1_5858088307.mp3
15.27M
لبان تشنه
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #شهیدانه
یه شهید انتخاب کنید برید دنبالش
باهاش ارتباط برقرار کنید شبیهش بشید
حاجت بگیرین و شهید بشید:)
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
این عکس شرح ندارد
درد دارد
چرا که ؛
پیام آنان درک نشد ...
جاده اهواز - خرمشهر ۱۳۶۱
#بیسیم_چی_شهید
#عملیات_بیت_المقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
سالروز فتح خرمشهر خونین شهر؛
۳خرداد یادی کنیم از سردار شهید زال پوسف پور، معاون آموزشی پادگان غدیر و فرمانده گردان امام سجاد(ع) که یکی از خط شکنان مجموعه عملیات آزادسازی خرمشهر بوده و در شب ۳ خرداد ماه و فتح خرمشهر به شهادت رسید...
یادش گرامی...
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 قدیم به آبادان بصره عجم می گفتند.
روبه روی آبادان، منطقه فاو است. کلحسین در فاو اقامت میکند. آنجا زمینی می خرد و مشغول کشاورزی و دامداری میشود. پس از مدتی، مأمورین دولت عثمانی که حاکم بودند به سراغش می آیند که پسرهایش را به سربازی ببرند. کلحسین دست به دامن شیخ منطقه میشود که برایش فرصتی بگیرد. در این فرصت زمینهایش را با قیمت ارزان به خود شیخ می فروشد. گاو و گوسفندها را هم به فروش میرساند و شبانه همراه برادرها و فرزندان سیطره عثمانی را ترک میکنند و به آبادان می آیند. کلحسین که به او زار حسین هم میگفتند، در آبادان زن بوشهری میگیرد. پس از فوتش فرزندانی که از همسر بوشهری اش بودند به موطن مادری شان میروند. پدربزرگم بابا حاجی نوه کلحسین متولد بوشهر بود. تبار اجدادم به اهالی جنوب برمیگردد که سالهای دور به بحرین مهاجرت کرده اند. باباحاجی در نوجوانی جزو تفنگچیهای رئیس علی دلواری بوده پس از این ماجرا به آبادان می رود و مشغول زراعت و کشاورزی میشود. او یازده بچه داشته، نه تاشان فوت کردند، فقط پدرم و عمه خیری ماندند. سالهای ۱۳۲۰ که متفقین ایران را اشغال کردند، مردم با قحطی و بیماری تیفوس روبه رو میشوند. بابا حاجی میگفت: «در یک شب، دو تا از بچه هایم را خودم به قبرستان بردم، بیل برداشتم چاله کندم ، شستم پارچه سفید تنشان کردم و دفن کردم.» گفتم: عجب دلی داری، خب میگذاشتی صبح دفن میکردی.» گفت: میترسیدم توی خانه بمانند بقیه خانواده مریض شوند. نقل میکرد در خیابانها مردم براثر وبا و تیفوس و قحطی روی زمین افتاده بودند. سربازهای هندی در شهر و پالایشگاه بدرفتاری میکردند و آنها را کتک می زدند. در زمان مصدق و ماجرای ملی شدن نفت باباحاجی میدان دار می شود. او در مورد فعالین این قضیه میگفت عده ای از آنها آدمهای خوبی بودند. زبان چاقی داشتند. با ما حرفهای قشنگ قشنگ می زدند، ما را جمع میکردند. می گفتند کارگر باید لباس و کفش داشته باشد، ما هم میگفتیم هورا کارگر باید حوله و صابون داشته باشد، کارگر باید یخ داشته باشد. کارگر چرا باید آب گرم بخورد؟ میگفت آنها به من میگفتند مردم را توی مسجد جمع کن برایشان صحبت کنیم. مردم را توی مسجد جمع میکردم بشکه میگذاشتیم، می رفتند روی بشکه صحبت میکردند. اذان مغرب که میشد، وضو میگرفتیم نماز بخوانیم به اینها میگفتیم بیایید نماز بخوانید، میگفتند شما نماز بخوانید، ما کار داریم. میگفتیم آخر چه کاری مهمتر از نماز؟ می گفتند کار ما موجه است. بعد از دو بار سه بار، متوجه می شود اینها توده ای هستند. توده ای هایی بودند که کارگرها را تحریک میکردند و برایشان جلسه میگذاشتند. در آن تشکیلات، بازوبندی با عنوان لیدر به بابا حاجی میدهند. او با این مقام، مسئول خواندن اعلامیه هایشان بوده و شعرهای هیجانی میخوانده، عاقبت باید که دنیای نویی برپا کنیم، خلق را آزاد و بنده را مولا کنیم. آنچه رأی اکثریت هست آن را اجرا کنیم. دشمن آزادی و فرهنگ را رسوا کنیم. به آنها توده نفتی میگفتند. توده ای ها شاخه های مختلف نظامی، فرهنگی و اجتماعی داشتند. طرفدارهای مصدق و حسین مکی هم زیاد بودند. وقتی حسین مکی را بازداشت کردند و شایع شده بود می خواهند اعدامش کنند، شعار میدادند عزا عزای کی؟ حسین مکی سرم فدای کی؟ حسین مکی. مادربزرگم میگفت عده ای با ملی شدن نفت مخالف بودند و شعار می دادند: تو که مهر علی تو دلته، نفت ملی سی چنته. یعنی هرکس مهر علی توی قلبش هست، نفت ملی برای چه می خواهد!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 باباحاجی و بیبی حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. ما با شوق و لذت گوش میدادیم. مادرم یک روز گفت: «محمد خدا خیرت بدهد، می توانی ما را سوار کنی ببری آبادان، یک خرده خرت و پرت بخرم؟» گفتم: «چرا نمی شود ،ننه، آماده شو، زود ببرمتان، برگردم بروم.» پدرم ناراحت شد گفت نه که نمیشود، ماشین مال بیت الماله، بنزینش مال بیت الماله، به چه حقی میخواهی استفاده کنی؟» مادرم گفت خب میروم اجازه اش را از رضا موسوی میگیرم.» گفت مگه مال بابای رضا موسویه؟ رضا موسوی هم خودش امانت داره حق نداره اجازه بده.
پدرم قبول نکرد. مثل همیشه رفتند سر خیابان، سوار ماشینهای عبوری ارتشی ها شدند و به بازار آبادان رفتند...
روزهای جمعه که گاهی وقت آزاد داشتیم، با حاج عبدالله، خانمش، خواهرم و بقیه به نماز جمعه آبادان میرفتیم. وقتی از نماز خانه بر میگشتیم، مادرم قلیه ماهی یا خورشت بامیه لذیذ درست کرده بود. بعضی وقتها دوستانی مثل فتح الله افشاری، رضا موسوی، بهمن اینانلو و بچه های دیگر از خط کوت شیخ می آمدند، می گفتند: ننه عبد الله، چی داری بخوریم؟» مادرم میگفت دولتی سر جمهوری اسلامی، دولتی سر امام، همه چیز هست ننه»
اگر غذایش بار بود هر چه پخته بود می آورد، اگر نداشت تخم مرغ با کمی آرد و پیاز را با روغن توی ماهیتابه سرخ میکرد. خودش به این غذا قرصک یا خاگینه میگفت؛ خیلی خوش مزه می شد و می چسبید. بعدها که با تیپ نوهد تکاوران ارتش کار میکردیم، سرهنگ محمدی فرمانده تیپ با رضا موسوی و حاج عبدالله به شناسایی می رفتند. یک بار موقع برگشت سرهنگ محمدی را به خانه دعوت کردیم. مادرم میخواست به ایشان محبت کند، برایش ماهی صوبور داخل تنور گذاشت. ماهی صوبور، ماهی محلی است که چرب و لذیذ است و خوزستانیها آن را دوست دارند، منتهی خیلی تیغ دارد. سرهنگ محمدی نتوانست بخورد مادرم گفت: «ننه بگذار خارهایش را برایت دربیاورم!» تیغ های ماهی را دانه به دانه جدا کرد و گوشت لخم ماهی را جلوی سرهنگ محمدی گذاشت. بعضی مسئولین آن زمان هم به آنجا آمدند. یک میز پینگ پنگ هم گذاشته بودیم. هر کس میآمد پینگ پنگی بازی میکرد. یک اسلحه و چند قوطی هم آنجا گذاشته بودیم. برای تفریح نشانه میگرفتند و چند تیر هم شلیک میکردند. حدود دو هفته از عملیات فتح المبین نگذشته بود، اواسط فروردین، یک روز آقا رشید و حسن باقری به سپاه خرمشهر آمدند و جلسه محرمانه ای برگزار کردند. آقا رشید گفت: عملیات بزرگی در پیش است، کم کم خودتان را برای آزادسازی خرمشهر آماده کنید.
با صحبت آقا رشید شور و حال عجیبی به ما دست داد. با عبدالرضا هیجان زده شدیم؛ خدایا یعنی میشود خرمشهر را پس بگیریم؟ میشود دوباره به آن خیابانها کوچه ها، خانه مان، خاطرات زندگی گذشته مان برگردیم؟ آقا رشید و حسن باقری از فرماندهان خوش فکر عملیاتی و از طراحان و برنامه ریزان اصلی جنگ بودند. پیش خود گفتم آنها عجب جسارت و شجاعتی دارند؛ هنوز از عمليات فتح المبین فارغ نشده، هنوز خستگی از تن نیروها بیرون نرفته، صحبت از یک عملیات بزرگتر میکنند. با اینکه هنوز حرفی از ابعاد عملیات را نگفته بودند، به نظرم ریسک بزرگی آمد. هنوز مادران شهدای ما لباس عزا به تن داشتند، حتی گل قبر شهدای ما خشک نشده بود. اگرچه جو مملکت تحت تأثیر پیروزی فتح المبین بود، ولی تحت تأثیر عزاداریهای خانواده های شهدا در سطح کشور هم بود. تصمیم برای انجام چنین عملیاتی دل و جرئت میخواست. اعتماد به نفس، غرور، شور انقلابی، شور جوانی، همه با هم آمیخته شده و باعث تصمیمهای بزرگ می شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂