🍂 ما برای آنكه ایران
گوهری تابان شود
خون دلها خورده ایم
ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس
چه سفرها كرده ایم،
چه سفرها كرده ایم
ما برای بوسیدن خاك سر قله ها
چه خطرها كرده ایم،
چه خطرها كرده ایم
ما برای آنكه ایران
گوهری تابان شود،
خون دلها خورده ایم
خون دلها خورده ایم
ما برای آنكه ایران
خانه خوبان شود
رنج دوران برده ایم
رنج دوران برده ایم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عملیات_بیت_المقدس
#عکس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
#حساب_آخرت
🔰در خانه نشسته بودم که محمدجعفر آمد. دست انداخت دور گردنم، صورتم را بوسید و گفت: مادر دوست داری برات یه دفترچه حساب باز کنم!
گفتم مادر، از سن من گذشته، پس انداز به چه درد من می خوره. اگر پولی دارید برای خودت پس انداز کن که به درد آینده ات بخوره!
صدای خنده اش خانه را پر کرد. گفت: مادر، حساب پس انداز برای آخرت می گویم!
آن روز از حرف هایش سر در نیاوردم تا روزی که شهید شد.
راوی مادر شهید
🍃🌷
#شهید محمد جعفر صادقی
#شهدای فارس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻 #گمشده_هور 4⃣6⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی روزهای پایان جنگ بعد از چند جلسات پیاپی با
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 5⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
برادر رحیم که آمده وضع منطقه را ببیند از دور برایم دست تکان می دهد و صدایم میکند
- گرای قرارگاهت را عراقی ها دارند حاج علی. شناسایی کرده اند. قرارگاه را پشت توپخانه ببر.
سکوت میکنم. حرفی ندارم که بزنم اما می دانم که این کار را نمی کنم. تا دم ماشین آقا رحیم را همراهی میکنم، دوباره ایستاده ام و خیره شده ام به این جزیره که بیشتر از هفت سال است به سختی هایش خو گرفته ام و نه جزیی از زندگی، که همه ی زندگی ام شده است. انگار حسین و زینب را با روزها و شب های جزیره بزرگ کرده ام. با خودم فکر می کنم این جزیره
مردان بزرگی را از ما گرفته است. نیها و ماهی ها و تهل و سرما و گرما و هزاران چیز دیگرش با خنده ها و گریه های بچه های نصرت خو گرفته اند حتى آسمان این مرداب که گاهی بوی نمش بیچاره ات می کند، به خیالم پر ستاره ترین آسمان دنیاست. خدا هم اینجا خیلی نزدیک و دست یافتنی است حالا صدام آمده و میخواهد تمام لحظه های خوبمان را بگیرد. اما ما نمیگذاریم، نباید بگذاریم
- علی هاشمی چه کار میکنی، میری عقب؟ : سید است. حرفهای من با آقا رحیم را شنیده، نگاهش میکنم و خیلی محکم میگویم نه.
- شما به نظر فرمانده ات توجه نمیکنی؟
- سيد سوار ماشين شو بریم جلو. میرسیم وسط جزيره
- ببین سید قرارگاه من باید همین جا باشه وسط خود جزبره، من وجدانم
قبول نمیکنه بچه های مردم جلو باشند، من برم بفكر قرارگاه خودم باشم، من کنار همین ها باشم تا روحیه بگیرند فهمیدی؟! فاو داره از دستمون میره. عراقی ها دوباره اومدند تو شلمچه که برای وجب به وجيش شهيد دادیم. نباید بگذاریم جزيره بره. برو بچه ها رو جمع کن میخوام براشون صحبت کنم.
همه نیروهای قرارگاه نصرت جمع شده اند. نزدیک هفت سال است که در خوشی و ناخوشی با هم بوده ایم، بعضی روزها و شبها آرام گذشت و
بعضی وقتها امانمان را می برید، تعدادی از بچه ها شهید شده اند و بعضی اسير، خیلی عجیب است، از روزی که خبر شهادت حمید را دادند. کمرم خم شد و خنده بر لبم نیامد. اما امروز احساس خوبی دارم.
- خوب بچه ها، ان شاء الله تا ده بیست روز دیگر همه راحت میشیم. همه رو بر میدارم میبرم مشهد یک ماه اونجا استراحت میکنیم و خستگی از تنمون در میاد. هر کس دارد یک چیزی می گوید، ولی صدای انشاء الله بچه ها از همه بلندتر است، رو به قنبری که از نیروهای عملیات قرارگاه است، میکنم و میگویم:
- راستی سردار، چند شب پیش خوابت رو دیدم.
- خیر باشه - خیر باشه.
- خیره. من و تو داشتیم از یک جای حرم مانندی بالا میرفتیم. من جلو
می رفتم و دست تو رو هم گرفته بودم. بالای حرم هم أمام ایستاده بود. همین طور که داشتیم به سختی بالا میرفتیم به نزدیکی های قله که رسیدیم یک دفعه دستت ول شد و افتادی پایین. تو رفتی پایین و من رفتم بالا.
- بی معرفت. ولمون کردی و رفتی پیش امام دیگه.
- بابا جان اولا که خوابه بعد هم من دستت رو ول نکردم خودش ول
شد. حالا غصه نخور شاید اون پایین بهتر باشه، چه میدونی؟
همراه باشید
با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🍂https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 6⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ست
هر کسی دارد حرفی میزند که غذا را می آورند. قورمه سبزی. اما دوباره دلم گرفته. این روزها فاصله ی شادی و دلتنگیام از چند دقیقه هم کوتاه تر است. شاید روحم بلاتکلیف انتخاب شده. گرسنه نیستم. یک کلوچه برمیدارم و میزنم توی قورمه سبزی و شروع میکنم به خوردن که سید صباح می آید و اجازه می گیرد که برود اهواز
هر روز خبرهای بدی می رسد. فاو و شلمچه از دستمان رفت. همه می گویند قصد بعدی صدام پس گرفتن جزایر است، من هم جواب دادم من
جزیره را نمی دهم اگر جزيره برود من هم می روم پس اصلا فکر از دست دادن جزیره را نکنید،
باید بروم تا به ننه و بقیه سر بزنم. به خانه رسیده ام که میبینم همه جمع شده اند، این روزها خواهرهایم که می فهمند دارم می آیم، خودشان همدیگر را خبر می کنند تا دور هم جمع شویم و همه یکجا من را ببینند. زینب دارد کم کم بزرگ می شود. به رسميه میگویم فکر یک روسری برایش باشد. سر سفره دائم می آید و روی کول من سوار می شود. بشقاب غذایش را گذاشته روی سرم و با هر قاشقی که می گذارد توی دهنش، تمام دانه های برنج را میریزد روی سر و كله من. کلی هم خوشحالی میکند که با بابایش رفیق شده، اما از نگاه قمر معلوم است که عصبانی است و هر لحظه ممکن است سر زینب داد بکشد، نگاهش میکنم و میگویم:
- زینب آزاده هر کاری میخواد بکنه
- نمیشه که. زينب بیا پایین از روی کول بابات، خسته است همین طور به قمر زل زده ام.
- چی شده حاجی؟ چرا این طوری نگاه میکنی؟
با قمر يكسال فرقمان است. کلی از بچگی هایمان با هم خاطره داریم. پشت این داد و بیدادهایش، یک قلب مهربان دارد، خیالم راحت است برای بچه هایم بزرگی می کند.
- حاج علی چرا این طوری نگاه میکنی؟
- هیچی. فردا شام میام خونتون
- قدمت سر چشم منتظرم حاجی
به قمر قول داده بودم و مطمئنم خیلی تدارک دیده اما یک جلسه در جزیره پیش آمده. عبدالفتاح را می فرستم تا به قمر بگوید که امشب نمی توانم بروم، منتظر نباشد.
سه روز است که در جزیره درگیرم. شرایط بدی است، از قرارگاه با یکی از نیروها که جلو مستقر است تماس میگیرم و می پرسم:
- چه خبر؟ اینجا را میکوبند، آنجا چه خبر؟
- اینجا خبری نیست. ما چیزی نمی بینیم.
- حواستان باشد.
موشک باران کمی آرامتر شده. سه روز است که قمر منتظر است تا شام میهمانش باشم. اولین بار است که بدقولی کرده ام. احساس میکنم شاید دیگر فرصتی پیش نیاید.
همراه باشید
با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 7⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ست
سه روز است که قمر منتظر است تا شام میهمانش باشم. اولین بار است که بدقولی کرده ام. احساس میکنم شاید دیگر فرصتی پیش نیاید.
قمر غذاهایی که پخته بود به خانه ننه آورده و همه دوباره دور هم جمع شده اند. تا رسیدم آمدم آشپزخانه. دارم یک ناخنکی به مرغ های سر گاز می زنم. خیلی گرسنه ام اما با ترس و لرز مرغ ها را می جوم. با یک چشمم در را می پایم تا اگر قمر آمد خودم را به کاری مشغول کنم تا دعوایم نکند که چرا دوباره ناخنک زده ام. قمر آمد تو و من هم دوباره افتادم در تله، اما این بار خودش یک تکه نان برداشت و مرغ را داخلش گذاشت و لقمه را دستم داد. کلی از این توجه و تحولش غافلگير شده ام.
چهار دست و پا شده ام و صدای بره در می آورم و به بچه ها کولی می دهم. خیلی خوشحالند و بلند بلند میخندند. عادله دم آشپزخانه نشسته و زانوی غم بغل گرفته. بع بع کنان می روم جلوی رویش. بدجوری توی خودش است. دست می اندازم دور گردنش و میپرسم:
- چته؟
- جواب نمیدی؟ عزیزم.
- هیچی حاجی شنیدم میگن جزیرو رو میخوان بگیرن. .. دلم آشوب شد اما باید ظاهرم را حفظ کنم. می خندم،
- مگه از رو جنازه ی من رد بشن، کی جزیره رو می ده بهشون؟ بسته دیگه پاشو این حرف ها چیه؟ مردیم از گشنگی.
هر چقدر می خواهم امشب همه چیز معمولی باشد و همه شاد باشند، اما انگار نمی شود. دلشان شور می زند. خیلی سعی می کنند به روی خودشان نیاورند. اما سکوت و بی حوصلگی اشان پر از حرف است.
سفره پهن شده است. همه ی خانواده دور سفره نشسته ایم. تنه عقب نشسته و جلو نمی آید
- بیا ننه بشین کنار سفره، چرا عقبی؟
- نمیخورم ننه عزیزم، سیرم
- حداقل بیا بشین کنارم. آخه تو که نخوری، لقمه از گلومون پایین نمیره. به خاطر دلخوشی من آمده و کنار دستم نشسته.
- تنه راستی خبر داری ماشین لباسشویی خریدم؟
- مبارکت باشه على می خوام مال تو باشه.
- من دارم ننه مبارک خودت باشه، نمی خوام.
-ننه، ببين چه دنیاییه، نذاشت کسی از کسی سیر بشه،:
- این حرف ها چیه میزنی علی؟
- هیچی همین طوری تنها میخندم تا خیالش راحت باشد که خبری نیست.
ادامه دارد....
همراه باشید
با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🍂
🍂 لَختی استراحت ؛
و باز آغازی برای نبردی دیگر
برای فتح خرمشهر ...
جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱
کنار شانه شرقی جاده اهواز_خرمشهر
رزمندگان لشکر ۲۷ حضرت رسول ﷺ
••••••
پیر ما گفت شهادت هنر مردان است
عقل نامرد در این دایره سرگردان است
پیر ما گفت که مردان الهی مردند
که به دنبال رفیق ازلی میگردند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
22.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁❁═┄
🔸 همه آماده بهر عملیات دیگر
سپه مهدی عازم به نبرد است برادر
همه آماده بهر عملیات دیگر
سپهی که هم اکنون سوی جبهه روان است
سپه جان نثاران امام زمان است
نظر لطف مهدی سوی این کاروان است
که به این سرفرازان بود او میر و سرور
همه آماده بهر عملیات دیگر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد شهیدان کجا می رود از ذهن ما
خاطره و یادشان داده به دلها جلا
گر نظر لطف شان قسمت ما شد شبی
با شهدا می رویم ما سفر کربلا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣گفت: نیروی تفحص بودم...
غروب نزدیک بود و ناامید شدیم...
خیلی گشته بودیم...
کنار استخوانها چیزی نبود...
نه پلاکی...
نه کارتی...
چیزی همراهش نبود...
فقط میدانستیم ایرانی است...
چون لباس فرم سپاه به تنش بود...
چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد.
خوب که دقت کردم، دیدم یک نگین عقیق است که انگار روش جملهای حک شده.
خاک و گلها رو پاک کردم….
دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم…
روی عقیق نوشته بود:
“یا فاطمه الزهرا "
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ وقتی وطن
به خون خودش #تشنه می شود
❣عشق است
اگر نصیب رگم ، #دشنه می شود
🍁 خون #مرا بریز به رگهای میهنم
هرگز به حرمت وطنم دم نمی زنم...
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍃https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۱۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ یادم است همان شبهای آخر، با ر
🍂 مگیل / ۱۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از میان وسایلی که بین راه ریخته یک کلت پیدا میکنم و یک بیسیم پی آر سی. ذوق زده میشوم. برای یک لحظه فکر کردم همه چیز تمام شده. ... چرا زودتر به فکرش نیفتادم؟! الان با گردان تماس می گیرم و کمک می خواهم.
بیسیم را روی سینه ام میکشم و کنار مگیل مینشینم. مواظب هستم فرکانسش دست نخورد اما این چه کار احمقانه ای است. به فرض که من توانستم با گردان تماس بگیرم، چگونه جواب آنها را بشنوم. به فرض که آنها جواب دادند می خواهم بگویم کجا هستم! با کی هستم! چه جوری باید مرا پیدا کنند. گرچه این افکار مأیوس کننده اند اما دسته گوشی را فشار میدهم و صحبت میکنم. بابا، بابا رسول، بابا، بابا رسول، توی بد مخمصهای افتادیم. بچه ها سوره عنکبوت را خواندند. من هم چراغ هایم شکسته، توی یک دره عریض و طویل نزدیک خط گیر افتادم. کمکم کنید بابا بابا رسول
همین طور که دارم این جملات را میگویم. با سیم گوشی هم بازی میکنم، ناگهان همه چیز روی سرم آوار میشود. حرفم را قطع میکنم و بغض به جای كلمات هنجره ام را پُر میکند. سیم گوشی به مویی بند است. ترکش ترتیبش را داده و همه حرفهای من باد هوا بوده. هیچ پیغامی ردوبدل نشده؛ حتی یک کلمه. گوشی را با حرص میاندازم و یک اردنگی هم نثار مگیل میکنم. حیوان به طمع آنکه میخواهم چیزی به او بدهم پوزه اش را به صورتم نزدیک می کند و پفتره ای جانانه تحویلم میدهد.
ای لعنت به تو چرا همه چیز را شوخی میگیری؟! مگر با تو شوخی دارم.
اصلا ما چه سنخیتی باهم داریم؟ چرا رهایم نمیکنی و نمیزنی به چاک؟ از عصبانیت مثل دیگ زودپز شده ام. اگر میتوانستم ببینم لابد از خشم سرخ شده بودم و از گوشهایم دود بیرون میزد. حقیقت این است که من مگیل را نگه داشته ام این منم که به او احتیاج دارم؛ وگرنه او ترجیح میدهد آزاد باشد، به جای اینکه با من گردنه ها و راه های پر از برف و گل و شل را بپیماید و آن همه بار را به پشت بکشد، میتواند همین دوروبر علفی چیزی پیدا کند و بخورد. او میتواند در کنار سنگ و صخره ها بنشیند
و نشخوار کند.
ببخشید خیلی عصبانی هستم. خیلی خوب است که تو اینجایی و من را از تنهایی در می آوری.
از سردی هوا حدس میزنم که باید شب فرا رسیده باشد. مگیل را کنار اسباب و وسایلش روی زمین مینشانم و خود را در کنارش مچاله میکنم و زیر پانچو میروم. این حالت را خیلی دوست دارم. احساس میکنم دیواری به نازکی پلاستیک بین من و هوای سرد و برفی حائل است و آن بیرون با همه تاریکی و وحشتش با داخل اتاق پارچهای ما فرق دارد. گرگهای درنده و گشتیهای عراقی که ممکن است در لحظه سر برسند هیچ دخلی به این طرف دیوار، که مالامال از امنیت و آرامش است ندارد؛ آن هم در کنار مگیل با گرمایی که از شکمش بیرون میزند و بوی دوست داشتنی پهن و طویله و پوست بدن مگیل
مثل پشت پلکهای من میپرد. پس تو هم تیک عصبی داری؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۱۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دست میبرم و پوزهٔ مگیل را لمس میکنم.
- میدانی دک و پوزت خیلی لطیف و نرم است. اصلا به جاهای دیگرت مثل سم و دمت و یال و کوپالت نمی خورد.
هنوز دستم را از جلوی دهان مگیل برنداشته ام که زبان می کشد و دستم را می لیسد.
- با تو هم که نمیتوان دو کلمه اختلاط کرد، همه اش دنبال خوراکی هستی. نه بابا توی دستم چیزی نیست. شماها دیگر چه جور جانورهایی هستید. این همه می خورید، بس نیست خر را با خور اردو میکنید مرده را با گور املت. بازهم چشم و دلتان دنبال آلاف و علوف است. فکر میکنم در تأیید حرف من است که مگیل یک پفتره جانانه نثارم می کند. آن قدر محکم که دیگر نیازی به شستن صورتم ندارم. همین طور که مگیل را نوازش میکنم دستم به تکه پارچه روی یالش میخورد. یادم می آید که رمضان، به قول خودش مسئول گروهان قاطریزه گفته بود این علامت استرهایی است که گاز میگیرند. او برای قاطری که لگد میزد همین پارچه را روی دمش می بست. برای لحظه ای شک میکنم. دست میبرم و دم مگیل را وارسی می کنم. آنجا هم تکه پارچه ای بسته شده. ای داد بیداد پس تو، هم گاز میگیری هم لگد میزنی؟! آره یادم است هنوز قفسه سینه ام درد میکند اما به یاد ندارم گاز گرفته باشی؟ ان شاء الله این عادت بد را برای همیشه ترک کردی. گاز گرفتن کار بچه هاست. یعنی کار کره خرهاست، تو که الحمد الله حیوان بزرگی شدی. هنوز حرفهایم با مگیل تمام نشده که ناگهان احساس درد شدیدی در انگشتانم میپیچد. انگار که ناخنهایم را کشیدهاند و یا دستم لای در مانده است. آه از نهادم بر میخیزد چنان نعره ای میزنم که خود مگیل از جا بلند میشود و می ایستد. عرق سرد روی پیشانی ام نقش میبندد. دستم را در هوا چرخ میدهم و زیر بغلم میگذارم. دیگر حتی حال ناسزا گفتن به مگیل را هم ندارم. حالا دیگر گاز گرفتن مگیل را هم تجربه کردهام. افسارش را میکشم تا بنشیند و به محض نشستن به او تکیه میزنم.
عجب قاطر خری هستی، چه میتوان کرد، عقلت نمیرسد. اگر من مهترت بودم میدادم دندانهایت را بکشند. تو با جفتک زدن و گاز گرفتن به تعداد دشمنانت میافزایی. دوست من، کاری نکن که بدهندت به انیستیتو پاستور. میدانی آنجا با قاطرهایی مثل تو چه معاملهای می کنند؟! آنها را طعمه مار و عقرب میکنند. داستانش طولانی است یادم بینداز یک شب برایت تعریف کنم.
این را میگویم و از شدت خستگی به خواب میروم، خوابی عمیق و طولانی.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۱۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
نمی دانم چند ساعت اما بعد از مدتی بیدار میشوم. زمین مثل گهواره زیر پایم این سو و آن سو می رود. مگیل که میشنود، زیر پانچو تکان میخورد. معلوم است که باز چند خمپاره سرگردان از راه رسیده اند. خدا خدا میکنم نترسد و رم نکند. بوی باروت میرساند که درست حدس زده ام. باز به خواب میرویم. بار دوم که بیدار میشوم از شدت سرما و سنگینی پانچوست. کم مانده است که زیر برف مدفون شویم. برفها را به کناری میریزم و دوباره میخوابیم. به همت حاج صفر خدابیامرز و وسایل تدارکات جای خوبی برای خودمان درست کرده ایم و خواب در این جای نه چندان گرم اما نرم میچسبد. بار سوم از شدت دردی که در انگشتان دستم میپیچید از خواب بیدار میشوم. دیگر خوابم نمیبرد. سرما به حد اعلا رسیده است. حدسم این است که باید صبح زود باشد. اگر این ساعت در قرارگاه بودیم باید برای صبحگاه آماده میشدیم؛ با نوحهٔ همیشگی برادر آهنگران از توی بساط حاج صفر یک باند کشی پیدا میکنم و آن را به دستم میبندم. حین بستن جای گاز مگیل این نوحه را برای خودم زمزمه میکنم نوحه ای که رمضان آن را تغییر داده بود.
زائران علاف نباشید،
کربلا رفتن محال است!
مژده می آید ز جبهه،
خصم در حال فرار است
به خوابی که آن شب دیده ام فکر میکنم. چه خواب عجیبی بود. برای چند لحظه به استقبال آینده میروم. خواب دیده ام که پیر شده ام. با تعدادی از بچه های گردان که آنها هم همگی پیر و فرتوت هستند با عصا و کلاه شاپو توی پارک نشسته ایم و داریم از خاطرات جنگ تعریف میکنیم. با صدای لرزان و سرفه های آن چنانی ناگهان میبینم که مگیل رفته است وسط چمنها و دارد علفهای پارک را میخورد و باغبان از دور در سوتش میدمد و فریاد میزند: «جلوی این حیوان را بگیرید. من عصایم را بلند میکنم و به طرفداری از مگیل با باغبان درگیر میشوم. میگویم خجالت بکش او قاطر زمان جنگ است. به اندازه ده تای تو به این مملکت خدمت کرده است. باغبان که گوشش از این حرفها پُر است. شلنگ آب را برداشته و به جان مگیل افتاده است. او با شلنگ و من با عصاء دعوا میکنیم. درست در همین زمان است که از خواب میپرم. دست میکشم و سروگردن مگیل را لمس میکنم. هنوز چه خواب عجیبی! تیک عصبی اش قطع نشده.
ادامه دارد......
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
1_10645031913.mp3
4.73M
❣دنیاے بے حسین(ع)
✨نفسگیر ومبهـم اسٺ
❣هـرصبح بے سلام
✨برایم جهـنم اسٺ
❣آدم هـمیشہ دربدر
✨شاہ ڪربلاسٺ
❣وقتے حسین(ع)
✨اشرف اولاد آدم اسٺ
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
باشد حرام شیر حلالی که خورده ام
گر روزی از خون شما ساده بگذرم
شهیدان #مدافع_وطن
#شهید_محمد_غفاری
#شهید_حسین_رضایی
#شهید_محمد_جعفرخانی
و شهید #مدافع_حرم
#شهید_مهدی_قره_محمدی
#شهدای_تیپ_صابرین
🇮🇷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
21.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سکون، صفت مرداب است و حرکت، نشانهی حیات...
این کدام نسیم است و از کدام جنّت "قدس" وزیدن گرفته...
هر چه هست، طوفان نزدیک است...« اِنَّ مَعَ الْعُسرِ یُسرَاً...»
🖋سیّد مرتضی آوینی
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🔸🍃🌸🌸🍃🔸
صبح مان ، نہ ؛
عمرمان !
همہ پُرخیر است ؛
با یاد شما ،
خاڪیانِ افلاڪ نشین ...
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd