🌹شیعه راستین امیرالمومنین(علیه السلام)
♦️بعدازشهادتش زنهای بی سرپرست میگفتن دوباره بی سرپرست شدیم وبچه هامون یتیم...
♦️ سالگرد شهادت سردار شهید شوشتری و همرزمانش گرامی باد
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹شهید وحدت
♦️تصویری از اقامه نماز توسط سردار شهید نورعلی شوشتری با اهل سنت در سیستان و بلوچستان
📅 ۲۶ مهر سالروز شهادت مسیح سیستان گرامی باد
🕊شادی روح بلندش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹محور ومنادی وحدت:
به اهل سنت طوری احترام میگذاشت انگار بستگانش هستن،ضیافت افطار،نمازجماعت،به آغوش کشیدن...
🌹سالگرد شهادت سردار شهید شوشتری گرامی باد
🕊شادی روح بلندش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹اگر امروز هم هر دیوانه وهر ابلیسی دستش به این کشور دراز شود دستش را قطع میکنیم...
🌹سالگرد شهادت سردار شوشتری و۴۱نفر از همرزمانش گرامی باد
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
هدایت شده از کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
#عاشــقانہ_هاےشهدایی
تو جلسہ خواسـتگارے آن قدر سر بزیر بود که گفتــم تمام گلهاے قالے را شمرد ....
ولی پــس از ازدواج احساسات و محبتش را به راحتی بروز میداد .
محـــمد من را « عاشقانه من» خطاب میکند.
نام مرا در تلـــفن همراهــش «عاشقانه من» ڋخیره ڪرده بود،...
هـر وقت دلـــم برای محـــمد تنگ میشود😔 با گوشے محــمد شماره خودم را میگیرم یا به محمد زنگ میزنم و
میگــویم محمــد تو رفتی و عاشقانهات را
تنها گذاشتی».😭
همہ عاشقانہ هاے زندگیــش را فداے اهل بیت ع کرد 🚩
🌷🌹🌷🌹
#شهید_محمد_استحکامـے
#شهیدمدافــع_حرم
#شهداےفارس
یادش با صلوات 🌷
🍃🌷🍃🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید.
هر صبح باید
به شیرینی آغاز شود
شبیه لبخند شما ...
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🔹امامخمینی (ره) :
انشاءالله تعالے
باهم برویم و در قدس
نماز وحدت بخوانیم ...
#القدس_لنا ✊
#تابلو_نوشته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 6⃣9⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام وقتی کمی آرام شدم، علت را پرسیدم. قاضی در ج
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
تابستان ۱۳۶۹ از راه رسیده بود. علی فلاحیان، دیدارش با سید ابوترابی را برایم چنین تعریف کرد:
- همه منتظر ورود هواپیمای حامل اسرا بودیم. هواپیما بر زمین نشست و در خروجی باز شد، اسرا از پله های هواپیما پایین آمدند. در سالن استقبال، من و مسئولان کشوری در انتظار ورود آقای ابوترابی بودیم.
بعد از ورود سید به سالن اصلی، سیل خبرنگارها و عكاسها هجوم آوردند. سید در آغوش من و دیگر مسئولان جای گرفت. فرصت مناسبی بود تا صحت وسقم حرفهایت را بدانم. لحظه همراهی با او گفتم: سید! ملا صالح را که در استخبارات مترجم بود، میشناسی؟
سید با گشاده رویی گفت: بله کاملا میشناسم! خدماتش به اسرا خیلی زیاد بود. در واقع فرشته نجات و همدمی برای آنها در آن شرایط سخت و ترسناک بود. مختصری از رفتاری که با تو در دو سال گذشته شده بود، برایش گفتم و او از این ماجرا دلخور و متأسف شد. با این جواب خیالم راحت شد از این که نه تنها خیانت نکرده ای، بلکه نوری در تاریکی اسارت بچه ها در زندانهای رژیم بعثی بودی.
چند روزی از آمدن اسرا گذشته بود که سید ابوترابی از طرف رهبر انقلاب به سمت نماینده ایشان در امور آزادگان تعیین شد. او در پی فرصتی بود که با رهبری دیداری داشته باشد و گزارشی از وضعیت اسیران دربند رژیم بعثی به ایشان بدهد. خیلی زود این دیدار رخ داد و سید به دیدار آقا رفت. او آنجا ضمن دیدار با آقا درباره من و خدماتم به اسرا به ایشان گزارشی داد و ایشان سفارش کرد که من تبرئه شوم. به دنبال این دستور، سید ابوترابی نامه شدیداللحنی برای دستگاه های امنیتی و اطلاعاتی نوشت و آنها هم من را از همه اتهامات تبرئه کردند.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
چیزی از تبرئه ام نگذشته بود که باز با دیدن مأموران بار دیگر قلبم فروریخت. خانواده ام نگران شدند. نمی دانستم این بار به چه منظوری من را به تهران خواسته اند.
آشوب در دلم افتاده بود. به تهران رسیدیم و به وزارتخانه رفتیم. ورودم را به آقای فلاحیان خبر دادند. داخل اتاق رفتم.
علی فلاحیان با خنده و خوشحالی از من استقبال کرد و من را در آغوش گرفت. در حلقه بازوانش کمی آرام شدم، ولی هنوز جوابم را نگرفته بودم:
- چه شده آقا شيخ؟ من را برای چه اینجا آورده اند؟ دستم را گرفت و کنارش نشستم:
- چیزی نشده، نگران نباش! بعد از چند دقیقه استراحت و خوردن فنجانی چای، به مسئول دفترش گفت:
- بگو آن شخص را بیاورند داخل.
در باز شد و مردی را دستبند زده داخل اتاق آوردند. روبه رویمان ایستاد. سرش را به زیر انداخته بود. فلاحیان رو به من پرسید:
- این را میشناسی؟
چند ثانیه با دقت به او نگاه کردم.
خاطرة لو رفتنم در استخبارات بغداد که به شدت و تا سر حد مرگ شکنجه شده بودم، در ذهنم زنده شد:
- آه! بله! اینجا چه کار می کند؟! فلاحیان گفت:
- بعد از رفتنت از عراق و فهمیدن ماهیت اصلی ات، صدام که از این اتفاق عصبانی و آتش گرفته بود، به این شخص و چند نفر همراهش دستور ترور چند نفر از سران مملکت را می دهد که نام شما هم در آن فهرست بوده.
با ناباوری به آن نامرد مزدور که باعث نابودی چندین تن از اسیران بی گناه شده بود، نگاه می کردم و سرم را با تأسف تکان می دادم و تکرار می کردم:
ومكروا ومكر الله والله خير الماكرين» .
جاسوس را بردند و من مثل کسی که آبی سرد رویش ریخته باشند، مات و مبهوت به این جریان فکر می کردم.
دلم آرام گرفته بود و باز هم به خاطر الطاف خدا در حق این بنده روسیاه، شکرش را به جا آوردم. فلاحیان اعترافهای آن جاسوس و صدای ضبط شده اش را ضمیمه پرونده ام کرد و به بایگانی اسناد فرستاد.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
از وقتی شنیده بودم که آقای ابوترابی برگشته، خیلی دلم می خواست او را ببینم. بعد از پیدا کردن نشانی محل سکونتش چند بار در آخر هفته به دیدارش رفتم. هر شب جمعه آزاده ها در حسینیه ای در خیابان فردوسی تهران گرد هم می آمدند. از خاطراتشان می گفتند و مشکلات آزاده های ضعیف تر را حل وفصل می کردند. در یکی از این دیدارها سید رو به من کرد و گفت:
- میدانی بعد از رفتن تو چه اتفاقی افتاد؟
- نه والله! چه شده؟
سید تبسمی کرد و گفت:
- چقدر خدا دوستت دارد!
- مگر چه شده سید؟!
ایشان لبخندی زد و گفت:
- بعد از رفتنت نمیدانم چطوری خبر فعالیتت به نفع اسرا و لو رفتنت به صدام می رسد. صدام چنان آتشی گرفت و به جان افسرانش افتاد که در جلسه ای فریاد میزند:
- این ملعون پیش شما و در دستتان بود، آن وقت او را به عنوان مترجم پیش من آوردید! کنارم می ایستد و مترجمم میشود و در دلش به من میخندد و به این راحتی از دستتان می پرد و برمی گردانید ایران؟!
ظاهرا بعد آن جلسه، دو نفر از افسران خاطی را اعدام می کند.
شب جمعه، نماز مغرب و عشا را که خواندیم، طبق معمول، من و آزادگان دیگر کنار سید ابوترابی نشسته بودیم و از حرف هایش فیض می بردیم. در انتهای حسینیه، مردی با سر بی مو و صورت اصلاح شده و صورت تکیده، نشسته بود و به سید نگاه می کرد.
وقتی تقریبا همه رفتند و جز من و سید کسی نماند، آن شخص نزدیک آمد. دوزانو روبه روی سید نشست. سلام کرد و با احترام خم شد و دستش را بوسید:
- آقا سید! من را میشناسی؟
سید با دقت نگاهش کرد.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣0⃣1⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
وقتی تقریبا همه رفتند، و جز من و سید کسی نماند، شخصی نزدیک آمد. دوزانو روبه روی سید نشست. سلام کرد و با احترام خم شد و دستش را بوسید:
- آقا سید! من را میشناسی؟
سید با دقت نگاهش کرد.
- نه به جا نمی آورم.
من که نزدیک سید نشسته بودم، با تعجب نگاهی به غریبه کردم. چهره اش به نظرم آشنا بود. مرد به گریه افتاد. سید دستی بر شانه اش گذاشت. نمی دانست این مرد کیست و چرا میگرید. مرد با ناله گفت:
- سيد! این منم، منصور ...، در استخبارات! همانی که به شما و بچه ها بد کردم. بچه ها را لو میدادم و باعث اذیت و آزارشان میشدم. من را ببخشید! من پشیمان هستم. خیلی بد کردم.
سید که او را به جا آورده بود، نفسی تازه کرد و سرش را تکان داد:
- ها... حالت چطور است؟ کی برگشتی؟
- آقا! چند وقت است برگشتم و مستقیم بردنم اوین و حالا هم در زندان هستم. برای مرخصی آمدم بیرون تا ببینمتان، حلالم کنید آقا! آمدم تا یک نامه بنویسید و شفاعتم کنید.
سید با تأسف سرش را تکان داد. او گریه می کرد و من که او را شناخته بودم و به یاد اذیتهایش افتادم، با تعجب نگاهش می کردم. یاد فحاشی ها و شکنجه هایی که اسرا دیده بودند، افتادم. او هم من را شناخته بود، اما از شرمندگی نگاهم نمی کرد. آرام به سید گفتم:
- آقا سید! یادت هست که چه کارهایی می کرد؟ سید سرش را تکان داد:
- بله! یادم می آید. تو هم باید فراموش کنی. با تعجب گفتم:
- آقا! چطور می شود فراموش کرد؟! باعث بدبختی بچه ها همین ملعون بود؟ من مات و مبهوت به منصور نگاه می کردم. سيد قلم و کاغذ برداشت و نامه ای
برای مسئولان زندان نوشت و با مهر و امضا به او داد.😳
از بزرگواری سید زبانم بند آمده و سکوت کرده بودم. منصور اشک هایش را پاک کرد. خوشحال از این همه بزرگواری و گذشت سید، دستش را بوسید و به طرف مأموری رفت که منتظرش بود. من هاج و واج به رفتن منصور نگاه می کردم و از بازی روزگار در عجب بودم.
پایان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
57.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 روز رفتن به میدان جنگ است...
📽 فیلمی بسیار زیبا و خاطره برانگیز از دوران دفاع مقدس و حال و هوای رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل با نوحه ای حماسی و شورآفرین از مداح باصفای جبهه ها #حاج_صادق_آهنگران
🎙روز رفتن به میدان جنگ است
ای دلیران نه گاه درنگ است
ای سلحشور گردان پیکار
گاه رزم است و هنگام ایثار
وی یلان شجاع فداکار
حمله آرید بر خیل اشرار
عرصه بر خصم درمانده تنگ است
ای دلیران نه گاه درنگ است
جنگ ما جنگ احیای دین است
بهر پیروزی مسلمین است
منهدم کردن کاخ کینه است
روز نابودی ظالمین است
پاسخ هر ستمگر خدنگ است
ای دلیران نه گاه درنگ است
یکه تازان به میدان بتازید
پرچم دین حق برفرازید
مسلمین را سرافراز سازید
گر به راه خدا سر ببازید
افتخار از رخ لاله رنگ است
ای دلیران نه گاه درنگ است...
🇮🇷کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd