eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 تصویر، برشی است از شرافتِ اشک‌آلود نوجوانی که لباس خاکی بر تن کرده و مهیای اعزام است، اما تنها اشک‌هایش را هدیه قدم‌های برادر یا رفیقِ مسافر خود می‌کند.. ..و آیا گریه‌ای شرافتمندتر از این برای یک مرد می‌توان سراغ گرفت؟ ¤ روزتان آکنده از لطف الهی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
۱۲ خرداد ... یادی از «سید آزادگان» حجة‌الاسلام سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد آزاده‌ای که الگوی اخلاق و مقاومت شد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹 آزاده مقاوم،سیدِ آزادگان نماینده ولی فقیه در امور آزادگان حجت الاسلام و المسلمین سید علی‌اکبر ابوترابی‌فرد ♦️در سال ١٣١٨ در قم متولد شد. در سال ١٣٣٧ برای تحصیلات علوم حوزوی به مشهد عزیمت کرد. ♦️با شروع جنگ تحمیلی، با لباس رزم در جبهه حاضر شد و در کنار شهید دکتر چمران به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت. شخصاً به مأموریت‌ها و عملیات رزمی شناسایی می‌رفت و در یکی از همین مأموریت‌ها، به اسارت در آمد. در دوران اسارت با تمسک به سیره ائمه (ع) مکر و حیله دشمن را بی‌تأثیر کرد و شمع محفل اسیران ایرانی شد. ♦️او به تعبیر رهبر معظم انقلاب اسلامی «همچون خورشیدی بر دل‌های اسیران مظلوم می‌تابید و چون ستاره درخشانی، هدف و راه را به آنان نشان می‌داد و چون ابری فیاض، امید و ایمان را بر آنان می‌بارید» ♦️پس از آزادی، همراهی با آزادگان و رفع مشکلات را، وظیفه خود می‌دانست و در این راستا هیچ سختی و مشکلی مانع او نشد. ♦️سرانجام در تاریخ ۷۹/۳/۱۲ در حالی که به همراه پدر بزرگوارش آیت‌الله حاج سیدعباس ابوترابی عازم مشهد و زیارت حضرت ثامن‌الحجج (ع) بودند به لقاء‌الله پیوست. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 هر چه زمان می‌گذرد، مردم افسرده‌تر می‌شوند؛ این خاصیت دل بستن به زمانه است! خوشا به حال آنانکه به جای زمان، به «صاحب زمان» دل می‌بندند و برای تعجیل در ظهور و تعجیل آقا امام زمان (عج) دعا می کنند ‌‌‍‌‎‌┄═❁🌹❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آماده عملیاتی در رأس البیشه بودیم که مصادف بود با تولد صدام. عدنان خیرالله (وزیر جنگ صدام) گفته بود: «به چادر زنان بغداد قسم! تا ۴۸ ساعت آینده فاو را از ایرانی ها پس می گیریم». آن‌شب علی‌آقا سخنرانی حماسی ایراد کرد و در ضمن سخنرانی گفت: « عدنان خیرالله می‌خواهد برای صدام خوش رقصی کند اما شما برای آبروی امام زمان (عج) می‌جنگید» با آن سخنرانی شور و شوق عجیبی بچه‌ها را فرا گرفت و خط کارخانه نمک، کُنج جاده فاو بصره شکسته شد. اسم عملیات هم شد : عملیات صاحب الزمان (عج) راوی: علیرضا رضایی مفرد سردار شهید علی چیت سازیان ¤ لبخند صاحب الزمان "عج"، نصیبتان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار "شور و شوق اعزام" 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران صلا صلا حسینیان، صلا صلا حسینیان برای فتح کربلا روان به جبهه ها شویم بیا که از اسارت هوای دل رها شویم بیا که با صحابه حسین آشنا شویم به کاروان ما گرا که جمله یک صدا شویم برای فتح کربلا روان به جبهه ها شویم 🔸اصفهان- میدان امام خمینی(ره)        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂‌ مگیل / ۳۷ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ چند شب گذشت و گروهبان و خلبان ع
🍂‌ مگیل / ۳۸ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ بعد از جنگ و دعوای آن شب بر سر شبکه تلویزیون، با سامی خلوت کردیم. سامی که بعد از آمدن دکتر در جریان کامل مجروحیت من قرار گرفته بود، می‌گفت باید تو را به ترکیه بفرستیم. ظاهراً سامی با کردها صحبت کرده بود و آنها هم برای عمل کردن چشم‌های من رضایت داده بودند. قرار شده بود پول این کار را هم سامی بدهد. به او گفتم مرد حسابی معلوم است چکار می‌خواهی بکنی؟ عمل جراحی، آن هم در ترکیه مگر پولش یک ذره دو ذره است. اما سامی اصرار داشت که من فکر این چیزها را نکنم می‌گفت بیشتر از یک میلیون خرج برنمی دارد این پول را پدر من می‌فرستد. اما به کردها گفته ام که پدر تو پول را تهیه کرده اینجوری نظرشان هم مساعدتر می‌شود؛ چراکه مطمئن می‌شوند پدر تو هم قصد دارد تا نظرشان را جلب کند. به هر حال خواسته یا ناخواسته من هم از دید کردها یک بچه مایه دار بی درد و عار شده بودم. آنها من و سامی را به یک اندازه تحویل می‌گرفتند و البته به خاطر پول پدرهایمان. هر چه می‌خواستیم مهیا می‌کردند. بیخود نیست که می‌گویند: "آدم پولدار پولش مال خودش است احترامش از دیگران." این وضع باعث شده بود تا بچه های دیگر به ما حسادت کنند؛ بخصوص استوار که این چیزها خیلی برایش ارزش داشت. چند روز بعد که رئیس کردها سفر ما به آنکارا را پذیرفته بود، حتی اتاق ما را هم سوا کرد. حالا ما از نظر آنها آدمهای با ارزشی بودیم که نباید یک مو از سرمان کم می‌شد. برای سفر لباسهای رسمی تدارک دیده بودند و یک محافظ که همه جا با ما بود. لباسها عبارت بود از یک دست کت و شلوار، بارانی بلند و کروات. اولش با کروات مخالف بودم اما با توضیحات سامی راضی شدم. سامی، که خودش از اشراف زاده ها بود و قبلا کروات می‌بست، زحمت بستن کروات مرا کشید. به او گفتم جای حاج صفر خالی تا با دیدن این کرواتها شعار مرگ بر لیبرال سر بدهد. سامی که حالا حاج صفر و علی گازئیل و بقیه بچه های گروهان ما را واضح‌تر از خود من می‌شناخت با من تکرار کرد که "کروات ور افتاد به گردن خر افتاد" گفتم: اگر مردم ترکیه فارسی می‌دانستند و حرف هایمان حالی شان می شد یک فصل کتک میخوردیم. با محافظ توی باغ قدم می‌زدیم و آماده رفتن بودیم که احساس کردم کسی از پشت خودش را به پروپایم می‌مالد. این بار بی‌درنگ شناختمش. مگیل بود. بازهم درحال نشخوار. سامی از دیدن مگیل تعجب کرد. وقتی برایش تعریف کردم که در اصل به خاطر اوست که من اینجا هستم مگیل را در آغوش کشید و ناز کرد. اون هم معطش نکرد کروات سامی را تا ته در دهانش برد و با یک گاز جانانه مثل سیم چین آن را قطع کرد. سامی که برایش غیر منتظره بوده از خنده روده بر شد. این حیوان همین طوری است. فقط بلد است گند بزند. اما با او که باشی حسابی شانس می آوری. وقتی این را گفتم سامی به فکر آورد که باید مقداری از راه را با قاطر می‌رفتیم. به او گفتم یا این کت و شلوار و کروات سوار خر شدن خیلی چیز عجیبی است.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۳۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ کردها برای نصف شدن کروات سامی حسابی به زحمت افتادند، چراکه مجبور شدند به شهر بروند و یک کروات دیگر برای او بخرند. روز بعد به اتفاق دو محافظ که قرار بود یکی از آنها فقط تا مرز با ما باشد، یک کیف پر از پول و چند قاطر که مگیل هم جزئشان بود، به طرف مرز ترکیه به راه افتادیم. ظاهرا کردها مرزبانان را خریده بودند و این لباسهای رسمی در واقع برای گشتی های احتمالی بود که با پول راضی نمی شدند. تا ظهر پیاده و سواره مرز را رد کردیم و رفته رفته به شهرهای ترکیه نزدیک شدیم. مگیل و بقیه قاطرها با یک محافظ از نیمه راه برگشتند و من و سامی با یک محافظ راهی آنکارا شدیم. وقتی سوار ماشین شدم آن قدر خسته بودم که خوابم برد و زمانی از خواب بیدار شدم که مقابل هتل ایزگل در آنکارا بودیم. چه مسافرت بی دردسری! بیخود نیست هرکس میخواهد از ایران برود، اول به ترکیه می آید. قرار بود شب را در هتل استراحت کنیم و صبح اول وقت برای مداوا راهی بیمارستان شویم. وقتی از هتل دار نشانی نمازخانه را پرسیدم سامی زیر بغلم را گرفت و مرا به اتاق برد. ظاهرا آنجا باید نمازت را در اتاق خودت می‌خواندی بعدها به این اشتباه خیلی خندیدم. در اتاق اما اوضاع زیاد هم بر وفق مراد نبود. شام را با غذاهای دریایی سر کردیم و چند نوشیدنی حلال اما محافظی که قرار بود چشم از ما برندارد، آن قدر عرق خورد که مست افتاد روی تخت و تا صبح خُرویف کرد. یکی دو بار هم حالش بد شد و بالا آورد. به سامی گفتم: «چیز به این بدی چه اصراری به خوردنش دارند. چه نوشیدنی احمقانه ای، چه دور باطلی، هی بخوری و هی بالا بیاوری که چه شود» سامی مدام حسرت میخورد و دست روی دست می‌زد. حیف که فردا به دکتر این گروه پ.ک.ک احتیاج داریم؛ وگرنه الان بهترین موقع برای فرار بود. اما انگار کردها همه چیز را از قبل پیش‌بینی کرده بودند. دکتر بعد از معاینه چشم هایم تأکید داشت که باید حتماً تحت نظر باشم؛ و الا برای همیشه کور می‌شوم. فردای آن روز چشمهایم را پانسمان کردند و تقریبا خودم هم از آنها ناامید شدم. اما گوشها با یک عمل جراحی و چند قلم دارو شنوا شدند. بعد از شنیدن صدای سامی بود که فهمیدم چقدر داش مشدی صحبت می کند و به قول قدیمی‌ها صدای دودخورده و کت و کلفتی دارد. با شنیدن صدای او، تصوراتم راجع به سامی حسابی به هم ریخت. این صدای کلفت به بچه پولدار نازپرورده ای که هرچه می‌خواسته برایش فراهم بوده شبیه نبود؛ صدایی دورگه و توپر. برای همین، بعد از شنیدن، چند بار از او پرسیدم "سامی خود تو هستی؟!" آره فدای تو، خودم هستم. این صدای زیبا را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم اما ای کاش قبل از شنیدن می توانستم ببینمت - فدای تو ان شاء الله می‌بینی و این تکه کلامش بود: «فدای تو».        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
خورشید ...☀️ سرک می‌‌کشد و می‌داند از دست تو چایِ صبح ، نوشیدن دارد ...! ☕️ دوران 🇮🇷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣نیمه شب بود، تاریک بود، پلیس نبود، زمان طاغوت هم بود؛ چراغ قرمز اول را رد کرده بود، چراغ قرمز دوم بهشتی گفته بود: اگر از این هم بگذری، دیگر نمی‌شود پشت سرت نماز خواند! 🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣شنیده بودیم نماز جماعت و اول وقت برایش اهمیت دارد. ولی فکر نمی کردیم این قدر مصمم باشد! صدای اذان که بلند شد، همه را بلند کرد؛ انگار نه انگار عروسی است، آن هم عروسی خودش! یکی را فرستاد جلو، بقیه هم پشت سرش نماز جماعتی شد به یاد ماندنی‌... شهید شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 هجدهم مرحله دوم عملیات بیت المقدس شروع شد. در آغاز عملیات شرکت نداشتیم، ولی یگانهایی را که به خط می رفتند می دیدیم و پای بی سیم خبرها لحظه به لحظه می رسید. قرارگاه های فتح و نصر روز شانزده اردیبهشت به طرف مرز عراق پیش رفتند. سر راه این دو قرارگاه تانکها و نفربرهای زیادی وجود داشت. یگانهای قرارگاه فتح در همان ساعت اولیه از جاده عبور کردند و با در هم کوبیدن نیروهای زرهی دشمن به سوی دژهای مرزی عراق حرکت کردند و به دژها رسیدند. قرارگاه نصر دوباره به دلیل تأخیر در حرکت نتوانست به دژهای مرزی برسد و با قرارگاه فتح الحاق کند. قرارگاه نصر با پاتکهای سنگین دشمن دچار بحران شدیدی شد. بچه های لشکر حضرت رسول (ص) مردانه می‌جنگیدند. می گفتند خود حاج همت آرپی جی برداشته و می جنگد. متوسلیان، تنها با یک بیسیم‌چی توی مرز بود و فرماندهی می‌کرد. نبرد سختی بین یگانهای قرارگاه نصر و نیروهای زرهی عراق در گرفته بود. نیروهای ایرانی و عراقی چنان به هم نزدیک شده بودند که یک بسیجی توی تانک فرمانده زرهی نارنجک می اندازد، فرمانده زخمی عراقی را اسیر می‌گیرد و می آورد. دوستان می‌گفتند در همان اوضاع گرد و غباری منطقه را فرامی گیرد، هوا تاریک می‌شود، در تاریکی قدرت مانور عراق کمتر و قدرت عملیات ما بیشتر می‌شود و با یک حمله شجاعانه غائله به نفع ایران به نتیجه می‌رسد. وقتی نیروهای ایرانی به مرز رسیدند، عراق گیج شد که ما کدام سمت می خواهیم برویم. میخواهیم به شرق بصره برویم یا خرمشهر؟ چون نیروهای ما جاده را هم گرفته بودند. لشکرهای ۵ و ۶ دشمن که در منطقه شمال عملیات بودند در محاصره قرار گرفتند و عراق به ناچار این دو لشکر را به طرف مرز عقب کشید. منطقه وسیعی در حوزه قرارگاه قدس خودبه خود آزاد شد. با پیشروی نیروها و آزاد شدن جاده سراغ شهدایمان رفتیم. آنجا مواجه با صحنه دردناکی شدیم. شهدا همه در کف دشت افتاده بودند. بچه ها یک هفته زیر آفتاب چهره هایشان سوخته و ورم کرده بود. قاسم داخل زاده، ابراهیم قاطعی و حسن طاهریان کنار همدیگر شهید شده بودند؛ سینه و پاهایشان تیر خورده بود. وهاب خاطری برایم نقل کرد: شب عملیات رفتم چادر گردان دیدم هر سه زیر یک پتو خوابیده اند، گفتم جا بدهید من هم بخوابم، گفتند برو جا نیست، ما سه تا با هم هستیم، با هم شهید می‌شویم. در آن دنیا هم با هم خواهیم بود؛ که همین اتفاق هم افتاد، هر سه کنار هم شهید شدند. مله همان پاسدار عرب زبان خرمشهری که موقع عزیمت تیپ به منطقه اذان گفت توی دشت افتاده بود. بچه ها به او بلال می گفتند؛ اذان زیبایی می‌گفت و کمی لکنت زبان داشت. صالح يوسفی اصل در حالی که از خاک صحرا یک پناهگاه چند سانتی متری برای خودش درست کرده بود، همانجا شهید شده بود. این صحنه ها تا آخر عمر فراموش نشدنی است. شهدا را پشت چادرها آوردند. احمد فروزنده به خویشتنداری معروف بود. می‌گفتند اصلا احساسات ندارد. هنوز هم بچه ها ایشان را آدمی قوی دل می‌شناسند. آن روز همین احمد فروزنده با دیدن این صحنه زارزار گریه می‌کرد. صبح مرحله دوم عملیات، پدر یکی از بسیجیها، از شهرستان به مقر تیپ آمد. تعجب کردیم چطور خودش را به منطقه عملیاتی رسانده است. سراغ عبدالرضا موسوی را گرفت. رضا پشت چادر تدارکات بود. به او گفته بود بچه ام در تیپ شماست، دلم شور می‌زند، آمدم او را ببینم. رضا اسمش را پرسیده و گفته بود او را می‌شناسم، میروم پیدایش می‌کنم، با خودم می‌آورم او را ببینی. رضا یک موتور پرشی داشت. در این مدت فقط با موتور به خط می‌رفت و بچه ها را هدایت می کرد. رضا رفت پشت سرش. آمبولانسی حرکت می‌کرد که زخمی ها را به عقب می برد. چیزی نگذشته بود که گفتند رضا شهید شد! در مسیر رفت یک هواپیمای عراقی جاده را بمباران می‌کند و یکی از بمبها کنار او منفجر می‌شود. ترکشهای بمب کتفش را کنده، شکمش را پاره کرده و دل و روده اش را بیرون ریخته بود. یک طرف بدنش سالم بود، انگار آرام خوابیده است. شهادت رضا داغ سنگین تری وارد کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 هجدهم سید عبدالرضا مظلوم بود چون بعضی از بچه ها نمی توانستند او را درک کنند. رضا آدم تحصیل کرده و نفر نهم یا دهم دانشگاه تهران پیش از انقلاب بود. مبارزی بود که وقتی بچه های گروه منصورون مثل محمد جهان آرا و اسماعیل دقایقی دستگیر و عده ای فراری می شوند، یکی از لیدرهای اصلی جریان هدایت انقلاب در خرمشهر می شود. بچه های هجده نوزده ساله که با مسائل سیاسی آشنایی نداشتند او را متهم می کردند که می‌خواهد سپاه را امتی کند، در حالی که اصلا این طور نبود. رضا آدم روشنفکری بود. اما بعضی بچه ها هضمش نمی کردند و با حرفهایشان او را می رنجاندند. در مورد شمخانی و محسن رضایی هم از این حرفها می‌زدند. به نظرم رضا به دو دلیل فرماندهی تیپ را نپذیرفت؛ یکی اینکه از گروهی از بچه ها دلخور بود، دیگر اینکه احساس کرده بود در این عملیات شهید خواهد شد. حتی به عبدالله گفته بود یقین دارم قبل از رسیدن به خرمشهر شهید می‌شوم و همین اتفاق هم افتاد. تجربه می‌گوید بعضی از آدمها میتوانند زمان مرگ خودشان را احساس کنند. سید عبدالرضا موسوی یکی از آنها بود. پیکر رضا را به سردخانه بیمارستان طالقانی آبادان بردند. پدر، مادر همسر، خواهران و دیگر اعضای خانواده اش آمدند. همسرش، خانم صدیقه زمانی از خواهران مبارز خرمشهری پیش از انقلاب بود که با فاطمه خواهرم همکلاس بود و به خانه ما رفت و آمد داشت. رضا خانه ای در خیابان پرویزی آبادان اجاره کرده بود. با اینکه خطرناک بود و زیر توپخانه عراق قرار داشت مدتی با همسرش آنجا زندگی می‌کردند. دختر کوچولوی رضا، فاطمه خانم که الآن پزشک شده همراهشان بود. حدود سی نفر، تشییع جنازه مظلومانه و غریبانه ای را در گلزار شهدای آبادان برگزار کردیم. آقای اراکی در مراسم حضور داشت. وقتی رضا را در قبر می‌گذاشتیم آقای اراکی صحبت کرد. در این هنگام دو هواپیمای عراقی از مرز خسروآباد آمدند و در ارتفاع پایین از بالای سر ما گذشتند. صدای غرش هواپیماها چنان وحشتی ایجاد کرد که خانم ها جیغ کشیدند و مردها پراکنده شدند. پس از رفتن هواپیماها، مراسم را ادامه دادیم. آقای اراکی دوباره مشغول صحبت شد. لحظه آخر، خانواده‌اش می‌خواستند با رضا وداع کنند. رضا را طوری قرار دادیم که طرف سالمتر صورتش را ببینند. داشتیم روی جنازه خاک می ریختیم که دیدم هواپیماها از دور به طرف ما می آیند. نگران شدم این بار بخواهند بمباران کنند. سریع میکروفن را از دست آقای اراکی گرفتم، گفتم بخوابید روی زمین، پراکنده شوید! همه به طرفی رفتند و روی زمین دراز کشیدند. بچه ها می‌گفتند موقع عبور هواپیماها تیر بارشان کار می‌کرد. خانواده شهید رضا موسوی چند روزی در خانه مرغداری مهمان ما بودند. این آغاز آشنایی دو خانواده بود. هر روز چند تشییع جنازه برگزار می‌شد. شهدای شهرستانی را به شهرستانهای محل سکونت خانواده هایشان فرستادیم. بعضی‌ها را هم بنا به وصیت خودشان یا درخواست خانواده هایشان در گلزار شهدای آبادان دفن کردیم. یکی از دردناک ترین تشییع جنازه ها تشییع اسماعیل خسروی بود. اسماعیل در مقاومت خرمشهر در گروه ما بود و زخمی شد ولی باز در این عملیات شرکت کرد. او معاون بهمن اینانلو در تدارکات بود. داشت مهمات به خط می‌رساند که شهید شد. وقتی جنازه اش را آوردند خانمش باردار بود و با آن شرایط آمد. همسر اسماعیل خسروی، خانم رباب حورسی خودش رزمنده شجاع و مقتدری بود که در منطقه جنگی زندگی می‌کرد. از دخترانی بود که در مقاومت خرمشهر مسلحانه می جنگید. در جابه جایی مهمات بهداری و پرستاری فعال بود. پیش از آن در زمان انقلاب هم ایشان را در تظاهرات ضد رژیم شاه میدیدم. بعد از سقوط خرمشهر با اسماعیل ازدواج کرد. خانم حورسی بالای سر اسماعیل آمد، با دستمال خونها و گل‌های روی صورت اسماعیل را پاک می‌کرد و می‌گفت: "عزیزم، برو به سلامت، برو مرا هم شفاعت کن." این صحنه اشک همه را در آورد. گاه می‌گفت: "با این بچه به تنهایی چه کار کنم؟ ولی قول میدهم خوب بزرگش کنم." •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 فصل هجدهم مرحله سوم عملیات بیت المقدس بلافاصله بعد از مرحله دوم، روز نوزده اردیبهشت شروع شد. خرمشهر باید آزاد می‌شد تا مردم نتیجه عملیات بیت المقدس را لمس می‌کردند. تیپ ما با چهار گردان در مرحله سوم وارد عملیات شد. مأموریت ما عبور از سیل بند بیرون خرمشهر و رسیدن به نهر عرایض بود. بچه ها نرسیده به نهر، توی دشت با دشمن درگیر شدند. آنجا اتفاقی افتاد. دو گردان از تیپ ما قرار بود با هم حرکت کنند. یک گردان جلو افتاد و با عراقی ها درگیر شد. در تیراندازی بین نیروهای خودی و دشمن تیرهای رسام عراقی‌ها از کنار و بالای سر بچه ها رد می‌شد و به طرف گردان پشت سر می رفت. بچه های گردان پشت سر به گمان اینکه دشمن جلوی آنهاست شروع به تیراندازی به طرف گردان جلویی کردند. صدای بیسیم از طرف گردان جلو درآمد که با عراقیها درگیر شدیم. گردان پشت سر آنها هم می گفت با عراقی ها درگیریم عبدالله به گردان عقبی می‌گفت نیروی خودی جلوی شماست. گردان اولی هم می‌گفت از عقب دارند ما را می زنند. عبدالله سعی کرد آنها را با هم هماهنگ کند، دید نمی‌شود. یک سکوت رادیویی داد. گفت هیچکس صحبت نکند، کسی هم تیراندازی نکند. بعد به گردان جلویی گفت تیراندازی کنند، عراقی‌ها که جواب دادند گردان بعدی متوجه شد تیرهایی که به طرفشان می آید از عراقی هاست. بلافاصله به گردان عقبی گفت خودشان را به گردان جلویی برسانند. تیپ حضرت رسول (ص) کنار ما و ۷ ولی عصر (عج) سمت راست ما بود. همه به طرف مرز و نهر عرایض پیشروی کردیم. دشمن سرسختانه می جنگید. هیچکدام از یگانها به اهداف خودشان نرسیدند. اگر بعضی ها هم رسیدند نتوانستند خط‌شان را نگه دارند. دشمن با توپ ۲۳ میلیمتری که یک توپ ضد هوایی است، نیروهای پیاده ما را میزد. زمین صاف بود هیچ جاده ای هم نبود. عملیات، شب دوم متوقف شد. فرمانده هان و نیروهای بسیجی از نفس افتاده بودند. نیروی تازه نفسی نبود جایگزین شود. تیپ ما، ۲۲ بدر، از شش گردان مرحله اول به چهار گردان و حالا پس از مرحله سوم به یک ونیم گردان کاهش پیدا کرد. در ششصد متری نهر عرایض بچه ها زمین گیر شدند و همانجا مقاومت کردند. گاهی در نوشته ها و فیلمها عراقی‌ها را ترسو و ذلیل معرفی می‌کنند. این حرف بی اساسی است. عراقی ها آدمهای لجبازی هستند؛ هم در زندگی شان، هم در جنگیدنشان. با وجود اینکه فشار بچه ها خیلی زیاد بود و خودشان را تا پای خاکریز می‌رساندند، ولی آنها دست برنمی داشتند. انصافا در بین کشورهای عربی، یکی از جنگجوترین کشورها مردم عراق هستند. به خصوص آن روز که یک فرمانده دیکتاتور مثل صدام پشت سرشان بود. صدام کسی بود که در نوجوانی دایی خودش را کشته بود. صدامی که هرکس از جنگ می گریخت اعدامش می‌کرد خودش به جبهه می آمد و فرماندهی می کرد. حالا عراقی‌هایی که هم جنگجو بودند، هم فرمانده دیکتاتوری مثل صدام داشتند در مقابل ما با همه توان می‌جنگیدند تا به دست ارتش خودشان اعدام نشوند. انصافا بچه های ما مردانه و شجاعانه با چنین قوایی می‌جنگیدند و به آنها چیره می شدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دریغا..... دلى داشتم شانه بر شانه رفت دريغا كه خورشيد اين خانه رفت ازاينجا كه قامت دوتا كرده ام خبر را لباس عزا كرده ام خبر فرصت تيغ باسينه بود خبر پتك سنگين در آيينه بود خبر آمد و هر چه بر پاشكست خبر آمد و پشت دريا شكست خبر تيشه بر ريشه ى جان گرفت خبر از دلم بود و باران گرفت خبر آمدو چشم اين خانه رفت دلى داشتم شانه بر شانه رفت دريغا ستونهاى اين سينه سوخت ويك شهر در سوگ آيينه سوخت محمدرضا عبدالملکیان 🔸 سالگشت، رحلت فرزانه انقلاب حضرت امام خمینی (ره) به پیشگاه امام زمان (عج) و همه عاشقان حضرتش تسلیت باد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 خبری که دلم لرزید 1⃣ محسن جامِ بزرگ         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      🔻 دوباره بگم بگم شروع شد. گفتم: بگو. شروع کرد. اعصابم را بهم ریخته بود. بالاخره زبان آمد و گفت: - ببین حاجی جان! این خبر را من نمی گم. این نامردها (منظورش نگهبانهای عراقی بود.) می گن. پرسیدم: چه می گن؟ گفت: می گن امام خمینی به رحمت خدا رفته است، فوت کرده! یخ کردم. دلم ریخت و در یک آن، غصه های تمام عالم آوار شد روی دلم. گفتم: غلط کرده اند. اینها می خواهند ما را ناامید کنند. از دشمن جز این انتظار نمی رود. از این شایعه ها زیاد است. زمان پیامبر هم از این شایعه ها بوده است! گفت: می گن اخبار اعلام کرده... جلیل غمگین و ناراحت بلند شد و رفت و مرا در دنیایی پر سئوال تنها گذاشت. فکر این خبر مشکوک گذر لحظات را برایم کند کرد. در وقت هواخوری با چند نفر صحبت کردم. آنها نیز این خبر را تایید می کردند، اما دل من مثل سیر و سرکه می جوشید، متاسفانه خبر را از چند نفر دیگر هم شنیدم. غم مرموزی در دل همه افتاده بود. حس بدی به ما تلقین می کرد که خبر باید راست باشد، اما ما نمی توانستیم حتی فکر نبودن امام را به ذهنمان راه بدهیم چه برسد به دلمان.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 خبری که دلم لرزید 2⃣ محسن جامِ بزرگ         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      🔻 خبر رحلت امام تایید شد! تلویزیون عراق، اوایل شب اعلام کرد : خمینی مات! یعنی خمینی فوت کرد! شب قبل تلویزیون تصویر امام در بیمارستان را نشان داده بود که حکایت از وخامت حال امام داشت، پس تقربیا خبر رحلت یقینی بود. با این خبر آسایشگاه مُرد، هیچ کس در خودش نبود. دریایی از غم را یکباره خالی کردند سرمان، حتی آن دزدان دریایی، قاچاق چی ها، جلیل و دوستانش هم غمگین و ماتم زده بودند. باور کردنی نبود! کسی نای حرف زدن نداشت. گویی گرد مرگ روی همه پاشیده شد. باور کردنی نبود، یعنی امام ما، رهبر ما، مقتدای ما، حضرت روح الله دیگر در بین ما نیست؟ یعنی امام ما را گذاشت و رفت. خدایا در این غربت، زیر چنگال صدام، پس چه کسی به فکر ماست، چه کسی برای ما دعا می کند؟! به دل خودم وعده می دادم که دروغ است! اما آن فیلم ها چیز دیگری می گفتند. ایران سراسر سیاه پوش و مشکی بود. مردمی که می زدند بر سرشان. تهران که قیامت بود، یعنی اینها ساختگی است. نه واقعیت داشت. تعدادی از بچه ها گریه می کردند و سرخود را به در و دیوار می کوبیدند. عده ای ماتم زده نگاه می کردند. غم با تمام قدرت دست گذاشته بود روی گلویمان!      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 امام و رزمندگان حاج شعبان رفاعی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حاج شعبان رفاعی از محافظان بیت امام خاطرات فراوانی از آن روزها و سالها دارد. او روایتی را از رابطه امام با پاسداران بیان می کند: « جای شما خالی، در روزهایی که حضرت امام ملاقات حضور داشتند پاسدارهای بیت خدمت ایشان می رسیدند. همچنین معمولا رزمندگانی که می خواستند به جبهه اعزام شوند نیز به دستبوسی می آمدند و در فضایی خودمانی با ایشان احوالپرسی می کردند. تنها چیزی که رزمندگان در آن ملاقات ها به امام می گفتند این بود که «دعا کنید شهید شویم» و امام هم با لبخند پاسخ می دادند که «ان شاء الله پیروز شوید». این مکالمه و لبخند رزمندگان با امام انگار رمزی بین آنها بود که همیشه تکرار می شد. جالب است که اکثر این رزمندگان شهید می شدند و یکی از آنها داماد ما بود که حدود 3،4 روز پس از خوانده شدن خطبه عقدش توسط امام در جبهه شهید شد. امام همیشه می گفتند شما که پاسدار هستید اول از خودتان پاسداری کنید». ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂