eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
اوایل جنگ بود و مرزها دست عراق بود. در ارتفاعات گیلان غرب بودیم؛ با حسرت به ابراهیم گفتم: یعنی میشه مردم ما راحت از این جاده عبور و به شهر خودشون برن؟ ابراهیم هادی گفت: چی میگی! روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به کربلا سفر می کنند! 🌷شهید 🌷 علمدار کربلا منبع: کتاب (سلام بر ابراهیم ) کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 ما با تیپ ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) الحاق کردیم. نیروها از هر طرف آمدند و در قسمتی بالاتر از سایت.ها جمع شدند. هوا که روشن شد، بگیر بگیر دشمن شروع شد. چهار پنج نفر عراقی، خودشان پیش سعادتی آمدند و پرسیدند: ما از کدام طرف برویم به ایران برسیم! بین آنها، افسر هم بود. بقیه درجه دار و از جمله کادر ارتش بعث بودند. آنها فکر کرده بودند. جنگ تمام شده. حتـی یـک افســــر عـراقـی می گفت: ارتش عراق در حالی که دیگر جنگ تمام شده، شکست خورد. روز بعد به شوش آمدم. آقای ملکی و حمیدنیا آنجا بودند. با آنها صحبت کردم. علی وزیری و آقای عرب را هم دیدم. در آنجا اتاقی گرفته بودند. ساختمان دو طبقه ای بود آن را فرش کرده بودند. چای هم گذاشته بودند. 🔘 چهار پنج نفر از بچه های تهران آمدند. چون دیدند جای راحتی است، به نحوی سعی داشتند ساختمان را تصاحب کنند. بر سر این مسأله دعوا شد. یکی از آنها یک رگبار هوایی هم شلیک کرد. آقای ملکی آمد و پرسید که چه شده است. قضیه را که گفتم یکی از آنها گفت: ما می‌خواستیم این اتاقها را بگیریم. قرار شد دو اتاق از ساختمان در اختیار آنها باشد. دو تا اتاق دیگر‌هم مال ما شد. یک شب آنجا بودم. فردا به منطقه برگشتم. قرار شد تعدادی از گردانها را ترخیص کنیم. آقای علوی بـه مـن گفت: حمیدنیا گفته گردانهایی را که به کار نگرفته ایم، دیگر لازم نیست فعال کنیم. 🔘 با خود فکر می‌کردم که اگر عملیات فتح المبین را ادامه می‌دادیم می توانستیم منطقه العماره عراق را بگیریم، چرا که ارتش عراق در ارتفاعات حمرین نیرو نداشت. در صورتی که ما نیروی زیادی داشتیم اما نرفتیم. مطلب دیگری که برای من خیلی جالب بود، نحوه پخش گزارشهای رادیو بود. خبرنگار از منطقه نبرد اعلام می‌کرد که من الان منطقه عملياتی فتح المبین هستم و برای شما مردم قهرمان گزارش می‌کنم. پیام مردم نیز به رزمندگان متقابلاً از طریق رادیو پخش می‌شد. این یک شور و هیجان عجیبی داشت. بعد از این که آقای محسن رضایی دستور داد تعداد گردانهای منطقه را کم کنیم، با تشکیل یک خط پدافندی منطقه را تحویل نیروهای ارتش دادیم. 🔘 نیروهای خراسان را از منطقه بیرون کشیدیم و با آنها تسویه حساب کردیم. به اهواز آمدیم. در محل گلف و قرارگاه کربلا نزد حسن باقری رفتم. او برای اولین بار به واحد موتوری نامه نوشت تا یک دستگاه تویوتا استیشن به من بدهند! اول استیشنی که آوردند شیشه اش شکسته بود. باقری ناراحت شد و گفت حاج نظر نژاد مدرک بهشت دارد. دوباره رفتند و یک دستگاه استیشن تقریباً نو آوردند. آن زمان وجود استیشن در منطقه خیلی مهم بود. حکم غنیمت را داشت. یک نفر بسیجی بی‌کله به نام علی را به عنوان راننده ام تعیین کردم. به محل قرارگاه شوش رفتم. حاج باقر قالیباف و فاضل الحسینی بودند. حاج باقر قالیباف خیلی ناراحت بود. پرسیدم چرا ناراحتی؟ گفت: گردان ما در اختیار تیپ ١٤ امام حسین (ع) است. ستاد پشتیبانی آنجا در مورد غذا و لباس بین ما و بچه های اصفهان فرق قائل می‌شود. گفتم: برویم نزد حاج حسین خرازی او مشکل را حل می‌کند. 🔘 ساعت دو بعدازظهر به اندیشمک رسیدیم. من جلوى ماشين نشسته بودم و صندلی پشت سرم خالی بود. حاج باقر قالیباف و آقـای فاضل الحسینی در قسمت عقب ماشین نشستند. گفتم: بچه ها، شما چیزی خورده اید؟ حاج باقر گفت: اگر راستش را بخواهی دو روز است که هیچی نخورده ایم. به علی گفتم علی جان، برو رستوران تا چیزی بخوریم. نرسیده به راه آهن رستورانی بود. علی رفت و بدون این که ما چیزی بگوییم، گفت: ده پانزده سیخ شیشلیک بدون برنج بردار و بیاور. ما چهار نفر بودیم. صاحب مغازه گفت که شما ده پانزده سیخ را می خواهید چکار کنید؟ سه چهار سیخ حاج باقر خورد، سه چهار سیخ هم فاضل الحسینی. بعد به سمت پادگان دوکوهه، مقر تیپ امام حسین(ع) حرکت کردیم. 🔘 آقای خرازی در مقر تیپ نبود. جوانی به عنوان جانشین او آنجا بود. حاج باقر شروع به صحبت کرد. ایشان گفت که این قدر تبعیض نبوده است. بحث این دو نفر تا حدودی به نتیجه رسید. نوبت من بود....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 در ادامه صحبت هایمان با معاون خرازی گفتم: حالا که در عین‌خوش استقرار پیدا کرده اید و عملیات هم تمام شده یا گردان ما را آزاد کنید یا خط آن قسمت را به ما تحویل بدهید. گفت آنجا را تحویل نمی دهیم، اما گردان مرخص است. نامه اش را نوشت و من به حاج باقر دادم. از آنجـا بـود کـه مـن فهمیدم حاج باقر قالیباف کم آدمی نیست. می دانستم که او فرمانده خیلی خوبی می شود. در شوش سفارش او را به آقای علوی کردم که این پسر را حمایت کنید. او پرسید: چرا؟ گفتم این بالاخره یکی از فرماندهان خوب خواهد شد. آدم برش داری است. هم خوب حرف می‌زند، هم آدمی بی‌باک است. 🔘 چند روز بعد که به گلف آمدیم، حاج باقر هم آنجا بود. پرسیدم که گردان را چه کردی؟ گفت: بچه ها را ترخیص کردیم. اتوبوس گرفتیم سوار شدند و رفتند. در همین حین آقای علوی آمد و گفت که آقای محسن رضایی دستور داده اند گردانها را ترخیص نکنید. ما حساب کردیم و دیدیم از ٤٨ گردان، پنج گردان مانده اند و بقیه رفته اند. گفتند: بروید از خرم آباد آنها را برگردانید. گفتم، نمی شود از آنجا بچه های بسیجی را برگرداند. اینها در یک عملیات موفقیت آمیز بوده اند. الان که به خانه هایشان برمی گردند، شیر هم جلودارشان نیست. بگذارید بروند. 🔘 آقای علوی رفت پیش آقای محسن رضایی و بعد از آنجا زنگ زد که نگران نباشید بگذارید نیروهایتان بروند. گردانها رفتند. به حاج باقر قالیباف گفتم: حال می‌خواهی چکار کنی؟ گفت: من می‌خواهم به تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بروم و گردان بردارم. بعد از عملیات فتح المبین دکتر گفت: چشمت عفونت کرده، چون چشم مصنوعی نمی‌تواند گرد و خاک را از خودش دفع کند. با آقای ملکی و آقای حمیدنیا صحبت کردم گفتند شما زودتر به مشهد بروید. 🔘 به دزفول آمدم و با هواپیما به مشهد و بیمارستان دکتر علی شریعتی رفتم. این بار هم چیزی حدود سه چهار ماه بستری شدم. در این مدت، عملیات بیت المقدس آغاز شد. خیلی ناراحت بودم ولی دکتر ملکی اجـازه بیرون آمدن از بیمارستان را نداد. مرحله اول عملیات بیت المقدس تمام شد. در مرحله دوم، از بیمارستان فرار کردم، بیرون آمدم و سوار اتوبوس شرکت واحد شدم. به مرکز عملیات سپاه مشهد مراجعه کردم دیدم نیروها به سمت جبهه اعزام می‌شوند. حکم سه روزه گرفتم . گفتم: یک دوری میزنم و بر می گردم. 🔘 به منطقه رفتم دیدم همه توی مقر "نورد" هستند. چراغچی تا مرا دید، خیلی خوشحال شد. او وقتی خوشحال می‌شد دستهایش را به هم می‌مالید گفتم چرا دستهایت را به هم می‌مالی؟ گفت از طرفی دلم می‌خواهد تو به عنوان مسؤول عملیات بیایی و از طرف دیگر دوست ندارم به زحمت بیفتی. گفتم: من اگر بتوانم مشکلی نیست. این که یک روزی من مسؤول تو بودم و امروز شما مسؤول من هستی اصلاً اهمیت ندارد. کار مهم است. آقای علوی که آمد به شدت با من برخورد کرد. 🔘 روحیه ام حسابی خراب شد. گفت تو می‌خواهی بمیری؟ گفتم نمی خواهم بمیرم. گفت: اگر میخواهی بمیری، بیـا خـودم بکشمت با این وضعی که به سرت آمده حداقل صبر می کردی تا خوب بشوی. شنیده ام از بیمارستان فرار کرده ای. دکتر ملکی گفته معالجه او از دست ما خارج است و هر چه می‌گوییم گوش نمی‌دهد. هفت هشت روز ماندم. حالم به هم خورد. باز به بیمارستان مشهد منتقل شدم. دکتر ملکی گفت: مؤمن! اگر ایستاده بودی، به مرحله بعدی عملیات می‌رسیدی. صبر کن معالجه ات تمام شود. وقتی رهـا می‌کنی زحمات ما را به باد می‌دهی. از این وحشت دارم که چشم دیگرت را از دست بدهی. گفتم این دفعه آمده ام تا خوب بشوم. 🔘 مدتی آنجا بودم که مرحله دوم عملیات بیت المقدس آغاز شد. یک روز دیدم چراغ ماشینها روشن است. برف پاکن ها ایستاده و گل زده تکان می خوردند! یک دفعه رادیو گفت: توجه فرمایید، توجه فرمایید، خرمشهر آزاد شد. دیگر تاب نیاوردم. ده پانزده روز بعد از قضیه آزادی خرمشهر، به اهواز آمدم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل ششم 🔘 دیگر تاب نیاوردم. بعد از قضیه آزادی خرمشهر به اهواز آمدم. نیروها در تدارک عقب زدن دشمن از آن طرف اروند بودند. قصد آغاز عملیات رمضان را داشتند. در مقر فرماندهی تیپ ۲۱ امام رضا (ع) مسؤولیت‌ها تقسیم شده بود. حاج باقر قالیباف مسؤول خط بود. آقای آهنی معاونش بود. رییس عملیات هم آقای جواد بود. به آقای چراغچی گفتم آمده ام کار بکنم. گفت: حالا کنار خودمان باشید، تا بعد ببینم چه می‌شود. غیر رسمی به عنوان جانشین چراغچی در عملیات شرکت کردم. تیپ های ۱۸ جوادالائمه (ع) و ۲۱ امام رضا(ع) از خراسان در عملیات رمضان وارد عمل شدند. لشکر نصر هم تشکیل شده بود. 🔘 هنوز به خوبی روی پا نبودم. از طرف فرماندهی عملیات مشهد برایم مسؤولیت تعیین نشده بود. فقط به عنوان یک دوست به آقای چراغچی کمک می‌کردم. به همین دلیل فکر کردم بهتر است عملیات رمضان را به خود بچه ها واگذار کنم. یک ماه بعد از عملیات رمضان نیروها برای عملیات مسلم بن عقیل آماده شدند. ماهیچه های پا و دستم ترمیم نشده بودند. بی حسی آنها ناراحتم می‌کرد. خارش‌های فوق العاده زیادی داشتم. دوباره به مشهد برگشتم. 🔘 آذرماه ١٣٦١ رسماً به عنوان مسؤول محور تیپ ۲۱ امام رضا(ع) منصوب شدم. سه تیپ امام رضا (ع) امام صادق(ع) و جوادالائمه(ع) در قرارگاه نصر تشکیل شده بودند. شهید حاج محمد ابراهیم همت فرمانده قرارگاه نـصـر بـود. جانشین ایشان حمزه حمیدنیا، مسؤول طرح و عملیات ولی الله چراغچی، رئیس ستاد قرارگاه آقای مهدی فرودی و جانشین ایشان آقای تشکری بودند. فرمانده تیپ ۲۱ امام رضا(ع) ابوالفضل رفیعی، جانشین شان، اسماعیل قاآنی، معاون دوم ایشان حاج باقر قالیباف، جانشین من، آقای حسین خانی، مسؤول عملیات تیپ مجید مصباحی، مسؤول تیپ ۱۸ جوادالائمه(ع)، شاملو، جانشین او آقای مهدیان پور، رییس ستادشان، حمید خلخالی، مسؤول عملیاتشان آقای شوشتری، مسؤول اطلاعات شان مجید توکلی، فرمانده تیپ امام صادق(ع) آقای سعید ثامنی پور و جانشین شـان نــور الله کاظمیان بودند. هر تیبی هم دارای هشت نه گردان بود. 🔘 فرمانده گردانهای تیپ ۲۱ امام رضا (ع) عبارت بودند از گردان یاسین برادر سعید رئوف، گردان والعادیات حاج اکبر نجاتی، گردان صف، حسن جوان، گردان رعد برادر برقبانی، گردان الحدید: احمد قراقی ، گردان کوثر برادر ترابی، مسؤول اطلاعات هم علی رضایی بود. قرارگاه تاکتیکی تیپ ۲۱ امام رضا(ع) در تپه سبز بود، سه چهار کیلومتر پایین تر از جنگل که دو راهی چزابه را به فکه وصل می کرد، داخل سایت چهارم چادر زده بودیم. گردانها در چادر بودند. 🔘 یک کشتی چوخه معروفی در خراسان است، این کشتی هر روز به عنوان مسابقه در ستاد تیپ ۲۱ امام رضا(ع) اجرا می‌شد. جایزه آن یک اورکت کره ای بود. امور معمولی عملیات به صورت روزمره پشت سر گذاشته می شد. تا این که در هشتم بهمن ١٣٦١ دستور عملیات بزرگ از طریق قرارگاه عملیات به تیپ ۲۱ امام رضا(ع) ابلاغ شد. در آن زمان، شهید همت فرمانده یکی از قرارگاه های عملیاتی بود. فرمانده لشکر نصر آقای حمیدنیا شده بود. من با آقای ابوالفضل رفیعی، آقای قاآنی و حاج باقر قالیباف به قرارگاه رفتم. 🔘 اولین جلسه هماهنگی گذاشته شد. نقشه و کالک منطقه را آقای قاآنی به خوبی توضیح داد. ایشان مطلب را خوب بیان می‌کرد. یک جایی در همان حوالی به نام "در ظلمه" معروف بود، از سمت چزابه به سمت درخت سدری که در آنجا بود. ما از سمت چپ در ظلمه باید عمل می‌کردیم. در همان محل نیز، تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) عمل می‌کرد. قرار بود از آنجا روی جادۀ فکه برویم و بعد روی جاده العماره به طرف شهر و سپس تا تأسیسات نفت بزرگان برویم. روی این اصل که بسیجی و سپاهی به حد کافی در این عملیات شرکت دارند، فکر شده بود اما آنهایی که در قرارگاه نشسته و طراحی کرده بودند خیلی از واقعیت دور بودند. ادامه دارد......        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 7⃣8⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام کم کم ظهر شد و مردم رفتند. فقط فامیل و اهل
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣8⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام شب روز نهم بود که گروهی از مأموران اطلاعاتی و امنیتی خوزستان با ماشین وانت لندکروز به منزلم در اراک آمدند. از سؤالاتشان متوجه شدم که آمدنشان به چه منظوری است. به اتاق بغلی رفتم و به همسرم گفتم: بهتر است وسایل شخصی ام را در ساک برایم آماده کنی. قلب همسرم فروریخت و روی زمین نشست. بیچاره حق داشت. او تازه به من رسیده بود و برایش سخت بود که یک بار دیگر من را ببرند. با ناراحتی و آهسته گفت: - اینها چه می خواهند؟ - میخواهند چند سؤال بکنند. با بغض گفت: - خب اینجا بپرسند! همه چیز را میدانستم و سعی می کردم به او امیدواری بدهم. گفتم: - شاید این هم خواست خداست. به هرحال مجبورم با آنها بروم، ببینم چطور می شود. ان شاء الله از این امتحان نیز سربلند بیرون بیایم. تو خودت را ناراحت نکن! فقط برایم دعا کن، چندروزه برگردم. خیلی زود اشکهای همسرم سرازیر و عزایش شروع شد. با ناراحتی گفت: - به خدا از بس انتظار کشیدم و چشم به راهت نشستم، خسته شدم. هرچی کشیدیم، بسمان نبود؟! تو را به خدا نرو! سعی می کردم به روی خود نیاورم، با امیدواری به او گفتم: - توكلت على الله. انگار شر صدام من را تا خانه دنبال کرده بود و به این آسانی راحتم نمی گذاشت. صبح روز بعد با مهمان ها به طرف اهواز حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، دستها و چشم هایم را بستند و من را به اداره اطلاعات، در فلکه چهارشیر بردند و تحویل دادند و رفتند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣8⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام آقای قاری! شما متهم به همکاری با رژیم بعثی صدام بر ضد اسرا که باعث شکنجه و تنبیه آنها شده، و همچنین جاسوسی به نفع دشمن هستید. با شنیدن این اتهام سردردی شدید به سراغم آمد. سرم را با ناراحتی تکان میدادم: - لاحول و لا قوة الا بالله العلى العظيم! روی تخت دراز کشیدم و نگاهم را به سقف اتاق دوختم: - دخیلک یا الله! دخیلک یا الله کی این ماجرا تمام می شود؟! صدای استغاثه روح خسته ام را جز خودم کسی نمی شنید. حالا معنای حرفهای عزاوی داشت برایم روشن میشد: - با این کاری که کردی، اعدامت حتمی است، اما اینجا محاکمه ات نمی کنیم؛ چون تو آدم شناخته شده ای هستی و تصویرت هم در کنار سیدالرئيس از تلویزیون پخش شده؛ بنابراین می فرستمت ایران تا آنجا محاکمه ات کنند. حالم گرفته شد و نشاط و شادی که از رسیدن به خانه در دلم نشسته بود، پر کشید و رفت. **** روزها می گذشتند. تقویم سرنوشتم و شکنجه های روحی ام، رنج و ناراحتی دوباره خانواده در دوری و بی اطلاعی از من، در مسیر رفت و آمد بین اراک و اهواز هرروز ورق می خورد. روز حضورم در دادگاه رسید. صدای قیریج قیريج کشیده شدن زنجیر بسته به پایم در راهرو شنیده می شد. صدایی گوش خراش که روحم را می آزرد و خاطرات تلخ زندان ساواک را به یادم می آورد. دستبند به دست و زنجیر به پا وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم، از شدت غصه صورتم لاغرتر، گونه هایم فرورفته و چشم هایم از بی خوابی به سختی باز میشدند کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂