eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
580 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 وادی عشق .. بسی دور و دراز است .. ولی ... طی شود .. جاده ی صدساله.. به آهی گاهی.. @mostagansahadat
یادش بخیر اروند خروشان همان رود وحشی نا آرام و شهدایی که آب را قسم دادند، به بی‌بی دوعالم که آرام گیرد تا بچه‌ها از آن بگذرند... یا فاطمه جان! دنیای امروزمان هم پُر است از امواج خانه خراب کن! پُر است از جزر و مدهایی که آدم را بالا و پایین می کند ... دنیای ما از اروند، خروشان تر است و وحشی تر ... دست ما را بگیر و از بین این امواج، رهایی بخش.... به همان نجوای شهیدام در کنار اروند، امروز هم فرزندانت تنهاتر از همیشه‌اند، بی‌بی جان!😭😭 @mostagansahadat
یک پایش را در عملیات محرم تقدیم می‌کند اما با یک پا هم می‌ تواند تا عرشِ خدا جاده‌ی عاشقی را بپیماید..! در تصویر پای مصنوعی شهید پیداست. @mostagansahadat
قصه ی پیری و مرگ غصه ی جان فرسایی ست تا جوانیم دعا کن به شهادت برسیم @mostagansahadat
خورشید ... سرک می‌‌کشد و میداند از دست تـو چـایِ صبح ، خوردن دارد ...! 🌷 @mostagansahadat
❣ فوج فوج بسیجیان از کوی و برزن به جبهه اعزام می شدند. رضا برادرش می خواست به جبهه اعزام شود، اما هر بار من مخالفت می کردم و می گفتم:«درس ات را بخوان . تا نادر در جبهه است لازم نیست شما بروید.!!!!»  رضا که در یافته بود تنها از طریق نادر می تواند مرا قانع کند، دست به دامان او شد. یک شب که نادر از جبهه برگشته بود، سر صحبت باز شد و نادر گفت:« مادر چرا نمی‌گذارید رضا اعزام شود؟» گفتم :«مادر می‌دانید که نه برادر دارم، نه پدر و نه دایی، تمام کسان من در این دنیا شما هستید، بنابراین میترسم خدای ناکرده، طوری شود آن هم با هم» لبخندی زد و گفت:«نترس مادر..» بعد با دست روی سینه خود زد و گفت:«فرزند شهیدت  منم ، رضا طوریش نمی شود، تازه رضا  برای  فیلمبرداری می آید ، موقعی که جایی را فتح کردیم او برای فیلمبرداری می آید»  حرف نادر برایم حجت بود. اصلاً گویی نمی توانستم روی حرفش حرفی بزنم. گفتم: «باشد برود» این بار با تمام وجود خندید و گفت:«عجب مادری دارم، تاج سری دارم، مادر تو بمب روحیه ای!!!، هرگاه می بینم برخی از مادران در مراسم اعزام به جبهه  آه و ناله می کنند ، به یادت می افتم و چقدر به تو افتخار می کنم. اصلاً تو به من روحیه می دی. تو با روحیه ات مرا به جبهه پرواز می دهی» از کتاب رد پای پرواز/ عیسی خلیلی @mostagansahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 قرار شد گروهی از تخریب بروند و پل ناصریه را منفجر کنند. قرار بود آقای پروانه توی جاده ناصریه موضع خود را محکم کند و سعید رئوف از کنار سایت موشکی بگذرد و در کنار هـور پدافند کند. گردان شریفی از روی این دژ حرکت می‌کرد. اگر گردان سعید رئوف نمی توانست سایت موشکی را بزند ایشان می‌زد و منطقه را به محل پدافند نیروهای لشکر ۵ نصر ملحق می کرد. چون پادگان آموزشی عراقیها در آنجا بود، نیروها و تانکهایشان از سمت ناصریه فشار آوردند. بچه های ما رفتند پل ناصریه را بزنند که نتوانستند و اسیر شدند. آقای محمدرضا رحمانی نیز اسیر شد. 🔘 نیروهای ارتش عراق از پادگان ناصریه حرکت کردند. عراقی ها نیروهایی را که در منطقه داشتند جمع و جور کردند و ساعت پنج بعداز ظهر پاتک خودشان را آغاز کردند. روی لشکر ۵ نصر فشار بسیار زیادی وارد شد. لشکر به اهدافش نرسید و روی جاده خندق و سیل بند کنار هور پدافند کرد. بین ما و لشکر ۵ نصر به خاطر مشکل پشتیبانی، تعداد کمی نیرو مستقر شده بود. دشمن از رخنه بین ما و لشکر ۵ نصر نیز حمله کرد و نیروهای گردان پروانه، در این فاصله تارومار شدند. گردان رعد به تنهایی با یک تیپ زرهی عراق که از طرف ناصریه و یک لشکر زرهی که از طرف بصره آمده بودند، درگیر شد. 🔘 تعدادی از مسؤولین تیپ ۲۱ امام رضا (ع) به شهادت رسیدند. پروانه در همان جا به شهادت رسید. حسین مهاجر هم شهید شد. جانشین گردان، آقای ژیان به همراه آقای طالبی اسیر شدند. وقتی من با طالبی صحبت می‌کردم حاج باقر قالیباف هم نشسته بود. طالبی گفت: عراقی‌ها به من نزدیک شدند می‌خواهم بیسیم را توی فرات بیندازم. خداحافظ. او در آخرین لحظه خداحافظی کرد و بیسیم را داخل فرات انداخت. عراقی‌ها او را چگونه گرفته بودند نمی‌دانم. 🔘 برنامه ریزی کردیم که سریع پاتکهای کوچکی انجام بدهیم. فکر کردیم شاید بتوانیم عراقی‌ها را از این قسمت بیرون بکنیم. هر شب به سراغشان می‌رفتیم و نیرویی که می‌آمد به دست ما هلاک می‌شد. به آن طرف دجله که می‌رفت نمی‌توانست آرایش بگیرد. عراقی ها از سمت خشکی به موضع لشکر ۵ نصر وارد شدند و لشکر را از منطقه بیرون کردند. لشکر ناچار به عقب نشینی شد. تعداد اسرا در این عقب نشینی بالا بود. عراقی‌ها فشار می‌آوردند و ما مجبور شدیم به سمت عقب و به این طرف دجله بیاییم. 🔘 اولین بمباران شیمیایی که من را هم گرفتار کرد در عملیات خیبر اتفاق افتاد. هفت روز از حمله ما به منطقه القرنه می‌گذشت و درگیری های شدید منطقه همچنان تا جزیره مجنون ادامه داشت. دامنه پاتک وسیع عراق از منطقه پل طلائیه تا منطقه العزير، الصخره والعماره کشیده شده بود. در العزير والصخره لشکر ۵ نصر و تیپ امام حسن مجتبی(ع) عمل می‌کردند. البته در روز ششم توسط عراقیها از منطقه رانده شدیم. تیپ مستقل ۲۱ امام رضا (ع) و دو گردان از تیپ قمربنی هاشم(ع) در القرنه باقیمانده بودند. علت این بود که ۹ تیپ و ۹ قرارگاه برای عقب نشینی تدبیری نداشتند. عقب نشینی آن هم به این وسعت پیش بینی نشده بود. 🔘 اغلب نیروها به انگیزه پیشروی در منطقه حضور داشتند و به موضوع عقب نشینی نمی توانستند فکر کنند! ما در فکر خود، حرکت تا قلب بغداد را داشتیم. می‌گفتیم:"به عراق خواهیم رفت تا حکومت صدام قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را بپذیرد." روز هفتم برای تیپ ۲۱ امام رضا(ع)، روز تلخ و طولانی بود. حادثه ای بسیار سخت و ناگوار رخ داد. تا آن روز، تیپ ۲۱ امام رضا(ع) توانسته بود سه گردان از خود و دو گردان از تیپ قمر بنی هاشم(ع) را به صورت کامل در منطقه مستقر کند. پنج گردان یعنی چیزی بالغ بر ۱۵۰۰ انسان در آن طرف هــور بودند. حدود ٤٨ کیلومتر از مرز خشکی ایران فاصله داشتیم. امکانات و قایق هم کم بود. شاید یک سوم خواست‌های ما را بیشتر برآورده نمی کرد. طرفهای عصر، یک گردان جامانده از لشکر ۵ نصر خودش را به سمت ما کشید. 🔘 مسؤول این گردان حمید خلخالی بود. آنها بدون هیچ سازمانی آمدند و همه سازمان ما را به هم ریختند. یک تعداد از نیروهای ما عقب کشیدند. مجبور شدیم دژ اول را در کنار دجله رها کنیم. حدود پانصد متر دورتر دژ دوم را برای خط دفاعی انتخاب کردیم. همین هم باعث شد که عراقی‌ها جای پایی در این طرف دجله پیدا کنند و فشار سنگین خود را بر نیروهای تیب ما وارد آورند. روز بعد، ساعت هفت صبح پاتک شدید عراق از دو جناح آغــاز شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 عراق یک لشکر مکانیزه را به همراه تعداد زیادی تانک و هواپیما علیه نیروهای ما گسیل کرد. هواپیماهاشان ده فروند و بیست فروند با هم می آمدند و منطقه را مرتب بمباران می‌کردند. هلی کوپترهای دشمن نیز به صورت چهار و پنج فروند خط دفاعی ما را زیر آتش پرحجم قرار داده بودند. امکاناتی که ما داشتیم یک موشک انداز ١٠٦ بود که بیش از دویست سیصد گلوله نداشت. 🔘 دو خمپاره انداز ۸۱ میلی متری و دو خمپاره انداز ۱۲۰ میلیمتری هم در اختیار داشتیم. در همان لحظه حاج باقر قالیباف جلسه ای تشکیل داد. در آن جلسه قرار شد فرماندهان گردانها و جانشینان آنها به همراه مسؤولین محورها در خط قرار بگیرند. من، حسن آزادی و هادی سعادتی هـم قرار شد که در سه راهی خانه‌چه ها (کلبه‌های کشاورزان) قرار بگیریم. حاج باقر قالیباف هـم با فاصله ای از خط آتش دشمن مستقر شد تا بتواند درست تصمیم بگیرد. به همه نیروها گفته شد که خودشان را برای یک نبرد سنگین و جنگ تمام عیار شبیه نبرد مسلمین در اسپانیا آماده کنند. 🔘 حاج باقر قالیباف می گفت که آنجا مسلمانها قایق‌هاشان را شکستند. ما نیز مجبور هستیم پیروز شویم و یا به شهادت برسیم. ساعت هشت صبح جنگ به درگیری تن به تن رسید. نیروهای دشمن به دژ رسیدند. بچه های ما با نارنجک دستی و کلاشینکف سعی می‌کردند جلوی دشمن را بگیرند. چندین ساعت پی در پی درگیری تن به تن ادامه داشت. در این نبرد توانستیم نیروهای دشمن را تا دجله عقب بزنیم. حدود دوازده دستگاه تانک و تعداد زیادی از نیروهای عراقی منهدم شد و تعداد زیادی از نیروهای عراقی آن طرف دژ به هلاکت رسیدند. خودمان هم شهدای زیادی دادیم. 🔘 ساعت یک بعد از ظهر عراقی‌ها خودشان را به ما رساندند. درگیری تن به تن از سر گرفته شد. گاهی وقتها نیروها با هم قاطی می شدند. مشخص نبود این نیروی خودی و یا نیروی دشمن است. از این طرف، حدود بیست نفر از بچه های ما به عمق دشمن می رفتند و از آن طرف حدود پنجاه نفر از نیروهای عراقی به عمق نیروهای ما نفوذ می کردند. گرد و غبار بسیار سنگینی بر منطقه حاکم شده بود. 🔘 زمین زیر پاهایم می‌لرزید. روی دژ که حرکت می کردی مثل گهواره تکان می‌خورد. با این وضعیت در هر سنگر دو سه نفر می جنگیدند و یک نفر نماز می‌خواند. من خودم آن شب نماز را در حالت دویدن خواندم. فقط در زمان سجده و رکوع بود که در مسیر قبله می ایستادم. پس از سجده و رکوع باز حرکت می‌کردم. 🔘 اولین فرمانده شهید ما علیرضا نعمانی به زمین افتاد. او نیروی ورزیده و با تجربه ای بود. در پیشروی بی‌باک و دلاور بود. اما وقتی می‌بیند نیروهای دشمن به خط ما رسیده اند بلند می شود و با یک تیربار جلوی آنها می‌ایستد. بیسیم‌چی او نوار تیربار را کنترل می‌کند. دشمن که متوجه می‌شود با تیربار روی تانک طوری او را زده بود که نصف سرش نبود. وقتی جنازه او را دیدم، جگرم آتش گرفت. من به حسین کارگر بیسیم زدم که خودش را به سمت سه راه بکشاند. اول خیلی اصرار داشت که جای خوبی دارد. 🔘 بعد که متوجه شد دشمن به یک قدمی او رسیده گفت: من به آن طرف می آیم. اسداللهی و سعادتی به جای شهید نعمانی در محل سه راه مأمور شدند. یک دفعه آقای آزادی گفت: من جلو میروم. هر چه اصرار کردم که این کار را نکند، نپذیرفت. به محض این که کنار خاکریز رسید هلی کوپتر عراقی با یک راکت او را زد. ترکش‌هایی که به تن او نشسته بود پره پره بودند. بعدها متوجه شدیم که ترکشها آلوده به سم هستند. 🔘 بعد از شهادت حسن آزادی، من و سعادتی که از صبح زود بــا آزادی، همه با هم بودیم خودمان را جلوتر کشیدیم و هدایت عملیات را به عهده گرفتیم. ساعت پنج بعد از ظهر بود که جنگ تن به تن با تمام توان آغاز شد. عراقی‌ها تلاش داشتند قبل از غروب آفتاب کار را یکسره کنند. ما هم با تمام وجود می‌جنگیدیم که تاریکی شـب فـرا برسد. می‌دانستیم عراقی‌ها از عملیات شبانه ما چشم ترسیده دارند. پس مجبور هستند عقب نشینی کنند. برای همین، فشار آورده بودند که منطقه را قبل از غروب آفتاب از ما بگیرند. 🔘 حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود که حسین کارگر و اسداللهی نیز به شهادت رسیدند. آنها در جنگ تن به تن با دشمن شهید شده بودند. اجساد آنها پشت خاکریز باقی ماند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 من در سمت چپ سه راه حرکت می‌کردم، سعادتی در سمت راست می‌رفت. نیروها را با یک عقب نشینی تاکتیکی به یک راه نجات نزدیک کردیم و به آنها فهماندم که وقتی می‌خواهیم یک دسته نیرو بفرستیم این خواسته را در بیسیم به این شکل اعلام خواهیم کرد که مثلاً از جناح راست به دشمن حمله می‌کنیم تا دشمن حواسش بـه سمت راستش پرت بشود. ما جاده حد فاصل خط اتصال لشکر نصر و تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را دوباره مورد تهدید قرار می‌دهیم. 🔘 بنابراین، به محض آنکه آتش دشمن کم بشود ما فرصت خارج کردن دسته دسته نیرو را از منطقه خواهیم داشت. در همین اثنا ابراهیم شریفی دچار موج گرفتگی شد. لذا فرمانده گردان الحدید از منطقه بیرون رفت. تعدادی از نیروها هم آمدند پرسیدند:"ما چکار کنیم؟ نیروهای سرشناسی بودند." به آنها گفتم:"اگر می توانید، عقب بروید." خودشان را به آب زدند و رفتند. حدود چهار کیلومتر در آب شنا کرده بودند. 🔘 هلی کوپترهایی که برای پشتیبانی ما به منطقه می آمدند، بسیار محدود بودند. یک بار یکی از آنها با یک هلی کوپتر عراقی، شاخ به شاخ شدند که همدیگر را بزنند. هر آن ممکن بود هلی کوپتر ما بخورد. در یک لحظه دیدم هلی کوپتر عراقی تکه تکه شد. موشک درست به وسط آن خورده بود. هر تکه اش به یک طرف افتاد. یک ربع بعد، یک هواپیمای عراقی ظاهر شد و به طرف یکی از هلی کوپترهای ما که داشت مهمات می‌آورد، شلیک کرد. 🔘 راکت به یکی از چرخ های زیر هلی کوپتر خورد وقتی هلی کوپتر خواست بنشیند که برای ما مهمات خالی کند مانده بود چکار بکند. ما هم با کیسه برای او چرخ درست کردیم. سه تا از چرخ های او روی زمین بودند و به جای چرخ چهارم کیسه ها انجام وظیفه می‌کردند. بار را خالی کرد و در جا بلند شد. در عقبه هم عین همین کار را کرده بودند. این برایم مهم بود که خلبان هلی کوپتر شنوک بعد از اصابت موشک، هلی کوپتر را به سمت پایین و داخل نیزار کشید فکر نکرد برگردد و فرار کند. افسری که روی این هلی کوپتر کار می‌کرد، افسر نیروی دریایی بود. ساعت هشت بعد از ظهر بود، فکر کردم دیگر نمی شود کاری کرد. 🔘 تصمیم گرفتیم که به این طرف آب برگردیم. موقعی که از پشت سیل بند خودمان برمی‌گشتیم صحنه های دلخراش و عجیبی دیدیم. ما روی اجساد می جنگیدیم. آن طرف خاکریز صدها جسد عراقی ریخته شده بود. نادانسته، به سمت عراقی‌ها می‌رفتم که بیسیم چی‌ام جلویم را گرفت و گفت: حاج آقا نظر نژاد نیروهای ما در این طرف می جنگند، شما کجا می روید؟ اول گفتم: پسرجان! ساکت باش. دوباره که آمد، زار زد و اشک ریخت و گفت: بچه ها آنجا می جنگند، حاج آقا... دیگر طاقت نیاوردم مثل کسی که درونش منفجر بشود، برگشتم و گفتم: راست می گویی. 🔘 وقتی فهمیدم وضعیت گیج کننده شده مغزم مثل بمب منفجر شد. به خود گفتم آیا خودم را نجات بدهم کفایت می‌کند یا این که نه، باید این بچه ها را با خودم ببرم؟ دست بیسیم چی را گرفتم و به پشت دژ رفتم. وقتی به پشت دژ برگشتم متوجه شدم اغلب بچه های مسؤول به ‌شهادت رسیده اند یا مجروح شده اند. از فرماندهان تیپ فقط من و حاج باقر قالیباف، سعادتی و برقبانی مانده بودیم. از جانشین گردانها فقط سید علی ابراهیمی زنده بود. 🔘 من و سعادتی کنار سه راه داخل یک سنگر گود و چاله مانند پناه گرفتیم، رفتیم توی چاله نشستیم که با هم صحبت کنیم ناگهان یکی از تانکهای عراقی با گلوله به سنگر ما زد. سنگر خراب شد. من و سعادتی و بیسیم چی ام زیر خاک مدفون شدیم. با فشاری که آوردم هر طوری بود از داخل خاکها بیرون آمدم. ؛ به محضی که بیرون آمدم سر و صدا کردم. دو سه نفر از بچه ها آمدند. خاکها را کنار زدیم و آن دو را نیز بیرون آوردیم. به سعادتی و عده ای از بچه ها گفتم: شما همـين جـا باشيد. مـن بر می گردم. ادامه دارد.....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 پهلوهای زخمی خود حکایتی دارد و سلامی السلام علیک یا فاطمه زهرا سلام الله علیها        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
چای در شیشه مُربا و قند در کاسه روحی در جبهه‌های جنگ چه لذت شیرینی داشت.! 📸 پایگاه هفت تپه ۱۳۶۳ قهرمانان لشکر۲۵ ویژه کربلا شیشه مربا = لیوان چای روزهایی که در جبهه بودیم ، چون تعداد زیادی مربای شیشه‌ای از طریق کمک‌های مردمی به جبهه می‌رسید، برای خوردن چای از شیشه مربا به عنوان لیوان چای استفاده می‌کردیم. برای ساختن لیوان از شیشه مربا، یک رشته نخ از گونی‌های سنگر می‌کشیدیم و آغشته به نفت می‌کردیم و دور دهانه‌ی تنگ بالای شیشه‌ی مربا می‌بستیم و آن را آتش می‌زدیم .قسمت زیر نخ داغ می‌شد و سر شیشه کنده و جدا می‌شد؛ حالا ما یک لیوان چای خوری ساخته بودیم! آنقدر در شیشه مربا چای خورده بودیم که وقتی به مرخصی می‌آمدیم چای‌هایی که در استکان می‌خوردیم به دلمان نمی‌چسبید 😅 @mostagansahadat
هنوز به دستم نرسیده نامه‌ات! و خوب می‌دانم که چقدر راهم را از تو دور کرده‌ام.... @mostagansahadat
اگر چه ظاهرش رختشویی است اما روح و باطنش «تهذیب نفس» بود... عملیات خیبر، جزیره مجنون، سال ۱۳۶۲، @mostagansahadat
📞 خبری نيست به جز تنگی‌ِ دل در اينجا؛ خبری هست اگر پيش شما بسم‌الله .... @mostagansahadat
ته صف بودم ؛ به من آب نرسید... بغل دستیم لیوان آب را داد دستم گفت: من زیاد تشنه ام نیست نصفش را تو بخور ... فرداش به شوخی به بچّه‌ها گفتم از فلانی یاد بگیرید دیروز نصف آبِ لیوانش را به من داد یکی گفت: لیوان‌ها همه‌اش نصفه بود..! @mostagansahadat
دوست دارم اگر شهـید شوم ، پیکری نداشته باشم از ادب دور است ،نزد سیدالشهدا(ع) سالم و کفن پوش محشور شوم.. اگر پیکرم برگشت ، دوست‌دارم سنگ‌قبری برایم نگذارند برایم سخت است ، سنگ مزار داشته باشم و حضرت زهـرا(س) بی نشان باشند.. 🌷شهـید محمد عبداللهـی🌷 @mostagansahadat
پدرش بعد از نماز، زیارت‌عاشورا می‌خواند و محمدحسین از کودکی علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد، از همان کودکی می‌گفت: هرکس زیارت عاشورا بخواند شهید می‌شود، از بچگی آرزوی شهادت داشت ولی ما زیاد توجه نمی‌کردیم ما اصلا فکر نمی کردیم که زمانی محمدحسین‌ رزمنده شود و به جبهه رفته و شهید شود. 🌷شهید 🌷 @mostagansahadat
🌴 جانباز جنگ بر مزار دوستان شهیدش یادتان می ‌کنم و با غم دل می ‌گویم حیف و صد حیف کزین قافله من جاماندم ... @mostagansahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۶ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۷ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل ششم یک روز با همان لباسهای نظامی توی محوطه گشتیم. عراقی‌ها چپ چپ نگاه‌مان م‌یکردند و الکی گیر می‌دادند. از ترس اینکه بخواهیم با آن اونیفرم جدید سرشان کلاه بگذاریم و سر فرصت از اردوگاه در برویم، فکری به ذهن‌شان رسید. روز بعد همه را در محوطه جمع کردند. به همان حالت پنج تایی ایستاديم و دستهایمان را پشت گردن قفل کردیم. با سطل های رنگ نشستیم و بالای سرمان ایستادند. چرتکه را به سطل رنگ قرمز زدند و پشت هر کدام مان یک علامت ضربدر بزرگ کشیدند. مثلاً با این کار می خواستند لباس های‌مان متفاوت باشد. موقع خط خطی کردن پشتمان با صدای بلند می‌خندیدند و هرکس سرش را بالا می آورد؛ یکی می‌زدند پس کله اش و می‌گفتند: هی سخلا! آن لحظه حس خیلی بدی داشتم. حس توهین و حقارتی که حتی موقع کتک خوردن بهم دست نداده بود. پاییز را با همان لباسها سر.کردیم. تا آن موقع پتو نداده بودند و روی زمین سیمانی می‌خوابیدیم. شبهای پاییز سوز داشت و از سرما خوابمان نمی برد. سرماخوردگی بین بچه ها زیاد شده بود. اسهال و استفراغ و سردرد امانمان را بریده بود. مجید اعلایی کنار من میخوابید اما هر شب از سردرد ناله می‌کرد و صبح چشم هایش قرمز می شد. سردردش که شدید می شد، زیر پیراهنی اش را مثل هدبند به پیشانی‌اش می‌بست و سفت گره می‌زد. با این کار توی محوطه متمایز می‌شد و سربازها به او گیر می‌دادند. حتی یک بار کتک مفصلی از دست طلعت خورد. هرچه می‌گفت: «بابا! سردرد دارم» به کت او نمی رفت و کار خودش را می‌کرد. آن قدر با مشت به سر مجید بی چاره کوبید که از شدت سردرد، تمام شب را تا صبح زوزه می‌کشید. مجید پسر با صفایی بود. یک بار نزدیک صبح در حالت خواب و بیداری بودم که احساس کردم یکی آرام کنارم دراز کشید و خودش را به من چسباند. لباسهایش نم داشت و خیسی آن را در پشتم احساس کردم. به طرفش برگشتم. مجید بود. از سرما توی خودش مچاله شده بود و می‌لرزید. دست‌هایش را گرفتم یخ بود. پرسیدم چت شده؟ کجا بودی؟ - توی حموم با تعجب پرسیدم الان نزدیک صبحه مگه شب، قبل از خواب نرفتی حموم؟ کمی مکث کرد و آهسته گفت: همه این چند ساعتو اون جا بودم. صدایم را کمی بالا بردم. - آخه چرا؟ کی مجبورت کرده بود؟ خودش را نزدیک تر کشید و توی بغلم جا شد. احساس کردم دارد گریه می‌کند. داشتم به حرفهای آقا کمال فکر می‌کردم این که شب اول قبر چه طوری می‌شه؟ اگه من الان تو قبر بودم وضعیتم چه شکلی بود؟ جواب خدارو چی می دادم؟ دست روی گونه های سردش کشیدم و اشکهایش را پاک کردم. حرفهای آقا کمال تاثیر عجیبی روی بچه ها گذاشته بود. آن شب خیلی‌ها برای نماز شب بیدار شده بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @mostagansahadat 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۸ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل ششم شب ها از حمام به جای دست شویی هم استفاده می کردیم. یک سطل بزرگ گذاشته بودند گوشه حمام و صبح نوبتی می بردیم و محتویات آن را خالی می‌کردیم. بعضی اوقات آب حمام و دستشویی قاطی می‌شد. از گوشه چهاردیواری می‌زد بیرون و سرازیر می‌شد توی سلول و لباسهایمان را کثیف می‌کرد. جای ما یک گروه بعد از حمام بود. اوایل بوهای ناخوشایندی بلند می‌شد و اذیت‌مان می‌کرد اما کم کم مجبور شدیم عادت کنیم. زمین نزدیک حمام نجس بود و اکثر نمازهای‌مان را آخر سالن می‌خواندیم. به خاطر کمبود امکانات بهداشتی یک بار همه سلول اسهال گرفتیم. یک شب تا خود صبح دل پیچه، تب بالا، استفراغ خونی و درد پا امانم را بریده بود. همه ناله می‌کردند. اما من و چند نفری که نزدیک حمام بودیم؛ اسهال خونی داشتیم و حالمان وخیم بود. صبح که درها را باز کردند و دیدند وضعیت ناجور است؛ آمار نگرفتند و گفتند سریع برویم توی محوطه. ساختمان بهداری کنار آشپزخانه بود و تازه آن را تاسیس کرده بودند. همه رفتیم طرف بهداری. بچه های سلول‌های دیگر هم بودند. اما در بهداری بسته بود. یک ساعت بعد، دکتر جوانی را آوردند تا بچه ها را معاینه کند. دکتر با دست اشاره می‌کرد به سمت راست و می‌گفت: من اسهال دارم. یکی از بچه ها حرفهای او را ترجمه می‌کرد. - دکتر می‌گه اونایی که اسهال خونی شدید دارن سمت راست من وايستن. آنهایی که اسهال خونی داشتند پانزده بیست نفری می‌شدند. سربازها بقیه را با کابل و چوب می‌زدند و می‌گفتند یالا بزغاله ها برید گم شید. در را باز کردند و ما رفتیم داخل. فقط یک اتاق بزرگ بود و هیچ تختی نداشت، اما زمینش را پتو انداخته بودند و تمیز بود. یک قفسه کوچک هم روی دیوار نصب کرده بودند که چند قلم قرص و شربت داخلش بود. سمت راست اتاق، در کوچکی بود که وارد اتاق دیگری می‌شد. رویش نوشته بود «جرب». گوشه راست آن اتاق، چند دوش حمام قرار داشت. بچه های مریض می‌توانستند روزی -دو- سه مرتبه دوش آب گرم بگیرند و آنجا استراحت کنند. دکتر با خودش یک لیوان کپسول آورده بود. بدون اینکه معاینه مان کند نفری یک کپسول داد و گفت بخوریم و استراحت کنیم. کپسول را گرفتم و با تعجب پرسیدم: «فقط همین؟» متوجه منظورم شد و چپ چپ نگاهم کرد. چیز دیگری نگفتم و سرم را پایین انداختم. ترسیدم همان یکی را هم ازم بگیرد و بیرونم کند. کپسول را خوردیم و بعد از مدتها روی زمین نرم دراز کشیدیم. پتوی اضافی هم گوشه دیوار گذاشته بودند تا روی مان بکشیم. اما بدن من داغ بود و در تب می سوختم. با خوردن کپسول، احساس منگی و خواب آلودگی کردم. چشم هایم را روی هم گذاشتم و چند ساعتی خوابم برد. با درد و دل پیچه ای که در شکمم احساس می‌کردم از خواب پریدم. همه بچه ها از درد به خودشان می پیچیدند و ناله می‌کردند. دکتر رفته بود و به جای او یک سرباز قدبلند و خوش سیما پشت میز نشسته بود. اولین بار بود که او را می‌دیدم. رفتارش اصلاً خشونت آمیز نبود و یک در میان فارسی حرف می‌زد. گاهی بلند می‌شد و به بچه ها کمک می‌کرد و دلداری شان می‌داد. از آن قوم وحشی که در اردوگاه بودند؛ این جور دلسوزی ها واقعا بعید بود. این یکی را حتماً اشتباهی آورده بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @mostagansahadat 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۹ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل ششم یک روز بعد، از درمانگاه مرخص شدم و وقتی به سلول برگشتم؛ بی حال و بی رمق بودم. یک گوشه افتاده بودم و یک ریز استفراغ می‌کردم. دمیرچه لو ظرفی پیدا کرده بود و همین که می‌خواستم بالا بیاورم آن را جلوی دهانم می‌گرفت. گاهی نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم، یکدفعه بالا می آوردم و زمین را کثیف می‌کردم. بچه ها پارچه ای پیدا می‌کردند و مشغول تمیزکاری می شدند. با این که، حال خودشان چندان تعریفی نداشت اما با من مهربان بودند. به خاطر اسهال بچه ها صف دست شویی داخل سوله شلوغ بود و بوی بد آن حال آدم را به هم می‌زد. «کرمانی» گوشه ای ایستاده بود و بلند بلند ترانه می خواند تا صداهای توی دست شویی به این ور دیوار نرسد. کار هر روزش بود و این بار ترانه هایش به خاطر اسهال بچه ها طولانی تر شده بود. دوباره حالم بد شد و همراه آقا کمال رفتم بهداری. اگرچه داروی خاصی نمی دادند اما دسترسی به حمام و دست شویی و صابون راحت تر بود. اجازه دادند یک روز دیگر هم آنجا بمانم و استراحت کنم. یکی دو نفر از بچه های سالم را آورده بودند تا از ما پرستاری کنند. آن روز حال چندنفر وخیم شد. مدام از هوش می‌رفتند و خون بالا می آوردند. آن ها را سوار تویوتای ارتش کردند و بردند بیمارستان داخل شهر. وقتی برگشتند، دو نفر بودند. یکی‌شان توی بیمارستان شهید شده بود. می‌شناختمش، جلال ابراهیمی نامی بود از ساری که چهره ی زیبایی داشت. بعد از آن قضیه، بیماری ما را جدی گرفتند و کپسولهای بیشتری دادند. حالم کمی بهتر شده بود که برگشتم سلول. بچه ها خیلی هوایم را داشتند. غذای بیشتری برایم نگه می‌داشتند. تفاله های چای را جمع می‌کردند و می‌گفتند اگه تفاله تلخ بخوری بدنت ضدعفونی میشه. کنار پنجره برایم جای مخصوص درست کرده بودند تا هوایم عوض شود. محبت بی دریغ شان شرمنده ام می‌کرد. با رسیدگی و توجه بچه ها حالم بهتر شده بود و خوشحال بودم که دوباره سلامتی را یافته ام. داشتیم با آقا کمال توی محوطه قدم میزدیم که دیدیم یک نفر گوشه دیوار بی حال و بی رمق افتاده و پشت سرهم عق میزند. نزدیک تر رفتیم، لباسهایش خونی شده بود و مگس‌ها دوره اش کرده بودند. از بچه های سلول دو بود. با دستم مگسها را از دورش پراکنده کردم و پرسیدم: «چرا اینجا نشستی؟» آقا کمال دستمالی از جیبش درآورد و خون دورلب او را پاک کرد. کمک کردیم بلند شود. دوستانش از راه رسیدند و لباسهای تمیز برایش آوردند. تبش بالا بود و هذیان می‌گفت. لباسهایش را عوض کردیم و بردیمش بهداری. همان سربازی که در بهداری با بچه ها مهربان بود جایگزین یکی از نگهبانهای سلول ما شد. اسمش «علی» بود و می‌گفت: شیعه است و اهل کربلاست. کم و بیش فارسی می‌دانست و می‌توانست منظورش را برساند. مثل سربازهای دیگر نبود، گیر الکی نمی‌داد و کتک مان نمی‌زد. حتی اگر پیش افسرها مجبور می‌شد کسی را بزند ضربه هایش آرام و نمایشی بود. می گفت مادرم گفته حق نداری اسرارو بزنی. مدت کمی نگهبان سلول ما بود. جاسوسها متوجه رفتارهای دوستانه او شده بودند و پیش فرمانده چغلی اش را کرده بودند. چندروزی از او بی خبر بودیم تا اینکه یک روز دیدیم سرش را تراشیده اند و کتک زنان از تپه ماهور کنار اردوگاه بالا و پایین می‌برند. بعد یک سال دیدیم که توی برجک‌ها نگهبان ایستاده و گاهی از آن بالا دور از چشم عراقی‌ها برایمان دست تکان می‌داد. به خاطر همین رفتارهایش بود که بعد از هشت سال خدمت در ارتش، هنوز به سمتی دست نیافته بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @mostagansahadat 🍂
🍂 عکسی که می‌بینید در جبهه‌‌ خوزستان گرفته شده است و گویا مربوط به سال‌های اول دفاع مقدس. پیرمردی بسیجی، با یک قبضه سلاح ژ-3 ، خسته و خاک‌آلود، روی زمین نشسته است. پیرمرد، کوله‌ای به همراه دارد که چندین نارنجک تفنگی در آن قرار دارد. نکته‌ قابل توجه این عکس، پرتقالی است که پیرمرد آن را روی پره‌ خمپاره های مرگبار گذاشته است. ظاهرا هنگام استراحت نیروها، بین آن‌ها پرتقال توزیع شده و پیرمرد قبل از آنکه فرصت خوردن آن را پیدا کند، به دامِ عکاس افتاده است. این پیرمرد بسیجی، اگر در طول جنگ شهید نشده باشد، امروز به احتمال زیاد، دیگر در قید حیات نیست. شادی روح او و همه همرزمان بسیجی‌اش "صلوات" ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
ناکام‌اونیه‌که‌شهیدنشه:)💔 شهید احمد رضا صاحب شادی روحش صلوات @mostagansahadat
روی این خاک‌ها بین این نی زارها هيچ چيزی بین شما و رب العالمين باقی نمی ماند ... @mostagansahadat
عملیات خیبر آنقدر سخت و سنگین بودڪه بعداز گشت هفت شب در جزیره مجنون، وقتے به شهیدڪلهر گفتم:ڪه این هفت شب چگونه گذشت؟ پاسخ داد؛ نگوهفت شب،بگوهفت هزارسال وضعیت وحشتناڪی بودتعداد انگشت شمارے باقے مانده بودند به اضافهـ یڪ تیربارودو اسلحه.. به اقامهدے گفتم چهـ بایدڪرد؟ باخونسردے گفت: صدمترتاانجام تڪلیف باقے ماندهـ. ماتڪلیف خود را انجام مے دهیم؛ ادامه راهـ بآ آنان ڪه باقے مآنده اند.. درود بر غربت و مظلومیتِ پهلوانان بلندی‌های غرب درود بر زین الدین‌ها بر مهدی و مجید ... @mostagansahadat
وقتی که حاج قاسم عزیز، شهید مهدی زین الدین رو در خواب میبینه و براش برگه ای رو در بیداری امضاء می کنه پس از شهادت... و جمله ای که به حاج قاسم میگه بنویس... میگه بنویس : من در جمع شما هستم