی غریب گلویم را نیش میزد. وقتی تصور میکردم دیگر نمی توانم در خاک ایران نفس بکشم و قدم بردارم، چشمانم پر از اشک میشد. تند تند پلک میزدم که سرریز نشود.
نگاه به خوش نیت کردم که روبرویم نشسته بود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. چشمانش قرمز شده بود و موجی از گریه در حدقه اش پرپر میزد. چشم چرخاندم و بقیه را نگاه کردم. همه غمگین بودند و بعضیها بدون خجالت اشک میریختند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۲
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
بین راه پیاده مان کردند. چند متر آن طرف تر در محوطه ای باز خودروهای نظامی ایستاده بودند که پشتشان با چادر پوشیده بود. بالهای چادر را بالا زدند و سوار شدیم. نگهبانها جلوی ورودی مسلح ایستادند. چادرها را کشیدند و دیگر نمیشد بیرون را دید.
از صاف شدن جاده میشد فهمید وارد خاک عراق شده ایم. ساعتی بعد صداهای درهمی از بیرون به گوش رسید. صدای آدمها و ماشینها قاطی شده بود.
خودروها چند دقیقه ای در ایست بازرسی معطل شدند. یک سرباز عراقی از شکاف چادر نگاهی گذرا به داخل ماشین انداخت. معلوم بود داریم از دژبانی رد میشویم. خودروها به محوطه ای پیچیدند و ایستادند. لبه های پرده را بالا زدند و گفتند پیاده شویم. چند سوله روبرویمان بود و چند سرباز مسلح پایین کامیون منتظر ایستاده بودند. نگهبانها از آن بالا یکی یکی بچه ها را هل می دادند و آن چند نفر با قنداق تفنگ و مشت و لگد میافتادند به جانمان. دست هایمان بسته بود و وقتی هلمان میداد تعادلمان را از دست میدادیم و پرت میشدیم کف زمین.
وقتی نوبت من شد از ترس هل دادن نگهبان جلو دویدم و بدون معطلی پایین پریدم. لگدش از پشت به سرم خورد و نقش زمین شدم. اگر دست هایم باز بود آنها را سپر میکردم و سریع بلند میشدم. زمین خوردن بدون دست حس بدی داشت. یک لحظه یاد حضرت ابوالفضل (ع) افتادم و صدایش کردم.😭 سنگریزه ها توی سینه ام فرو رفت. شلوارم ساییده شد و زانویم تیر کشید.
همین که قنداق اسلحه به کتفم خورد بلند شدم و جلوتر دویدم. پوتینم بند نداشت و توی پایم لق میخورد. کم مانده بود مثل چند نفر قبلی از پایم در برود. مشتی به سرم خورد و لگدی به شکمم چندتای دیگر خوردم و خلاص شدم. اولین بار بود که از دستشان کتک میخوردیم. میخواستند که ناز شستشان را نشانمان دهند و زهر چشم بگیرند.
محوطه ای که در آن بودیم شبیه یک پادگان نظامی بود. یک گردان نیرو و تجهیزات آن جا بود. از روی تابلوی ورودی خواندم که در «خانقین» هستیم.
بالأخره بند دستهایمان را با چاقو بریدند. دست هایم از شانه ام آویزان شدند. انگار که به آنها سنگ بسته بودند. جای بندها قرمز شده و خط انداخته بود.
درهای بزرگ سوله باز بود؛ سوله هایی مثل انبار گندم که پشت بام های شان شیروانی داشت. با قشقرق و داد و بیداد چپاندمان داخل آنها. هوای داخل گرم و خفه بود و بوی تعفن میداد. به ستونی تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم. شانه هایم درد میکرد. طاق باز دراز کشیدم و دستهایم را باز کردم. لب هایم از تشنگی ترک برداشته بود و به سختی میتوانستم آب دهانم را قورت بدهم. بچه ها همچنان اصرار میکردند و آب میخواستند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂