❣وی در یکی از خاطراتش از دانشگاه تهران میگفت: زمانیکه در این دانشگاه، کمونیستها مسلط بودند و دانشجویان مسلمان تنها اتاقی کوچک برای برگزاری نماز داشتند، چون بعضی از دانشجویان خجالت میکشیدند که در دانشگاه #نماز بخوانند. با اینکه او از ریا نفرت داشت، اما روزی چندین بار در نمازخانه نماز میخواند تا دانشجویان دیگر احساس تنها بودن نکنند و خجالت نکشند.
🌹خاطره اى به ياد شهید دکتر مصطفی چمران
راوی: آقای مهدی چمران برادر شهید.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#کار_برای_خدا...
🔰فرمانده تیپ بود.از تلوزیون آمدن برای مصاحبه. ردشان کرد و گفت: کار واسه خدا که گفتن نداره!
🔰عملیات خیبر بود، داشت با [شهید] علی الوانی واسه سنگربسیجی ها گونی خاک میکرد که ترکش خمپاره ای هر دو را آسمانی کرد.
#شهید ابراهیم ایل
#شهدای_فارس
سمت: فرمانده تیپ امام سجاد(ع)
شهادت: 5/12/1362
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❣ محافظ آقا
در این دنیا و آن دنیا
یکی از بزرگواران نقل میکرد:
«در بهشت زهرا تهران بودم، پیرمرد با صفایی دیدم که با ادب خاصی بالای این مزار ایستاده و دعا میخونه، نگاهم بهش بود و مدتها که دور زدم دیدم دست به سینه هنوز بالای مزار هست، بعد پایان دعا و ذکر متوجه من شد.»
🔹 صدایم کرد و گفت: «پسرم ازت میخوام هروقت اومدی برای این شهید فاتحه بخونی.»
گفتم :«چشم، میشه خواهش کنم دلیلش رو بگید.»
گفت : «من سالها بود بعد از فتنه ۸۸ برای حضرت آقا و سلامتی جسمی و تعرض احتمالی به جانشان خیلی نگران بودم و اضطراب درونی داشتم، روزی شهیدی با همین شمایل به خوابم اومد و شماره ردیف و قطعه هم بهم گفت.
🔸 از من پرسید: « چرا نگران آقای خامنهای هستی؟! نگران نباش من خودم محافظش هستم.»
🔹 بار اول توجهی به خواب نکردم تا اینکه دوباره همان خواب تکرار شد، همان هفته پنجشنبه با حفظ کردن شماره ردیف و قطعه اومدم بهشت زهرا و دقیقا همان چهره رو روی قبر دیدم، دیدم تو توضیحات شهید نوشته «محافظ رئیس جمهور محترم حجت الاسلام سید علی خامنهای»
🔸 از اون موقع به بعد دیگه خوفی از تعرض به جان آقا ندارم و در عوض مدام به این شهید سر میزنم و دعاگویش هستم، به هرکسی هم که بتوانم میگم.
نثار روح ملکوتی شهید سید عبدالله رضوی طاهری، فاتحهای قرائت بفرمایید.
#شهیدعبداللهرضویطاهری
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣ «عاشق و معشوق»
گفتند: نرو؛
گفتم: میروم!
گفتند: به وجودت نیازمندیم!
گفتم: خدا بی نیاز است و بر طرف کنندهی نیازها!
گفتند: میتوانی درشهر نقطهی اثر باشی!
گفتم: « ان الله لایغیرو ما بقوم حتی یغیر ما به انفسهم!
گفتند: نرو!
گفتم: میروم!
گفتند: چرا؟
گفتم: ببین و گوش کن برادرم:
آنچه را که من دیدهام تو ندیدهای!
آن چه را که من یافتهام تو نیافتهای!
آنچه را که من لمس کردهام تو نکردهای!
آنچه را که در جان من ریختهاند تو از آن بیبهرهای!
برادرم! من ورای تاریخ را میبینم که چگونه معشوق عاشقان را بر میگزیند و چگونه عاشقان در معشوق فانی میشوند!
«دلنوشته شهید علیاصغر عابدنژاد در موقعی که بخاطر مسئولیتش مانع رفتن او به جبهه شدند.»
این شهید بزرگوار در عملیات خیبر به شهادت رسیدند.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣ #شهید_پروری
مادر شهید بهشتی میگفتند: من در طول مدت بارداریِ سید محمد، نُه مرتبه قرآن را ختم کردم. برای شیر دادن به سید محمد، وضو میگرفتم، رو به قبله مینشستم و هنگام شیر دادن قرآن میخواندم؛ اگر تلاوتم قطع میشد شیر نمیخورد.
#شهید_سید_محمد_حسینی_بهشتی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣راه شهدا را نگه دارید ...
🔺من کوچکتر از اونی هستم که پیامی برای ملت ایران داشته باشم ولی یک پیام اینه که راه این شهدا را نگه دارم و نگذارم اسلحه آن بر زمین بیفتد ...
رزمنده نوجـوان بسیجی
🌷#شهید_رضا_امینی
#دفاع_مقدس
#قهرمان_وطن
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣ #شهید #سید_مرتضی_آوینی
جعبهی شیرینی را جلویش گرفتم، یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم: البته سید جون، این چه حرفیه؟ برداشت ولی هیچ کدام را نخورد. کار همیشگیاش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند، برمیداشت اما نمیخورد. میگفت: میبرم با خانم و بچههام میخورم. میگفت: شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینیهای زندگیشو با زن و بچهش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر میذاره.
به نقل از کتاب #سید_مرتضی_آوینی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 قاسم از بعضی ها شنیده بود که اگر دریچه های سد دز را باز کنند بیابانهای منطقه را آب میگیرد و در این صورت نیروهای زرهی عراق توی بیابانها زیر آب می رود. گفت: «میرویم بالای خانه ها مستقر میشویم و دفاع میکنیم» گفتم فکر خوبی است. برویم به استاندار بگوییم سد را باز کند. محمد فروزنده هم معاون استاندار است و ما را می شناسد.
رضا هم این طرح را قبول کرد گفت: می توانیم روی پشت بام های بلند مستقر شویم و با هلی کوپتر برایمان غذا و مهمات بیاورند. هر سه به نتیجه رسیدیم این روش میتواند خرمشهر را نجات دهد. فردای آن روز، صبح زود با یک تویوتا سواری که از گمرک خارج کرده بودیم از جاده دارخونین به طرف اهواز حرکت کردیم. به اهواز رسیدیم، گرسنه بودیم هرچه گشتیم چیزی برای خوردن پیدا نکردیم. مغازه ها تعطیل بود. به یک نفر برخوردیم، از او سراغ اغذیه فروشی و آش فروشی گرفتیم. گفت: «آقا، هیچی پیدا نمی شود!».
نشانی یک نانوایی را داد نانوایی را پیدا کردیم پخت میکرد. چند تا نان گرفتیم. پولی نداشتیم. نانوا هم از ما پول نگرفت. رفتیم استانداری. گفتند آقای استاندار در مهمانسرا هستند. ساختمانی بود که از آن به عنوان مهمانسرای استانداری استفاده می شد. نگهبان جلوی ما را گرفت که با اسلحه نمیتوانید وارد شوید. گفتیم آقای فروزنده ما را میشناسد. گفت نمی شود. قاسم هلش داد که برو کنار. رفتیم توی اتاق دیدیم آقای غرضی ، آقای فروزنده و آقای صادق خلخالی در حال خوردن صبحانه اند. تا وارد شدیم آقای فروزنده که ما را می شناخت، سلام علیک کرد آقای خلخالی و او تعارف کردند بیایید بنشینید. وارد اتاق نشدیم. توی درگاه با کفش نشستیم. فروزنده آمد، گفت: «کفشهایتان را در بیاورید بیایید تو، آقای غرضی اینجا نشسته خوب نیست.»
کفش هایمان را درآوردیم رفتیم توی اتاق و شرح قضایای خرمشهر را گفتیم. آقای غرضی وعده داد به زودی توپخانه ها می آیند و ارتش دارد حرکت میکند. قاسم با قلدری گفت: «تا تریاک از بغداد برسد بیمار مرده، تا کمک برشد خرمشهر هم سقوط کرده، مطمئن باشید آبادان را هم میگیرند.
غرضی از حرف قاسم خوشش نیامد. از جایش بلند شد گفت: شما بروید کار خودتان را بکنید بگذارید ما هم کار خودمان را بکنیم. رضا گفت: بله ما کار خودمان را انجام دادیم و میدهیم، اما بعید میدانم شما کار خودتان را به خوبی انجام دهید. با اینجا نشستنمشکل حل نمیشود. غرضی گفت: «می فرمایید چه کار کنیم؟» رضا گفت: «سد را باز کنید بگذارید همه خوزستان را آب بگیرد تمام یگانهای عراق از بستان و سوسنگرد و اطراف اهواز زیر آب بروند و نابود شوند.» غرضی گفت: این کار اصلا ممکن نیست، خانه های مردم هم زیر آب می روند.» رضا گفت: به جهنم که زیر آب میروند، بهتر از این است که دست دشمن بیفتد.
غرضی که خسته و عصبی شده بود آمد کنار رضا با حالت شوخی جدی کشیده ای به گوش رضا زد و گفت بچه جان همه کارها درست می شود، شما بروید دنبال کارتان
در حالی که نگاه عاقل اندر سفیه به رضا میکرد یکی هم به شانه من زد. آقای خلخالی و محمد فروزنده هم نگاه میکردند. دلم شکست. گفتم: «آقای غرضی ما از زیر آتش میآییم، آنجا آن قدر مقاومت میکنیم همان طور که جهان آرا گفت همه شهید شویم، اما آن دنیا یقه ات را می گیریم. اگر زنده ماندیم همین دنیا یقه ات را میگیریم.» با بغض و ناراحتی رو کردم به بچه ها گفتم: بیایید برویم، اینها خودشان باید جواب خدا را بدهند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 در حالی که از آنجا خارج میشدیم فروزنده و آقای خلخالی پشت سرمان آمدند، سعی کردند ما را آرام کنند. آقای خلخالی تلاش میکرد برگردیم چای و چیزی بخوریم. فروزنده گفت: «تا حالا خیلی سلاح و مواد غذایی به خرمشهر فرستادیم.» گفتم: «اینجا نشستن و حرف زدن مشکلی را حل نمیکند. تا از نزدیک اوضاع را نبینید متوجه نمی شوید ما چه میگوییم.» مکثی کرد و گفت چند دقیقه صبر کنید، ما هم با شما می آییم.» رفت با آقای غرضی صحبت کرد. آقای خلخالی هم در این فاصله ما را دلداری میداد که اجرتان با خداست ملائکه کمکتان میکنند. فروزنده گفت: شما راه بیفتید ما هم پشت سرتان می آییم.» حرکت کردیم. آقای غرضی استاندار، معاونش فروزنده و دو سهنفر دیگر از مسئولین استانداری سوار ماشین شدند و پشت سر راه افتادند. از جاده دارخوئین برگشتیم. بین راه، قاسم گفت: «اینها را ببریم توی خط جلوی جلو توی تیررس عراقی ها!» گفتم: «بابا میزنندشان.» گفت: «بگذار بزنند، بگذار بفهمند چه خبره!» گفتم: باشد، ببریمشان اداره بندر. رضا گفت: «نه ببریم پل نو. بین راه نقشه کشیدیم من بیفتم جلو قاسم هم از پشت سر، آنها را تشویق کند ببریمشان تا جایی که در تیررس عراقی ها قرار بگیرند. رضا عاقل تر بود گفت: حرف شما را قبول ندارم نباید زیاده روی کنید، آنها مسئولین جمهوری اسلامی هستند، نباید بلایی سرشان بیاید.
قبل از پل نو، نخلستانی زیر دید عراقیها بود. به محض اینکه وارد نخلستان شدیم ما را بستند به رگبار. خوابیدیم روی زمین، آهسته آهسته، سینه خیز خودمان را از معرکه بیرون کشیدیم و آنها را رها کردیم؛ سوار ماشینمان شدیم و به طرف مسجد جامع رفتیم. آنها هم به هر زحمتی بود از تیررس عراقی ها گریخته بودند. حالا دانسته بودند نیروهای مدافع در چه شرایطی هستند، ما هم همین را می خواستیم!
🔸 پنجم
در اتاق جنگ، فرماندهان و مسئولین تقسیم کار کردند. قرار شد تکاورهای دریایی همراه گروه فداییان اسلام در محور پل نو، صددستگاه و جاده شلمچه و نیروهای ارتش با جمع و جور کردن نیروهای پراکنده شهر در محور پلیس راه مستقر شوند. نیروهای ژاندارمری و گروهی از بچه های شهر هم محور اداره بندر و حوالی سنتاب را به عهده گرفتند. در این تقسیم بندی محور عباره به نیروهای سپاه واگذار شد. در حاشیه رودخانه کارون از سمت جاده اهواز به خرمشهر، حدود چهار کیلومتر بالاتر از خرمشهر سیل بندی قدیمی برای جلوگیری از سیل وجود دارد که تا منطقه عباره ادامه یافته است. چون ارتش عراق در آن سمت آرایش گرفته بود احتمال میدادند عراقیها از آن محور حمله کنند. ژنرالهای عراقی احمق بودند که تا آن روز از آن مسیر نیامده بودند. کافی بود پل خرمشهر را بگیرند کار تمام بود، همه محاصره می شدیم. گفتند نیروهای سپاه بروند سمت عباره، پشت سیل بند، مراقب باشند عراقیها از آنجا عبور نکنند. نیروهای سپاه شامل گروه من، رضا دشتی و تعدادی از بچه های کوت شیخ مثل صاحب عبودزاده، حسن سواریان، مصطفی اسکندری .... . بود. پشت سیل بند مستقر شدیم. علی هاشمیان با تعدادی از بچه های شهر هم مسئولیت محور گمرک را داشتند. آخر شب علی پیش ما آمد؛ آدم صبور، عملیاتی و کم حرفی بود. رضا دشتی دانشجویی باسواد، مؤدب و مؤمن بود؛ می توانست به خوبی وضعیت دشمن را بررسی و تحلیل کند. شب، دور هم می نشستیم. اوضاع و نقشه حرکت عراقی ها را بررسی میکردیم. رضا این کار را خوب انجام میداد؛ حرفهایش منطقی و اثرگذار بود، ولی بیشتر سکوت میکرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 دوازده روز از پاییز گذشته بود. شبهای پاییزی خرمشهر خنک گاهی سرد است. بچه ها به اندازه کافی لباس گرم نداشتند، تعدادی اورکت داشتیم و بین بچه ها تقسیم کردیم شب که میخواستند پست بدهند اورکتهایمان را میدادیم به کسی که می خواست پست بدهد. آن شب، با رضا دشتی قدم زنان به محل آخرین پست نگهبانی رفتیم و روی زمین نشستیم. ماه در آسمان کامل بود و ستاره ها در آن بیابان، زیبایی و جلوه ای دیدنی داشت. به رضا گفتم: «ببین چقدر ستاره ها قشنگ اند.» نگاهش را به آسمان دوخت و آرام گفت: «آره.» بی اختیار برایش شعر فریدون مشیری را خواندم.
بیتو مهتاب شبی باز از آنکوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم خیره بهدنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم...
چند لحظه ای ساکت شدم. رضا هم ساکت بود. پرسیدم: میانه ات با شعر چطوره؟» گفت «خوبه، دوست دارم.» و آرام گفت: آره، دوباره چند لحظه ای به سکوت گذشت. گفتم: «چقدر اینجا ساکته، داشتم به همین فکر میکردم، ما از جنگ اطلاعاتی نداریم معلوم نیست الآن در محورهای دیگر چه خبر است، ولی مطمئنم یکی دو روز هم نمیتوانند آن محورها را نگه دارند.
به این موضوع فکر نکرده بودم. آن شب احساس کردم رضا بیشتر از من دغدغه هجوم عراقیها را دارد. همانجا خوابیدیم؛ تا صبح میلرزیدیم چون اورکتهایمان را به بچه ها داده بودیم. پس از نماز صبح خواب خوبی رفتیم و حسابی چسبید. گرمای آفتاب صبحگاهی به ما آرامش داد.
صبح روز سیزده مهر چیزی برای خوردن نداشتیم. صاحب عبودزاده با ماشین رفت مقداری نان و سیب زمینی آب پز از مسجد جامع آورد. معلوم بود سیب زمینیها از دیشب مانده. حبیب مزعل و غلام بوشهری برای پیدا کردن غذا به خانههای رها شده مردم رفته بودند. حبیب به خاطر استخوان بندی درشتش همیشه تیربارچی بود. بچه ها به او حبیب غول میگفتند. یکی دو ساعت بعد حبیب و غلام آمدند. دیدم پیراهن حبیب باد کرده و غیر عادی است. دست کرد از لای پیراهنش دو تا کبوتر بیرون آورد. پرسیدم اینها چیه؟ گفت «کبوترهای زبان بسته را بدون آب و غذا توی قفس گذاشته بودند، دیدم دارند تلف می شوند، آوردم برای بچه ها کباب درست کنیم.» گفتم: «بابا اینها مال مردمه حرامه.» غلام گفت: سخت نگیر این کبوترها گرسنه اند، ما هم گرسنه ایم بهتر است اینها به خاطر ما از جانشان بگذرند و ما را سیر کنند.مطمئن باش یک روز پولشان را به صاحبشان میدهیم و حلالیت می گیریم.» تعدادی از بچه ها هم حرف غلام را تأیید کردند. یک تکه کباب کبوتر هم به من رسید!
شب چهاردهم اتفاق جالبی افتاد. در انتهای سیل بند و آخرین پست نگهبانی با یکی از بچه ها مشغول صحبت بودم که دیدیم دو جیب عراقی با چراغ روشن به طرف سیل بند می آیند. یکی از آنها
نزدیک سیل بند ایستاد. دومی بی خیال راهش را ادامه داد.
جیپ عراقی از سیل بند رد شد. صدای رادیوی ماشین می آمد که آهنگ عربی پخش میکرد. چند نفر از بچه ها تاب نیاوردند و به طرفش تیراندازی کردند. صاحب به عربی فریاد زد: «ایست!»
ماشین ایستاد. افسر عراقی گفت: «تو کی هستی؟». صاحب گفت: بیایید پایین دستهایتان را ببرید بالا.
آنها تازه فهمیدند اشتباهی به منطقه ایرانی ها آمده اند. خواستند حرکت کنند که گلوله آرپیجی به طرفشان شلیک شد. گلوله به چادر برزنتی ماشین خورد و از آن عبور کرد. سه افسر عراقی توی ماشین بودند، یکی از آنها کشته و دو نفر دیگر زخمی شدند. وقتی رفتیم توی ماشین و شیشههای مشروب را دیدیم متوجه شدیم آنها در عالم مستی راهشان را گم کرده اند. از توی ماشین اموال مردم خرمشهر مثل چینی آلات، بلورجات و چای و چیزهای دیگر پیدا کردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 طنز جبهه
🔸 کشتی پنیر
این اواخر دیگر چشممان که به پنیر می افتاد خود به خود حالمان بد می شد. از بس طی چند سال صبح، ظهر و شب به ما پنیر داده بودند.
بچه هابه شوخی می گفتند: برید مزار شهدا هر قبری خاکش شوره زار بود بدانید یک بسیجی و رزمنده آنجا دفن است.
یک روز خبر آوردند، کشتی برنج را در دریا با موشک زده اند، همه یک صدا گفتند: کاشکی کشتی پنیر را می زدند، مردیم از بس پنیر خوردیم!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd