🍂 سعی بیهوده نکن!
خشخشِ اینجا زیاد شده
مفهومها عوض شده
صدایت دیگر مفهوم نیست...
📞 به سربازان "سیدعلی" بگو:
ما خط رو حفظ کردیم
سپردیمش به شما ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
1_4098963742.mp3
5.14M
خدایا ببخش
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🔻 ورزش در اسارت
صبح یکی از روزهای اسارت، بچه ها را در سوز سرمای زمستان از آسایشگاه بیرون آوردند و سروان عراقی بعد از آمارگیری گفت: امروز همه باید ورزش کنید.
ما نیز پس از کمی نرمش، شروع به دویدن دور محوطه کردیم. ضربه های پا، در حین دویدن، ما را به یاد حال و هوای جبهه انداخت. با وجود آنکه در زندگی مشقت بار اسارت، همگی تحلیل رفته و روزبروز ضعیف تر شده بودیم، اما در آن هنگام هماهنگی برادران در «بدو، رو» قابل ستایش بود.
دستها را مشت کرده و روی سینه قرار داده بودیم. کم کم صدای زمزمه ی «یک، دو، سه علی» به چنان طنین بلندی تبدیل شد که دیوارهای اردوگاه را می لرزاند. ذکر نام حضرت علی (ع) در ضربه ی چهارم، به مشابه گلوله ای بود که در مرکز اسارت بر قلب دشمن می نشست.
کانال ضد صهیونیستی مشتاقان شهادت🌷
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 مگیل / ۴۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ فردای آن شب قرار شد به حمام برویم.
🍂 مگیل / ۵۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سامی دوباره پیش من برگشت و در گوشی گفت: «از نگهبانها خبری نیست.» طبیعی بود. با آمدن و سرازیر شدن ناگهانی رزمندگان ما، کردها پا به فرار
گذاشته و رفته بودند و احتمالاً برای این کار هم توبیخ میشدند.
به سامی گفتم: عذرشان موجه است؛ چراکه در این فرصت کم نمیشود با فرماندهی هماهنگ کرد. اگر خودت بودی و چند تا زندانی روی دستت مانده بود، چه کار می کردی؟! سامی یک سرنیزه پیدا کرد و با همان، خلبان عراقی را مجبور کرد تا دنبالمان بیاید. این بنده خدا از چاله درآمد، افتاد توی چاه.
سامی که انگار خلبان عراقی را بهتر از من میشناخت، گفت: حرف نزن، الان عکس زن و بچه اش را در می آورد و میزند زیر گریه.
بقیه زندانیها را فراموش میکنیم و به طرف نیروهای ایرانی به راه می افتیم.
سامی مجبور بود هم هوای خلبان را داشته باشد و هم عصای کوری من باشد.
برای همین وقتی خسته می شد، غُرغر میکرد.
- تو که طرح میدهی خودت دستش را بگیر و بیا.
- الان میرسیم. ناراحت نباش.
- خب این بنده خدا را ول میکردی میرفت دیگر.
- ای بابا چقدر غر میزنی فکر آن بچه هایی باش که برای این عملیات چند شب است نخوابیدند.
خلبان عراقی که حرفهای ما را شنید ولابد توی ذهنش ترجمه می کرد، دست به جیب شده بود که سامی محکم روی دستش زد و گفت: تو دیگر شروع نکن. عکس زن و بچه ات مثل فیلم تکراری شده، خلبان این قدر ترسو، نوبر است والله.
من هم برای اینکه حرف را عوض کرده باشم گفتم: «این، و آن استوار ما را باید بست به یک گاری. خوب شد ماها به عنوان داوطلب به جبهه آمدیم و گرنه این همه مرز را باید میسپردیم دست استوار و نیروهایش که از خودش عتیقه تر بودند.
همین طور که مشغول بگومگو بودیم ناگهان به توده ای از گوشت و پرز برخوردم. درست مثل یک قالی کلفت که سر راه توی جاده آویزان کرده باشند.
چند قدم به عقب برگشتم و نشستم روی زمین. صدای سامی می آمد.
- این دیگر از کجا سبز شد.
پرسیدم: «چی؟!»
یک قاطر، یک قاطر در حال نشخوار کردن. دو دستی زدم توی سرم و گفتم لابد مگیل است!
- خودش است، چقدر سرحال هم هست. انگار از عملیات بچه ها خوشحال است. بله ، خوب رفیقهایش را میبیند. الان گردان قاطریزه هم توی راه است. اما جان هرکی را دوست دارید خودتان جلو بروید این حیوان زبان بستهی زبان نفهم را جلو نفرستید، همۀ ما را به باد فنا میدهد، از بس که اون جلوملوها هم راه رفته عادت کرده. فکر میکند راستی راستی فرمانده است.
سامی عراقی را روی مگیل میاندازد و افسارش را در دست میگیرد
قبل از اینکه راه بیفتد فحش میدهم جان مادرت خودت جلو برو. با این حیوان یا سر از میدان مین در می آوریم و یا به چنگ عراقیها می افتیم.
سامی میخندد و حرکت میکند. هر چه جلوتر میرویم، صدای بچه ها بیشتر شنیده میشود. نزدیک صبح به بالای ارتفاع میرسیم. من که جایی را نمیبینم اما سامی میگوید دارد هوا روشن میشود.
با خود میگویم پایان شب سیه سفید است و از این شعر گریه ام میگیرد. سامی، من و مگیل را متوقف میکند و میگوید همینجا بایستید من الان می آیم. از ما دور میشود. میدود و فریاد میزند.
- برادرها، برادرها کجایید؟
ناگهان صدای رگبار میآید. دلم هری میریزد. نکند سامی را..؟! اما دوباره
صدایش می آید.
- برادرها کجا هستید؟
میفهمم که آن رگبار گلوله ربطی به سامی نداشته. برای چند لحظه همه چیز در سکوت فرومی رود. فقط صدای پفترههای مگیل است که شنیده میشود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۵۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از سامی خبری نیست.
دیگر حوصله صبر کردن ندارم.
- سامی کجا رفتی؟!
صدای پای چند نفر از دور شنیده میشود. هر چه جلوتر میآیند صداها هم قوت میگیرد. انگار مشغول قدم رو هستند. برای یک لحظه میترسم. نکند عراقی ها هستند؟ اما نه دارند مسخره بازی در می آورند. معلوم است که سامی هم میان آنهاست. به ما که میرسند سلام میکنند. یکی از آنها صدایش آشناست. خدایا این صدا را کجا شنیده ام.
- سلام برادر رسول.
سلام میکند و با من دست میدهد. دستان گرمش را می فشارم. دو انگشت آخری را ندارد. انگار که ترکش انگشتهای او را برده. درست است. او حاج عزیز فرمانده گردان است. میزنم زیر گریه و او را در آغوش میکشم.
میگوید: «کجا بودی تو دلاور؟»
ساعاتی بعد مشغول نوشتن اسامی بچه های گروهان میشویم. یعنی من می گویم، سامی مینویسد.
برای تعاون، برای اینکه بدانند چه کسانی شهید شده اند، می گویم: «شماها دیگر کی هستید که میخواهید به شهادت یک آدم کور اعتماد کنید.» همه خاطرات آن چند هفته مثل برق از پیش رویم می گذرد. همه آن حوادث، هرچه بر سرم آمده مثل یک فیلم بلند؛ اما تیره و تار و کم نور. همه چیز در هاله ای از مه و غبار است؛ مثل فیلمی که سوخته باشد؛ مانند فیلم سیاه و سفید، همه چیز را می گویم و سامی برای تعاون مینویسد. هنوز کارمان با تعاون تمام نشده که بچه های اطلاعات قرارگاه هم از راه میرسند. آنها هم با دفتر و دستکشان آمده اند تا همه چیز را ثبت و ضبط کنند.
میگویم چه آدمهای مهمی شدیم. صدای پفتره مگیل از بیرون چادر میآید. انگار حرف مرا تأیید کرده است. میگویم «بفرما، شاهد از غیب رسید!» بعد صدایی از مگیل بیرون میجهد که همه را به خنده وامیدارد. سامی ریسه می رود و میگوید: «چه غیبی!»
مگیل است دیگر، آدم را خجالت زده میکند. اما بچه های اطلاعات نمیخندند. آنها جدی تر از آن اند که به این حرفها بخندند. بچه های تعاون یک نامه هم به من میدهند. این برای پیگیری کارمان در تهران است. بچه های بهداری هم یک آمبولانس دربست برایمان مهیا می کنند که سامی آن را پس میدهد.
میگویم چرا؟ مگر تو نمیتوانی رانندگی کنی؟!
- میتوانم تازه ماشین با راننده فرستادند. اما با آمبولانس که نمی توانیم مگیل
را با خودمان ببریم.
- مگیل برای چی؟ مثل اینکه تو آن را خیلی جدی گرفتی.
برای اینکه مرا متقاعد کند میزند به شوخی و میگوید: شاید برای آنجا هم لازم شد تا چیزی بنویسی بدون شاهد که نمیشود.
ببین هرچی اینجا از دست این قاطر زبان نفهم کشیدم بس است . خواهش میکنم پای این را به تهران وا نکن.
- فکر کردم اگر بیاورمش خوشحال میشوی.
- کجا میخواهی نگهش داری؟ مگر موتور گازی است که ببندی به تیر برق روبه روی خانه تان.
- میبرمش پانسیون. تو یک باشگاه سوارکاری شاید تو خانه برایش اصطبل درست کردم. تو چه کار داری خودت هم میگویی غنیمتی است.
به حرفهای سامی میخندم و با تردید می گویم: «باشد! هر طور میلت است.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۵۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
قسمت آخر
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سامی از تدارکات، یک ماشین چادردار قرض می کند. چند روزی در اردوگاه می مانیم و استراحت میکنیم. یک روز صبح مشغول جمع کردن وسایل هستیم و سامی دارد مگیل را بار تویوتا میکند که دوباره سروکله بچه های اطلاعات پیدا میشود. می خواستند بروند سمت دره و با بچه های تعاون جنازه ها را بیاورند. یک بلدچی میخواستند. اولش خوشحال میشوم و میگویم دوباره و احتمالاً این بار بدون دردسر و شاید هم با هلی کوپتر میرویم همان جایی که عملیات کردیم و سریع بر می گردیم. دل توی دلم نیست، سامی هم خوشحال است. حالا می توانست همه آن چیزهایی که من برایش تعریف کرده بودم را از نزدیک ببیند. اما خوشحالیمان پایدار نبود. آنها دنبال ما نیامده بودند. آمده بودند دنبال مگیل. میخواستند با مسئول جدید گردان قاطریزه بروند. او اخلاق قاطرها را می دانست. میدانست که آنها راه رفت و برگشت را در حافظه دراز مدتشان ثبت کنند. سامی دوباره مگیل را از عقب تویوتا پایین می آورد و افسارش را به دست یکی از بچه های اطلاعات میدهد.
- بفرما جان شما و جان مگیل.
به سامی گفتم چه زود قانع شدی، همه آرزوهایت به باد رفت.
- نه، هر چه باشد مأموریت اینها مهمتر است.
- حالا شدی بچه حرف گوش کن.
دست می اندازم و برای آخرین بار مگیل را در آغوش میکشم. پفتره ای میکند و خودش را با پوزه پر از گردوخاک و بینی آبدارش به من میمالد. سامی گفت: "همان جا بایستید" و بعد از یک نفر خواست تا عکس بگیرد. صدای تق دوربین عکاسی که درآمد، صدای خداحافظی بچه های اطلاعات بلند شد.
حالا سالها از آن حوادث گذشته است. یکی از چشمهای من بینا شد و آن یکی هیچ وقت ندید. سامی یک شرکت بزرگ تجاری دارد. در این شرکت برای مدیرعامل دو تا اتاق هست؛ یکی اتاق جلسات و یکی هم اتاق نشیمن که سامی آن را فرش کرده و دورتادور آن را پشتی گذاشته است. روی دیوار هم یک قاب
بزرگ است که در آن عکس یادگاری من و سامی و مگیل خودنمایی میکند. هفته ای یک بار با من تماس میگیرد و با هم به باشگاه سوارکاری میرویم و بعد غروب بر می گردیم و در همان اتاق با هم غذا می خوریم، چای می نوشیم و گپ میزنیم. من پنجشنبه های آخر هفته را خیلی دوست دارم چراکه از همه آن روزهای پرهیاهو همین برایمان مانده. یک اتاق کوچک، دو دوست و یک قاب عکس یادگاری. بعضی وقتها از خودم میپرسم راستی مگیل چه سرنوشتی پیدا کرد؟! زنده هست یا مرده؟ و اگر زنده هست او هم به ما و به این خاطرات فکر میکند؟!»
پایان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
❣من به آن اندازه سواد ندارم كه بتوانم به درك گفته هاي بزرگان و فلاسفه اسلامي موفق شوم ولي در روايات شنيده ام چنانچه بنده خداوند يك قدم به طرف معبود خويش بردارد خداوند قدمها به طرف او بر مي دارد و من كه در تمام عمر انساني گناهكار بوده ام اكنون احساس مي كنم و از او مي خواهم براي لحظه اي مرا به خودم واگذار نكند كه همان يك لحظه امكان دارد لغزش از من سر بزند
شهید#عبدالله_جمشیدیان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
با همکاران مهربان و با مراجعه کنندگان بسیار خوش اخلاق بود
به صورت کاملا محرمانه به مستمندان و نیازمندان کمک میکرد به شدت از تجمل گریزان بود و بسیار ساده زیست بود
بعد از بروز بیماری کرونا با وجود آنکه جزء وظایفش نبود، ولی دوشادوش همکاران در مرکز کرونای مرکز بهداشت شهر تا پای جان خدمت کرد
تا این که بر اثر ابتلا به کرونا به فیض شهادت نائل آمد
ولادت : ۱۳۵۷/۶/۳۰ ایلام
شهادت : ۱۳۹۹/۸/۱۴
محل شهادت: بیمارستان امام خمینی(ره)
#شهیده_افسانه_حسنوند_عموزاد
#شهدای_مدافع_سلامت_ایلام
"🕊🌸"
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣با یکـے از دوستان قدیم در مورد کار هاے ابراهیم صحبت مـےکردیم. ایشان گفت: قبل از انقلاب. یک روز ظهر آقا ابراهیم آمد دنبال ما.
من و برادرم و دو نفر دیگر را برد چلو کبابـے، بهترین غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد.
خیلے خوشمزه بود. تا آن موقع چنین غذایـے نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهیم گفت: چطور بود؟
گفتم: خیلے عالے بود. دستت درد نکنه، گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار باربرے کردم. خوشمزگـے این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم!!
#شهیدابراهیمهادی
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣محور همهٔ فعالیت های ابراهیم نماز بود
در سختترین شرایط نمازش را اول وقت میخواند در سفر یا در جبهه یا در زورخانه وقتی موقع اذان میشد همهٔ کارها را متوقف میکرد و اول نمازش را میخواند رفتار او ما را به یاد جملهی شهید رجائی میانداخت به نمــاز نگوییــد کار دارم به کار بگویید وقـته نماز اســت»
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁═┄
کلیپی خاطره انگیز از دوران دفاع مقدس
کجا رفت تأثیر سوز و دعا..!؟
کجایند مردان بیادّعا..!؟
کجایند شورآفرینان عشق..!؟
علمدار مردان میدان عشق
کجایند مستان جام الست..!؟
دلیران عاشق ، شهیدان مست
همانان که از وادی دیگرند
همانان که گمنام و نامآورند
من از انتهای جنون آمدم
من از زیر باران خون آمدم
ز دشتی که با خون چراغانی است
ز دشتی که پر شور و عرفانی است
از آنجا که دم ساز یعنی خدا...
سرانجام و آغاز یعنی خدا...
نه ، این دل سزاوار ماندن نبود
سزاوار ماندن ، دل من نبود...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت قسمت ما می شد ای کاش
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند ثانیه باشهید مدافع حرم سردار شهید هدایت الله غلامی.
شادی روحش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید حاج هدایتالله غلامی
تولد:۱ /۰۷/ ۱۳۳۸ - فیروزآباد فارس
شهادت: ١٣٩٤/١١/١٦، ریتان-حلب
من خودم زمانی که پدر داشت توشه سفرش را میبست، از سر ناراحتی و نگرانی گفتم: بابا سوریه به ما چه ربطی دارد؟ یک نگاه خاصی به من انداخت و گفت: اگر این حرف را از روی ناآگاهی میزنی برو کمی روی این قضیه فکر کن. اما اگر از سر حرص و ناراحتی میگویی و حرفت حرفهای دیگران است، باید بگویم همه این حرفها و رفتارها عیناً در ١٤٠٠ سال پیش هم تکرار شد که واقعه عاشورا رخ داد. آن زمان هم یکی میگفت من رزمندگیهایم را کردهام و دیگر نباید در جبهه حضور داشته باشم. هرکسی بهانهای میآورد. اما الان وقت بهانه نیست و باید عمل کرد.
بابای من هم مثل همه باباهای دنیا دلسوز و دلبسته خانوادهاش بود. اما او فقط خودش را نمیدید. آرمانهایی داشت که به خاطرش باید از دلبستگیها میکند و میگذشت.
راوی: پسر شهید .
کتاب های به چاپ رسیده در مورد این شهید بزرگوار
چشم های خردلی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_3238763932.mp3
33.64M
"زینب زینب زینب
کنز حیا زینب...
مرحوم حاج سلیم موذن زاده
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd