eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
586 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 یک بسیجی به نام متقیان که کارهای تبلیغاتی می‌کرد، گفت: من از آقای میرزایی خیلی ناراحتم. اسب و قاطرها را ورچپه سوار می شود و دم‌آنها را بالا می‌گیرد و می‌گوید این ترمز شه. پرسیدم مدرک دارید؟ گفت: از او عکس گرفته ام گفتم: بگویید بیاید. وقتی آمد گفتم: آقای مهدی میرزایی، این عکس مال کیست؟ گفت: قول می‌دهم که دیگر از این کارها نکنم. گفتم: می‌خواهم شما را از اینجا اخراج کنم.‌ آنها ده یا پانزده نفر بودند. گفتم: بیایید اهواز تا شما را اخراج کنم. 🔘 چراغچی آنها را به اهواز فرستاد. شب به مسجد رفتم. به شدت ناراحت بودند و گریه می‌کردند. گریه ها که آرام شد، گفتم: آماده شوید، فردا صبح بروید. گفتند: حاج آقا نظر نژاد هر بلایی که می‌خواهی به سرمان بیاور ولی از جبهه اخراج مان نکن. توی شهر و محله مان چه بگوییم؟ گفتم: یک نامه هم به بسیج مشهد می‌دهم تا شما را به جبهه اعزام نکنند. آقای خزاعی آمد و گفت من روی رفتن به خانه ام را ندارم. گفتم: قول بدهید دیگر از این کارها نکنید. 🔘 چهار پنج روز بعد از پشت سنگر آنها که رد می شدم، صدای تیراندازی شنیدم. از پشت هواکش به سنگرشان نگاه کردم دیدم مقدادیان به حاج ماشاء الله آخوندی می گوید: تیراندازی نکن. الان سروکله این مردک بربری پیدا می‌شود! شنیدم که یکی دیگر از آنها گفت: معلوم نیست این مردک کپـه مرگش را کجا گذاشته و خوابیده. بعد از صحبت های آنها وارد سنگر شدم. صدای آنها در نمی آمد. رفتم جلو و پرسیدم که چکار می‌کنید؟ گفتند: هیچی حاج آقا، نشسته ایم. چای درست کرده ایم. تعریف می‌کنیم. 🔘 گفتم از دور که می آمدم سر و صدای شما را شنیدم. آمدم سری به‌شما بزنم. گفتند: خوب کاری کردید هوای سنگر ما خنک و خوب است. یک نفرشان گفت: حاج آقا اگر پنکه بدهید، خیلی خوب می شود.‌ گفتم: به تدارکات گفته ام که بخرند. ان شاء الله می آوریم. عاقبت، حاج ماشاء الله آخوندی گفت: حاج آقا نظر نژاد، شما از کی اینجا هستید؟ ما شما را ندیدیم. گفتم: نیم ساعتی می‌شود که اینجا هستم.‌ پرسید: نیم ساعت؟! گفتم: وقتی شما تکتیر می‌زدید و بچه ها می‌گفتند نزن، من در اینجا شنیدم که آقای مقدادیان گفت تیراندازی نکن، این مردک بربری می آید. مقدادیان تا این حرف را شنید گفت: حاج آقا نظر نژاد، از ایــن حرف ها بگذریم! 🔘 آن شب، آقای آذری نوا یک پیرمرد روحانی و طراز اول را به خط آورده بود تا نماز جماعت همانجا اقامه شود. بچه ها کنار خاکریز را با چادر و زیلو فرش کرده بودند. روحانی پیر جلو ایستاد. دیدم این گروه پلنگها صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده اند. من رفتم و صف دوم ایستادم تا مواظب آنها باشم. وقتی امام جماعت نشست، این ها سه تا هزارپا ول کرده بودند ناگهان این پیرمرد از جا پرید و نماز را شکست. دیدم یک مرتبه عبای خود را انداخت. پس از این که فهمیدم قضیه چیست از میرزایی پرسیدم چه کسی این کار را کرده؟ گفت: من از کجا بدانم. گفتم: من پشت سرتان بودم. گفت: من آنها را به آقای مقدادیان دادم و او هم رهاشان کرد. پرسیدم: چرا؟ 🔘 گفت: حاج آقا نظر نژاد نماز جماعت در اینجا درست نیست. فاصله به قدری کم است که اگر یک گلوله به اینجا بخورد، همه با هم کشته می‌شویم. او درست می گفت اما کار ناپسندی انجام داده بود. شـب کـه بـه عقب آمدیم، در مقر گردان مقداد نماز مغرب و عشا را برگزار کردیم. بعد از آن قضیه گروه پلنگها را تفکیک کردیم. پورولی را در واحد اطلاعات و سید علی حسینی را به عنوان جانشین آقای وزیری گذاشتیم. علی میرزایی هم مسؤول یکی از گشتی‌ها شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 شهریور سال ١٣٦٠ پورولی را با اکیپی از نیروها به گشت زنی فرستادم. قرار بود بروند در رمل‌های منطقه و ببینند وضعیت به چه صورت است. او رفت و شب نیامد. اکیپ دیگری دنبال آنها فرستادم، ولی او را پیدا نکردند. خودم با چهار نفر دیگر رفتم ولی آنها را نیافتم. صبح که آمدند دیدم چهره پورولی برافروخته است. گفت: حاج آقــا نظر نژاد، یک چیزی پیدا کرده ام که با آن همه مشکلات حل می شود. آنجا آب شیرین و گوارا و سرد پیدا کردم. پرسیدم: چطور؟ گفت: وقتی برگشتیم از بی آبی طاقت نیاوردیم. به دنبال آب گشتیم. به بوته های سبز که برخوردیم فهمیدیم که آب در نزدیکی است. رملها را بیش از یک متر کندیم و به آب سرد و گوارایی رسیدیم. می توانیم در آنجا چاه بزنیم. 🔘 فردای آن روز همراه سیدعلی حسینی و پورولی رفتیم دیدم چشمه آب سرد و گوارایی آنجا هست. حسن باقری در آن زمان جانشین آقای رحیم صفوی و مسؤول اطلاعات قرارگاه جنوب بود. موضوع را با او در میان گذاشتم. باقری می‌گفت من باورم نمی‌شود، مگر بروم و ببینم! غروب همان روز رفتیم چشمه آب را دید گفت: نیروهای شناسایی این منطقه را خوب بگردند اگر بتوانیم از اینجا تا چزابه جاده ای احداث کنیم آن وقت است که با عراقی ها سینه به سینه و قدم به قدم درگیر می‌شویم. جاده از پشت آنها تا تنگه چزابه می رود. یعنی می‌توانیم از روبه رو آنها را دور بزنیم و پدرشان را در آوریم! اگر چزابه را بگیریم نیروهای عراقی دو قسمت می‌شوند. 🔘 یعنی ارتباط شمال به جنوب نیروهای عراقی در این منطقه قطع می‌شود. حسن باقری با دیدن آن چشمۀ آب طرح و نقشه خود را همانجا بیان کرد. همراه دو نفر از مسؤولین جهاد رفتیم. آنها گفتند: به شرط آوردن خاک از جای دیگر، می‌شود جاده زد. برای حفظ حرکت شن به مقداری لیف خرمای لخت کرده نیاز داریم. مقداری خاک رس از جبهه الله اکبر آوردیم تا مسیر جاده را مشخص کنیم. بچه های اطلاعات از جمله پورولی رفتند شب نماها را از تنگه چزابه تا شحیطیه به زمین کوبیدند. 🔘 جاده سازی شروع شد. فاصله ما در آن محل با عراقی ها، پانصدمتر بود. آنها گمان نمی کردند که ماشین بتواند در رمل حرکت کند. خط پدافندی ما از روستای دهلاویه به سمت ارتفاع کله قندی بود. بلندترین ارتفاع الله اکبر روبه روی رملها بود. وقتی ما خودمان را وصل کردیم، عراقی‌ها به اجبار ما را در این حالت پذیرفتند. حوالی شهریور ماه برای یک عملیات آماده می شدیم. نیروهای ما در اهواز، عملیات مشابه انجام می‌دادند. حسن باقری با ما همکاری خیلی خوبی داشت. یک قسمت از قرارگاه جنوب را برای آموزش نیروها در اختیار ما قرار داده بودند. از میدان تیر آنجا هم استفاده می‌کردیم. 🔘 شب یازدهم شهریور همگام با نیروهای ارتش عملیات را آغاز کردیم. دو گردان از ارتش و سه گردان نیرو از سپاه شرکت داشتند. هنوز جاده درست نشده بود. می‌خواستیم از جادۀ پل بستان به سمت چزابه حرکت کنیم تا هم جاده سازی آسان تر شود و هم خودمان نزدیک جاده باشیم. ساعت ده شب به سمت خط دشمن حرکت کردیم. قرار شد پشت میدان مین دشمن توقف کوتاهی برای اعلام رمز داشته باشیم. گردانی را که من هدایت می‌کردم یک گروهان آن ارتشی بودند. فرماندهی دو گردان دیگر به عهده ستوان یار فریدون خدابخش و ولی الله چراغچی بود. 🔘 فرمانده گروهانهای من به عهده نعمانی، جفایی و ابوالقاسم اکرمی بود. به آنها گفتم: نیروهایتان را جلو بکشید. در این بین یک سرباز قدبلند پایم را گرفت و گفت برادر پاسدار! می‌گویند شما در شب عملیات معجزه می‌کنید. ناراحت شدم و پایم را کشیدم. گفتم: معجزه کجاست؟ متوجه شدم کل نیروهای گردان حرکت کرده اند و خاکریز را شکسته اند. در همین حال گلوله تانکی به زمین خورد. آن سرباز در اثر اصابت ترکش شکمش پاره شده بود. جنازه او را جمع کردم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 به خاکریز دوم که رسیدم دیدم نیروها پشت خاکریز آرایش نظامی گرفته اند. فکر کردم نمی‌خواهند رد شوند. رفتم بالای خاکریز آستین‌ها را بالا زدم و بچه ها را یکی یکی رد کردم. یک دفعه دیدم یکی از تانک‌های عراقی از آن طرف بالا آمد و شلیک کرد. گلوله اش بـه زیــر پایم خورد. دو سه متری روی هوا چرخیدم و به زمین خوردم. سرم سنگین شد. اول حس کردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهی چــون گرم هستم متوجه نیستم. غبار عجیبی هم پیچیده بود. بیسیم چی من که اسمش جاجرم بود، صدایش بلند شد و گفت: حاجی شهید نشده بچه ها بروید جلو. حاجی یک مقداری خراش برداشته. الان بلند می شود و می آید. یک وقت دیدم آقای صادقی و مسؤول تخریب گردان کنارم ایستاده اند. من تکان خوردم و و بلند شدم. آقای کفاش به شدت می خندید گریه هم می‌کرد پرسیدم: چرا این جوری هستی؟ گفت: حاج آقا نظر نژاد، شما لختی! نگاه کردم و دیدم موج انفجار همۀ لباسهایم را کنده است، فقط یک تکه از پارچه شلوار و مقداری از پارچه شورتم باقی مانده بود. چشم و گوش چپم آسیب دیده بودند. ماهیچه دستم را ترکش برده بود. قسمتهای زیادی از بدنم ضربه کاری خورده بود، ولی چون قوی و تنومند بودم متوجه نبودم. خودم را تکان دادم تا بتوانم بهتر روی زمین بایستم. آقای کفاش پیژامه سفید و گشادی را که داشت، به من داد تا بپوشم. پاچه های آن را بالای پوتین‌هایم محکم بستم. کلتم را به کمر بستم و اسلحه ام را خواستم. فشنگ‌های اسلحه من، همه اش رسام بود. برای اعلام به فرمانده گروهانها یک رگبار هوایی شلیک کردم. صدای تکبیر بچه ها بلند شد. همه متوجه شدند که من زنده ام. بچه ها تکبیر گفتند و می‌رفتند. تانکهای ارتش از همان خاکریز اول، یک قدم جلوتر نیامدند. بالاجبار ما به خط اول عراقی‌ها برگشتیم. تا ساعت نه صبح درگیری را ادامه دادیم. رجبعلی آهنی که فرمانده یکی از گردانهای احتیاط بود، نزد من آمد. آنها به عقب خبر داده بودند که بابانظر مجروح شده و نمی تواند گردان را هدایت کند. او به بیسیم‌چی من گفت: آقای نظر نژاد را عقب ببرید. علی آهنی، فرد قاطعی بود. گفتم نمی خواهم بروم. آهنی گفت: حاج آقا، خون زیادی از شما رفته اگر مانع بشوی، از بین میروی. ساعت نه شب بود که علی آهنی به جانشینی من برای فرماندهی گردان آمد. به علی آهنی گفتم من خودم به تنهایی می‌توانم عقب بروم. راه افتادم. حدود یک کیلومتر از برادران فاصله نگرفته بودم که حالم به هم خورد و جلوی چشمانم تیره و تار شد. سرم گیج می رفت. در کنار جاده که جنازه دو شهید افتاده بود دراز کشیدم. یکی از ترکش ها به قفسه سینه ام خورده بود. مقداری از آن بیرون مانده بود. درد زیاد باعث شد که با دست آن را بیرون بکشم. خون از محل ترکش فواره زد. روی زخم را باند گذاشتم احساس کردم. قلبم طور دیگری شده است. ناخودآگاه آماده شهادت شدم. بین این دو شهید دراز کشیدم. اعتقاد داشتم آماده دیدن امام زمان (عج) هستم. وقتی چشمانم تار شدند یک دفعه متوجه شدم دختر بچه ام آنجا بالای سرم ایستاده. حس کردم روی خاکریز افتاده ام و میدیدم که او با چادر سفید و گلدار از سمت میدان مین به طرفم می آید. چادر را زیر بغل گرفت و فریاد می‌کشید: آقا جان. متوجه مادرم که پشت سر او حرکت می‌کرد، شدم. حالت عجیبی داشتم. تمام بدنم می لرزید. اشک از چشمانم جاری شده بود. اشک ریزان می گفتم دخترم صبر کن اینجا خمپاره است. جلو نیا... در همین اثنا، کسی نزدیک شد و دستم را گرفت. چشمانم را باز کردم و آقای اخوان را بالای سرم دیدم. احوالم را پرسید و زیر بغلم را گرفت در راه آمبولانس که برای انتقال من به عقب می آمد، رسید. راننده گفت: برای بردن نظرنژاد آمده ام. اخوان گفت: به شما در خط نیاز بیشتری دارند. آتش دشمن سنگین است. من حاجی را می‌برم. باقی راه را به کمک او تا پشت خاکریز خودمان آمدم. حسن باقری، حسین آذری نوا و حاج آقا بزم آرا آنجا بودند. سرگرد ارتشی با عده زیادی از نیروهای خود آنجا بود تعداد زیادی تانک، نفربر و سایر‌ ماشین آلات و ادوات ارتش پشت خاکریز خودمان مستقر بودند! پرسیدم چرا اینها اینجا ایستاده اند؟ اگر خط دشمن را می خواهید نگه دارید، چرا جلو نمی روید؟ حسن باقری گفت: هرچه ما گفتیم، آنها نپذیرفتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
سالروز عروج آسمانی شهید رضا آقابزرگی شاره نام پدر : محمدقلی نام مادر:سیده زهرا باقری تاریخ تولد :1346/04/03 تاریخ شهادت : 1362/07/13 محل شهادت : مریوان گلزار:شهدای شاره 🌸خواهر شهید : من و برادرم و دوستان مان با هم جمع شدیم و تفنگ بازی می کردیم . برادرم خیلی کار و تلاش می کرد و تمام کار کشاورزی را خودش انجام می داد وقتی می خواست به جبهه برود به من گفت خواهرم لباس هایم را جمع کن به او گفتم: چرا ؟ گفت : شما جمع کن و من لباس هایش را جمع کردم . گفت : خواهرم به شما چیزی می خواهم بگویم ناراحت نشوید . خواهرم صبور باش من می خواهم به جبهه بروم اگر خبر شهادتم را شنیدید ناراحت نباش ، همیشه حجابت را حفظ کن. 🌸 🌺🍃 🌼🍃🌼 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
سالروز عروج ملکوتی شهید مطلب احمدی رمی نام پدر : حیدرعلی نام مادر:ربابه اکبری تاریخ تولد :1341/04/12 تاریخ شهادت : 1359/07/13 محل شهادت : سر پل ذهاب گلزار:رمنت اولین شهید بسیجی دفاع مقدس شهرستان بابل ❤️مادر شهید : ما توی ایوان خانه نشسته بودیم . زنداداش من یک کتابی را به امانت ازش گرفت . گفت می خوانم و برایت می آورم . شهید گفت من دیگر نمی آیم ، تمام شد . بگیر مال خودت.. همسنگرشهید : از جمله خصوصیات آن عزیز سفر کرده شادابی ، روحیه باز ، انعطاف پذیری بود . همیشه سعی می کرد با دوستان چهره خندان داشته باشد . جوان بسیار پرکار و عاشقی بود و حضور فعال در جلسات مسجد داشت . 🌷به بزرگترها احترام خاصی می گذاشت در بسیج محل به عنوان معاون آموزش عقیدتی فعالیت می کرد با آن سن کم بسیار موفق ظاهر شد . در سال های اول بعد از پیروزی انقلاب در محل تئاتری تشکیل شده بود که ایشان نقش اول را داشت . نام تئاتر هم شهید بود که ایشان در آن نقش شهید شده بود و چندی بعد نقش او به واقعیت تبدیل شده بود. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣7⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام مأموران من را کشان کشان به اتاق رئیس زندان بردند. ب
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣7⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام نیم ساعتی گذشته بود که در سلول باز شد. مأموری دوباره من را به اتاق رئیس زندان برد. تیمسار عزاوی را روبه روی خود دیدم. نمیدانستم خوشحال باشم یا سکوت کنم. جلو رفتم و با شرمندگی به او سلام کردم. عزاوی به طرفم آمد و آهسته گفت: - اشسویت یا صالح؟(او چه کردی صالح؟) سرم را پایین انداختم. بعد از چند دقیقه برای دومین بار، عزاوی، این فرشته نجاتم من را از چنگال ابووقاص و دار و دسته اش نجات داد. رو به رئیس زندان کرد و گفت : - او را به من تحویل دهید؛ خودم به پرونده اش رسیدگی می کنم. می دانستم خدا به وسیله تیمسار عزاوی به فریادم رسیده. در دل خدا را شکر می کردم و از اینکه یک بار دیگر الطاف خفیه خدا شامل حالم شده بود، خوشحال بودم. ساکت بودم، اما درونم زمزمه دعا شنیده می شد: شكرا لله... شكرا لله... با عزاوی از اتاق رئیس زندان بیرون رفتیم. عزاوی که از دیدنم خوشحال شده بود، آهسته به طوری که سرباز پشت سرش صدایش را نشنود، گفت: - با این کاری که کردی، اعدامت حتمی است؛ اما اینجا محاکمه ات نمی کنیم؛ چون تو آدم شناخته شده ای هستی و تصویرت هم در کنار سیدالرئيس از تلویزیون پخش شده. بنابراین می فرستمت ایران تا آنجا محاکمه ات کنند. چند روز دیگر هم منتقلت می کنم به اردوگاه. ساکت سربه زیر داشتم و به زمین زیر پایم خیره شده بودم. نمیدانستم به این نجات دهنده ای که به لطف خدا برای دومین بار من را از دست دژخیمان بعثی نجات داده بود، چه بگویم. گفتم: - اشگرک سیدی! ما انسه زینیتک!(، ممنونم قربان! خوبیتان را فراموش نمی کنم.) عزاوي نفسی تازه کرد و چند لحظه بعد دستی به بازویم زد و خداحافظی کرد و از من دور شد. محافظان و مأموران اطراف، احترام نظامی برایش به جا آوردند. سوار بر جیپ شد و رفت. بعد از رفتنش مجدد من را به انفرادی بردند و دیگر نتوانستم مثل گذشته مترجم تازه واردها باشم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل در این چهار ماهی که از انفرادی ام می گذشت، روز و شبم مثل هم بود. حتی از هواخوری هم محروم بودم. تنها دل خوشی ام مناجات با خدا و نماز بود که با تیمم می خواندم. شبی نبود که کابوس شکنجه ها و اعدام نبینم. هر شب با ترس و لرز کابوسی که دیده بودم، از خواب بیدار میشدم. گاهی که صدای پای سربازان را می شنیدم، بندبند بدنم میلرزید و در تاریکی، چشم به در می دوختم و فقط صدای نفسم را می شنیدم که این چند کلمه را مرتب تکرار می کردم: دخیلک یا ربی! دخیلک یا ابو فاضل! دخیلک یا امیرالمؤمنین، یا علی! وقتی صدای پاها دور می شد، نفس بیمار شده ام آرام می شد. گاهی ابووقاص می آمد و نیش و کنایه ای به من می زد: - صالح! کاری می کنیم همان طور که در اینجا سفارت خمینی باز کرده بودی، خمینی هم تو را به محض ورود به فرودگاه، دار بزند. با شنیدن این کنایه ها و زخم زبانها روحیه ام خراب میشد و دیگر هیچ روزنه امیدی در دلم باقی نمی ماند. خودم را به خدا و تقدیر سپرده بودم. هر از گاهی هم به بدترین گونه ممکن شکنجه ام می دادند. صدای دادوفریاد و جنب وجوش مأموران در محوطه حیاط استخبارات شنیده میشد. سر بر زانو گذاشته بودم که ناگهان با صدایی بلند در سلول انفرادی ام بعد از چند روز باز شد. قلبم داشت از جا کنده می شد. مأمور بعثی فریاد زد: - يا الله گوم إطلع!(یالا پا شو بیا بیرون) تنم از فریادش لرزید. انگار همه مأموران بعثی دشمنم شده بودند. منتظر بودم حین بیرون آمدن از سلول لگدی به من بزند. چندین روز از آخرین باری که برای دیدن نور آفتاب به حیاط آمده بودم می گذشت. دستم را روی چشمانم گذاشتم تا نور اذیتم نکند. آهسته به طرف بیرون ساختمان به راه افتادم. خیلی زود در سلول های دیگر باز شد و تعدادی از اسیرانی که قرار بود به اردوگاه های مختلف برده شوند، از داخل ساختمان اصلی به حیاط آمدند. اتوبوسی با موتور روشن در وسط محوطه ایستاده بود. سرم را به زیر انداخته بودم. نمیخواستم بار دیگر چشمم به مأموران منفور بعثی یا ابووقاص بیفتد؛ چون دیگر با من مهربان نبودند و با تمسخر و شماتت نگاهم می کردند؛ اما در دل خوشحال بودم. از جای خوفناکی می خواستم بروم که با هر صدا و هر اتفاق، روزی هزار بار می مردم و زنده میشدم. خاطرات تلخم را به دیوارها و فضای آنجا می سپردم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل سه سال ونیم از زندگی ام را در استخبارات سپری کرده بودم؛ همراه با ترس و درده هایی که شب و روز با دیدن مأموران به وجودم سرازیر میشد. اسیران به دنبال هم داخل اتوبوس میشدند. میدانستم که مأموران و ابووقاص دارند نگاهم می کنند و لابد با خود می گویند: این همان کسی است که به ظاهر با ما همکاری می کرد، اما خیانت می کرد. با سوار شدن به اتوبوس نفسی راحت کشیدم. از ته قلب خوشحال بودم و پرنده وجودم چهچه میزد. بالاخره به آرزویم برای نجات از زندان استخبارات رسیده و امیدوار بودم در مکان جدید اذیت و آزاری نبینم. خودم را به دریای رحمت بی کران خدا سپرده بودم. دور و دورتر میشدم. باورم نمیشد که نجات پیدا کرده ام و دیگر عربده های ابووقاص تنم را نمی لرزاند. از میان شهر بغداد که خاطره تلخ دیدار با دژخیم را در ذهنم زنده می کرد، گذشتیم. بعد از طی چندین ساعت راه و گذر از جاهای مختلف، تابلوهایی در مسیر نشان می داد که شهر بعدی، الرمادی است. در حومه شهر پایگاه های نظامی بسیاری به چشم می خورد. خورشید در افق پایین می رفت که اتوبوس به دل بیابانی برهوت پیچید. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح دیگری‏ست اگر با شما آغاز شود ... و گــــرنه انـدوه ملال‏ آورِ تکرارِ تمام روزهاست ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
رزمندگان اسلام ؛ در تدارکِ دفاع در برابر دشمنی که خاک و مهم‌تر از آن ایمانِ آنان را هدف قرار داده است .... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
شهید ناصر جمشیدی فرزند  : امیر تاریخ شهادت  :  ۱۳۶۸/۰۴/۱۲ محل شهادت  : بیمارستان شهرستان الیگودرز محل دفن  :  گلزار شهدای الیگودرز مسؤلیت : فرمانده گردان پدافند هوایی لشگر ۵۷ حضرت ابوالفضل علیه سلام یکم فروردین ۱۳۳۶،‌ در شهرستان الیگودرز به دنیا آمد. پدرش امیر و مادرش منور نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد و صاحب سه پسر و چهار دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و مجروح شد. دوازدهم تیر ۱۳۶۸، در بیمارستان زادگاهش بر اثر عوارض ناشی از مجروحیت به شهادت رسید. پیکر وی را در همان شهرستان به خاک سپردند. شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🕊💥🕊💥🕊💥 🕊🌹 ای مادر و پدر عزیز و مهربان، مقاوم و استوار باشید و هیچگاه ناراحت نباشید که فرزندتان شهید شده است. بلکه افتخار کنید. خداوندا تو را به یگانگیت قسم می‌دهم، شهادت در راه اسلام را نصیبم کن، پروردگارا گناهانم را ببخش و مرا در صف شهدا قرار بده. والسلام ... منوچهر تنگسیری تاریخ 28 / 9 / 65 کانال ضد صهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل سه سال ونیم از زندگی ام را در استخبارات سپری
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 6⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل از صبح من و دیگر اسرا چیزی نخورده بودیم و از بس اتوبوس ما را بالا و پایین کرده بود، روده هایمان به هم ریخته و بدنهای نحیفمان به درد آمده بود. همه گرسنه بودیم، اما جرئت حرف زدن هم نداشتیم. از دور محوطه ای محصور در سیم های خاردار پدیدار شد. چهار برجک در چهارگوشه اش نمایان بود که داخل هر یک نگهبانی مسلح ایستاده بود. با ایستادن اتوبوس پشت سیم های خاردار بیرون محوطه، مأموران کابل به دست به طرف ما یورش آوردند. یکی از آنها که هیبتی مخوف داشت، بالا آمد و فریاد زد: - نزلوا بسرعه! (زود بیایید پایین) ترس بر دل همه سرازیر شد. از اتوبوس پیاده شدیم و ....... **** خبر دهان به دهان پیچیده بود و همه درباره آن حرف میزدند: عراق میخواهد تعدادی اسیر پیر، مریض و معلول ایرانی را یکجانبه آزاد کند که هشتادوچهار نفر آنها از بازداشتگاه رمادی هستند. همه از هم می پرسیدند: اسم چه کسی در فهرست آزادشده هاست؟ ساعت هواخوری به پایان رسیده بود و همه در قاعه بودیم. ناگهان صدای بلندگو در محوطه پیچید. سکوتی در قاعه ها حکمفرما شد. قلبها شروع به تپیدن کرده بود و نگاه ها در هم گره می خورد. گوینده اخبار رادیوی فارسی بغداد، اسامی اسرای اعزامی از اردوگاه رمادی را می خواند. وقتی اسمم خوانده شد، همه با تعجب نگاهم کردند. من نه مریض بودم، نه پیر و نه معلول. چشمان نگران و منتظر خیلی از اسرا گریان شد. هرکس در دل دعا می کرد که او هم جزء رفتنی ها باشد. هم سلولی هایم نگاهم می کردند و من سربه زیر داشتم. نفسی به راحتی کشیدم که بالاخره تیمسار غزاوی به قول خود وفا کرد و من به کشور برمی گردم. خوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 7⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل شب آخر را با غمی سنگین در میان دوستان دربندم سپری کردم. باهم درد دل کردیم و از هم حالیت می خواستیم. شب به نظر خیلی طولانی شده بود. همه خوابیدند، اما خواب به چشمان من نمی آمد؛ چون میترسیدم به خواب بروم و بیدار شوم و ببینم که اینها همه رویایی بیش نبوده. با طلوع خورشید و آمارگیری طبق هرروز و بعد از خوردن صبحانه، در حیاط قدم میزدم. پچ پچ در قاعه پیچید که گروهی با یک جیپ ارتشی و یک سواری، با وسایل فیلم برداری و ضبط صوت برای بازجویی اسرایی که آزاد می شوند، آمده اند و ده نفر را با هم برای بازجویی می برند. داخل قاعه رفتم و از همه جا بی خبر منتظر نوبتم نشسته بودم. هنوز دلهره هایم تمام نشده بود. به محض این که نخستین گروه بازجویی شده داخل آمدند، به طرفشان رفتم: - چه کسانی آمدند؟ چه می پرسیدند؟ یکی از آنها گفت: - عده ای منافق وطن فروش که سعی می کردند به ما قول پناهندگی در کشورهای اروپایی را بدهند. خیال کردند فریب وعده هایشان را می خوریم. با شنیدن حرف های اسیر همبندم قلبم فروریخت و دردی در قفسه سینه ام پیچید. شل شدم و روی زمین نشستم. خیلی زود فهمیدم که دوباره سروکله فؤاد سلسبیل پیدا شده است. نمیدانستم چکار کنم. انگار همه توانم رفته بود. خوب میدانستم اگر فؤاد من را ببیند، حتما درباره هویتم به مسئولان اردوگاه خواهد گفت و روز از نو، روزی از نو صورتم به عرق نشسته بود و بدنم مثل بید میلرزید. فؤاد و همراهانش در حیاط، پشت میزی نشسته بودند. ده نفر از کسانی که قرار بود بروند و بیشترشان مریض و پیر و معلول بودند، روبه رویشان ایستاده و بازجویی می شدند. فؤاد با دقت به صورتشان خیره میشد و سؤال می کرد. شاید هم دنبال شکارش آمده بود که من بودم؛ هرچند خبر نداشت که من جزء آزادشدگانم. بیچاره من که حتی در خواب هم کابوس گرفتاری ام به دست فؤاد را می دیدم. با دیدن او و گروه منافقش دردی به جانم افتاده بود. دست را روی سینه و قلبم گذاشته بودم و نزدیک بود بر زمین بیفتم. چند دقیقه بعد مضطرب و وحشت زده به سراغ دوستانم ابراهیم و اسماعیل مجدم رفتم. با دیدن حال منقلبم به طرفم آمدند - اشتملک صالح؟! (چه شده صالح؟!) رو به ابراهیم و اسماعیل کردم. صدایم میلرزید: - منافق؛ فؤاد سلسبیل آمده. او دشمن خونی من است. اگر من را ببیند، قطعه قطعه ام می کند! خواهش میکنم کاری کنید من را نبیند. نوح، که از من خوشش نمی آمد و منتظر فرصتی برای لو دادن من بود، با دیدن فواد و همراهانش خنده ای مستانه کرد و به سرعت بلند شد که به طرف آنها برود. ابراهیم ضربه ای به سرش زد و او به زمین افتاد. به سرعت دست و پایش را بستند و به چند نفر سپردند که مواظب باشند بلند نشود. آنقدر وحشت کرده بودم که رمقم رفته بود. به سختی خود را جلو می کشیدم و همراه اسماعیل و ابراهیم به طرف نگهبانی که دوستشان بود، رفتیم. به او التماس کردند که من را پنهان کند و تا رفتن فؤاد همان جا نگه دارد. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل آنقدر وحشت کرده بودم که رمقم رفته بود. به سختی خود را جلو می کشیدم و همراه اسماعیل و ابراهیم به طرف نگهبانی که دوستشان بود، رفتیم. به او التماس کردند که من را پنهان کند و تا رفتن فؤاد همان جا نگه دارد. نگهبان با تعجب پرسید: - لیش، شنو القضيه؟!! (چرا؟ جریان چیست؟!) رویش را بوسیدم و گفتم: - این بچه محله مان است و از قدیم به خاطر قتل طایفه ای باهم اختلاف داریم. او نیز کينه من را به دل گرفته و چندین بار خواست اذیتم کند و انتقام بگیرد. قسم خورده هرجا من را ببیند، می کشد. حالا اگر بفهمد من را می خواهند بفرستند ایران، دروغی می گوید و بدبخت میشوم. نگهبان که از این جریان ها زیاد دیده و شنیده بود، قانع شد و من را به اتاقش راهنمایی کرد. نگاهی به من انداخت و گفت: - اقعد اهنا و لاتطلع. (همین جا بنشین و تا رفتنشان بیرون نیا.) آنها بیرون رفتند و نگهبان در اتاق را قفل کرد. بیحال روی زمین نشستم. سرم را به دیوار تکیه دادم. دستهایم میلرزید و اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر بود. عرق بر پیشانی ام نشسته بود. خودم را به خدا سپرده بودم و به درگاهش استغائه و دعا می کردم و حال خودم را نمی دانستم. چشمانم را بستم و به سجده افتادم. نمی خواستم چیزی بشنوم. صدای قدم هایی که نزدیک میشد، در گوشم نشست و به دنبالش صدای کلیدی که در قفل در چرخید. سرم را بلند کردم و چشمانم با وحشت به در خيره شد. زبانم بند آمده بود، اما زبانم یک کلمه را تکرار می کرد: دخیلک یا الله.... نگهبان داخل آمد. نگاهی به من که دیگر رنگ به صورت نداشتم انداخت: - لا تخاف! ولوا. (نترس گورشون رو گم روند) سرم را پایین انداختم و شروع به گریه کردم. بر زمین به سجده افتادم: شکرا یا الله... شكرا يا الله.... فؤاد و دیگر مزدوران، همه اسرا را بازجویی کردند، اما چون باز طعمه ای مناسب پیدا نکردند، دست از پا درازتر از اردوگاه رفتند. خوب می دانستم که همه کارهای خداوند طبق حساب وکتاب بوده و هست که این بار هم من را از این ورطه نجات داد. میدانستم که خدا هیچ گاه بندگانش را به حال خود رها نمی کند؛ خدایی که در هر نفس بنده اش حضور دارد. با صدایی که بغض و خوشحالی در آن موج می زد، رو به نگهبان گفتم: - گلی اشلون آجر خدمتک؟(بگو چطوری این کارت را جبران کنم؟) سرباز گفت: - دو برادر اسیر در ایران دارم. - اسم هایشان را بده، امیدوارم بتوانم جبران کنم. هر کاری بتوانم برایشان می کنم که با آزادشان کنند یا شرایط بهتری برایشان فراهم شود. قول میدهم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
1_3629017885.mp3
192.4K
سلامم را پذیرا باش ای سرباز ایرانی کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 یادش بخیر ✨اونقدر به بوی باروت خمپاره ✨ ✨که دم دقیقه دور و برمون منفجر می شد عادت کرده بودیم و ازش خاطره داشتیم که بعد از جنگ ✨ برای یادآوری خاطرات، خودمون رو در معرض بوی✨ سیگارت و اگزوز و کبریت قرار میدادیم تا برای چند دقیقه هم شده بریم تو اون فضا و حال خوشی داشته باشیم 😍😂 ......باورتون میشه؟! 🙈❣ فکر نمی‌کنیم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂