eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
1 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 قبل از ظهر توانستیم دشمن را عقب برانیم. ساعتی از عقب نشینی دشمن نگذشته بود که یگان تازه نفسی از ارتش عراق وارد معرکه شد. نیروهای مدافع با همه خستگی، جانانه در مقابلشان ایستادند. بچه های محله های مختلف خرمشهر خودجوش در همه صحنه ها بودند و با سلاحهای ابتدایی شجاعانه می‌جنگیدند. یگان تازه نفس عراق هم نتوانست کاری از پیش ببرد. دشمن وقتی کشته می داد، متوقف می شد؛ اما در جبهه ما به محض آنکه رزمنده ای به زمین می افتاد، غیرت بقیه به جوش می آمد و با خشم و کینه به طرف دشمن حمله می‌کردند. دشمن هم مثل ما با رسیدن شب از تحرک می افتاد. رضا دشتی هم با بچه های سپاه و گروههای مردمی محله های مختلف در محور کوی طالقانی و کشتارگاه از پیشروی دشمن جلوگیری کرد. بچه های هوانیروز با هلی کوپتر سه عراقی را اسیر کرده بودند. یکی از آنها سرگرد بود. او اطلاع داده بود عراقی‌ها قصد زدن پل روی رودخانه کارون دارند. عراق نام عملیات علیه ایران را "یوم الرعد" یعنی روز صاعقه یا برق آسا گذاشته بود. کسینجر پیش بینی کرده بود ظرف ده روز جنگ با پیروزی عراق تمام خواهد شد. صدام خیال میکرد ظرف چند ساعت خرمشهر را می‌گیرد. محاسبات عراقی ها درست بود چون نیروی جدی در مقابل خودشان نمی‌دیدند. با اطلاعاتی که از ستون پنجمشان در خرمشهر گرفته بودند میدانستند به سرعت از پاسگاه های مرزی می گذرند و به راحتی میتوانند تا پل نو و ورودی شهر وارد شوند. تصورشان این بود با یک بمباران سنگین شهر را منفعل می کنند. فکر می‌کردند نیروهای سپاه و ارتش به دنبال خانواده هایشان برای نجات جانشان شهر را ترک می‌کنند و راحت و به سادگی می توانند شهر را تصرف کنند؛ اما چهار روز طول کشید که تازه به پشت نهر عرایض و پل تو رسیدند و پس از بیست و دو روز هنوز در ورودی شهر زمین گیر شده بودند. بعضی ها می‌گویند علت عدم توفیق عراق برای ورود به خرمشهر ضعف اطلاعاتی بود. به اعتقاد من اطلاعات دشمن درست و دقیق بود؛ فقط مقاومت مردمی و روحیه انقلابی را محاسبه نکرده بود. اشتباه عراق صرفا این بود که فکر نمی کرد با آدمهایی مواجه شود که شهادت را افتخار بدانند، از مردن نترسند و بی محابا به سینه تانکها بروند. این را در محاسبات خودش ندیده بود که چند جوان غیرتمند بتوانند ارتش او را زمین گیر کنند. 🔸 هشتم غروب، عبدالله و محمود پیش من آمدند و گفتند: ننه و آقا شنیده اند تو شهید شدی، خیلی بی تابی می‌کنند. هر چه پیغام فرستادیم قانع نشدند. بیا برویم سری به آنها بزنیم. گفتم نمی‌توانم اینجا را ول کنم. عبدالله گفت: «الآن می‌رویم، آخر شب برمی‌گردیم.» خجالت می‌کشیدم بگویم می‌خواهم بروم به خانواده سر بزنم؛ حتی از خودم خجالت می‌کشیدم. روز هجده مهر، عراقی‌ها پس از آنکه از طرف اداره بندر موفق به ورود به شهر نشدند، به استحکام مواضع خودشان پرداختند. آن روز به تبادل آتش گذشته بود. بی صدا، بدون آنکه به کسی بگویم سوار ماشین شدم. رسول را هم کنار مسجد جامع پیدا کردیم. از غلامرضا خبری نداشتیم. فقط می‌دانستیم با پای مجروح همراه بقیه مردم مشغول دفاع از شهر است. من و عبدالله و رسول و محمود به طرف آبادان حرکت کردیم. شهری که روزهای کودکی ام در آنجا سپری شده است. بارها به آبادان رفته بودم ولی هیچ وقت این چنین احساس دلبستگی و یادآوری روزهای کودکی ام را نکرده بودم؛ خاطراتی که مرا به خانه باباحاجی برد: باباحاجی شب‌ها همسایه ها را توی اتاق خودش جمع می‌کرد. همه ساکت می‌شدند. اول برایشان احکام و مسئله می‌گفت. بعد شاهنامه خوانی می‌کرد. شاهنامه را خوب بلد بود و با دیوان حافظ آشنایی داشت. جنوبی ها کتابی میخواندند به نام "فلک ناز" داستان ناخدایی بود که به دریاها می رفت، مروارید صید میکرد و با موج و ماهیهای غول پیکر می جنگید. کتاب "حیدربگ" هم می‌خواندند. تاریخ و تاریخ ائمه را می‌دانست. هر شب دور هم جمع می‌شدند. ما بچه ها می نشستیم و گوش میدادیم. وقتی مجلس‌شان تمام می‌شد، یک تکه پارچه دور سرم می بستند. بابا حاجی می‌گفت برو روی این صندلی برای ما روضه بخوان. حدود شش سال داشتم. چیزهایی یاد گرفته بودم. می‌گفتم صل الله على نبينا وسيدنا و حبيب قلوبنا و طبيب نفوسنا و... اینها خوششان می آمد. توی این گفتن‌ها تپق هم می‌زدم و زن و مرد می‌زدند زیر خنده؛ تفریح آخر جلسه شان بود. از اینکه همه به من توجه می کردند بدم نمی آمد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال‌ ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 باباحاجی احکام را خوب بلد بود. تعزیه می خواند و نقش شمر را بازی می‌کرد. به ملا محمد شمر معروف شده بود. به وقت خودش ملایی بود. باباحاجی قاعده ای برای مستأجر گرفتن داشت. می پرسید نماز میخوانی؟ می‌گفت آره. می پرسید نماز صبح چند رکعت است؟ نماز مغرب چند رکعت است؟ از این سؤالها می‌کرد. بعد می پرسید رادیو داری؟ اگر می‌گفت دارم، راهش نمی‌داد. زمانی داماد خودش - که شوهر عمه ام بود - مستأجرش شد. رادیوی کوچکی خریده بود و شب‌ها آهسته زیر بالش گوش می‌داد. بابا حاجی وقتی خبردار شد، اول صبح به او گفت وسایلت را جمع کن برو. شوهر عمه ام گفت نمی روم. یادم می آید، بابا حاجی دسته هاون گرفته بود و توی حیاط دنبالش کرد. عمه ام رادیو را سریع آورد گفت: «باباحاجی بیا خردش کن!» او هم با دسته هاون رادیو را خرد و خاکشیر کرد، بعد اجازه داد آنجا زندگی کنند. بین خانواده ها رابطه صمیمی وجود داشت. خانمها در جارو و تمیز کردن خانه، بچه داری و خرید بازار به هم کمک می‌کردند. وقتی مادرم برای خرید به بازار می‌رفت، می‌رفتیم خانه همسایه بازی می‌کردیم تا مادرمان از بازار برگردد. موقعی که خانمها هم‌زمان زایمان می‌کردند، بچه ها از خانمهای همسایه شیر می خوردند. رابطه عاطفی بین‌شان برقرار بود. هجرت، کار سختی است. آدمهایی که هجرت می‌کنند جرئت ریسک دارند و میتوانند از عقبه خانوادگی و از شهرستانهایشان جدا شوند؛ مخصوصا وقتی هیچ عقبه ای ندارند. همه با احتیاط با همدیگر حرف می‌زنند. آنها بیشتر مهاجر بودند. دعواها کم کم جایش را به دوستی ها داد. اصفهانی‌ها، تبریزی ها، شیرازیها، جنوبی‌های بوشهر و بندرعباس، لرهای بختیاری و عرب‌های بومی؛ از همه اقوام جمع بودند. زنهایشان با همدیگر رابطه برقرار می‌کردند؛ مثلا تبریزی کوفته تبریزی درست می‌کرد به خانواده عرب می‌داد. آن عرب خوشش می‌آمد قلیه ماهی درست می‌کرد به خانواده تبریزی می‌داد. این بده بستانها رواج پیدا کرد. الآن هم در فرهنگ خوزستانی‌ها مخصوصاً آبادان و خرمشهر خانمها وقتی ناهار خوب و شیرینی خوب درست می‌کنند حتما به دو سه همسایه می دهند. این مراودات و رابطه خانمها با همدیگر باعث می‌شد رابطه مردها هم خوب شود. مردها هم سعی می کردند به همدیگر احترام بگذارند چون غریب بودند. نمی خواستند با همدیگر درگیر شوند؛ می خواستند زندگی کنند. اوایل بزرگ ترها کمتر بیرون می رفتند. از کار که می آمدند به کارهای خانه مشغول می شدند. وقتی بچه ها و خانم‌ها به هم نزدیک شدند، دخترها و پسرها ازدواج کردند و یک نسل را ایجاد کرد. منازل شرکت نفت دیوار نداشت و با شمشادهای کوتاه از هم جدا می‌شد، گاهی نامه پراکنی های دخترها و پسرهای همسایه مشکلات و درگیریهایی ایجاد می‌کرد و گاهی هم به شیرینی خوری و ازدواج می انجامید. در آبادان و خرمشهر حسینیه ها و مسجدهای زیادی بود، چون قومیتهای متنوعی آنجا زندگی می‌کردند. هر قومی مسجد یا حسینیه ای به نام خودش داشت و به سیک خودش عزاداری می‌کرد؛ مثل حسینیه بوشهری ها، اصفهانی ها، تبریزی ها، بهبهانی‌ها، کردها، یزدی ها ....... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 عشق یک سینه و هفتادو دو سر می‌خواهد بچه بازیست مگر عشق؟ جگر می‌خواهد به هواخواهی از یار، علمدار شدن سینه‌ای همچو ابالفضل سپر می‌خواهد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
10.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ "ی پلاک" شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd