eitaa logo
مطالبه گری مردمی
153 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
16 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 جمهوری اسلامی پلاس 👇 خواسته های مردم مومن و انقلابی برای تقویت جمهوری اسلامی 1. به جای آپارتمان خانه ویلایی بسازیم ( دارواسعه) 2. تقویت محله گرایی در مدیریت شهری به جای منطقه 3. انقلاب در محتوای کتب درسی و الگوهای معیوب آموزش و پرورش 4. گسترش پیشگیری از بیماری (طب بومی) و اتمام حاکمیت مطلق پزشکی غربی بر سلامت مردم ( سومین دلیل مرگ به اعتراف خودشان پزشکی غربی است) 5. برنامه ملی محرومیت زدایی ( زمین رایگان (احیای موات)، بازار های وقفی برای کاسبی) 6. تعریف قوانین مادر بر مبنای اصلاح روابط انسانی 7. استراتژی استقلال علمی و تدریس طبقه بندی جدید از علم 8. توجه به منطقه جغرافیایی ظهور به عنوان محور سیاست خارجی 9. تغییر الگوی معیوب روایت میراث فرهنگی به محوریت تاثیر گذاری بر شخصیت افراد و عبرت 🔘 فعالان و پژوهشگران حوزه تمدن اسلامی برای تمام اینها ایده و برنامه دارند بازنشر کنید تا به دست همه مسئولین برسد عضویت در مجله طب اسلامی👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2237792257Cc6bced9763
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 وقتی کتاب قانون خودش را توسط جنی به نام آیواس بر آلیسترکراولی پدر شیطان پرستان دیکته می‌کنه 🗽 شیطان: زن با حیا از من نیست ✍ خانم های عزیز... ما به پایان نزدیک شده ایم، نبرد فعلی برای غربال شدن و جدا شدن مردم از منافقین است...صفوف حق و باطل داره از هم جدا میشه... این انقلاب منتهی به ظهور امام زمان عج هست و نابود نمیشه، اما آنچه نابود شدنیه دنیا و آخرت کسانی هست که به عمل می کنند... همانا شیطان دشمن اشکار انسانه و میخواد مردم به سمت بی حیایی و مسائل جنسی منحرف بشن... اگر آگاه شدی پیروزی اگر خواب باشی با جبرئیل بیدار خواهید شد اما آن روز دیر است... 💉💊پشت‌پرده‌ها در صریح نیوز 🇮🇷🚥اخبار صریح و دقیق🔽 @SarihNews ✅عضویت سریع:🔵💎 http://eitaa.com/joinchat/1112211456C1932d2effb کانال پشتیبان در ایتا: @sarih_news کانال پشتیبان در تلگرام: sarihnews1401
بازیکنان تیم ملی بوسنی😍😍😍😍😍 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ⛔️ به کانال بپیوندید 👇 @tbiin3🇮🇷❤️
📣📣📣📣📣 دوستان سلام آقای حدادپور جهرمی ، مسائل سیاسی روز را با توجه به مستندات پرونده های اطلاعاتی ، بصورت داستانهای جذاب و پر کشش به رشته تحریر در می آورد و در مورد وقایع روز و پشت پرده آنها روشنگری می نماید هر شب یک قسمت را که ۳ یا ۴ صفحه است می نو یسند و در کانال شون قرار می دهند ، خواندن آن ۵ الی ۱۰ دقیقه بیشتر طول نمی کشد وقایع این روزها و منشأ و پشت پرده آن را در طی یک داستان مستند به نام «« تقسیم »» در کانال شون گذاشته اند که از ۴۱ قسمت ، فقط چند قسمت دیگر ، باقیمانده است لینک کانال شان را در زیر می آورم امیدوارم عضو شوید و این داستان را از اول مطالعه نموده و به دیگران هم توصیه نمایید : https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour 📣📣📣📣📣
فقط به نداشته ها فکر نکنیم، بلکه به خود و دیگران نعمتهای خدای مهربان را یادآوری کنیم تا بر نعمتش بیفزاید برخی از نعمتها مانند: سلامتی بدن اعم از : دیدن، شنیدن، بوییدن، خوردن، جویدن، بلعیدن، هضم کردن، دفع کردن و... نعمت امنیت، پدر و مادر، فرزند سالم، دوستان خوب، فامیل با معرفت، آبرو، آزادی، کسب، کار ، درآمد حتی کم، سرپناه واز همه مهمتر محبت خدا و اهلبیت و دینداری و میلیونها میلیون نعمت دیگر که اگر یکی از آنها گرفته شود میتواند کل زندگی ما مختل کند... خدایا شکرت♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک هوادار ایرلندی در جام جهانی قطر پرچم فلسطین را پوشیده و حمایت خود را از مردم فلسطین اعلام می کند 📌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو جوان لبنانی وقتی میفهمن خبرنگاری که باهاشون مصاحبه میکنه اسرائیلیه ول میکنن میرن و بعدم میگن چیزی به نام اسرائیل نداریم اونجا فلسطینه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مردم قطر در جام جهانی موقع ارسال گزارش خبرنگار غاصب شبکه ۱۳ اسرائیل شعار میدن یالا یالا اسرائیلی گمشو 👌😎
🔴 دستاوردهای مهم در دو ماه اخیر که نگذاشتند مردم، باخبر شوند... ✌️🇮🇷✌️ @varmetoon
⭕️رابطه چپاولگری 🔹ما مى‌خواهيم چه كنيم روابط داشته باشيم با آنهايى كه مى‌خواهند ما را بچاپند؟ رابطه ما با آنها غير از اين است كه رابطه و چپاول بشو است؟ براى چه ما مى‌خواهيم اين را؟ بیانات‌ حضرت‌ امام ۵۹/۳/۱۴ منبع: سایت جامع امام خمینی (ره) @tabyinchannel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا چادر مشکی! پاسخ‌های مستدل یکی از اساتید حوزه درباره استفاده از رنگ‌های متنوع در لباس‌های مختلف 🔺صفحات مجازی حمید رسایی🔻 Rubika.ir/rasaee eitaa.com/rasaee T.me/www_rasaee_ir twitter.com/hamidrasaee
📣📣📣📣📣 « مماشات یا تدبیر » دشمنان ایران از خلق ، طلبان ، ، طلبان کومله و دموکرات و پژاک ، تا ، سالهاست با حمایت مالی و اطلاعاتی و رسانه ای آمریکا و کشورهای اروپایی و اسرائیل و عربستان سعودی ، سعی در برپایی یک جنگ داخلی در ایران دارند علاوه بر تحریف حقایق در مورد پیشرفت های ایران ، و سیاه نمایی و ایجاد بدبینی در فضای مجازی ، نیروهای زیادی را با آموزشهای نظامی در خصوص جنگ شهری و مقابله با سپاه و بسیج و اطلاعات ایران ، آموزش دادند و برای برپایی یک جنگ برنامه ریزی کردند برنامه ی دشمنان ، جلب حمایت مردمی و سوری سازی ایران بود اما با توجه به تجربه برپایی جنگ داخلی در سوریه توسط دشمنان ، و عکس العمل غلط دولت آن کشور که سبب شعله ور شدن جنگ داخلی و کشته شدن تعداد زیادی از مردم و آوارگی و ویرانی در آن کشور شد و شیوه و رویه همیشگی ایران در برخورد با اغتشاشات داخلی ، مسئولین نظام تصمیم گرفتند با تدبیر صحنه و میدان اغتشاشگری را مدیریت کنند . به همین دلیل همانطور که شاهد هستیم نظام بین کسانیکه تحت تاثیر جو و احساسات زودگذر وارد ماجرا شده اند با نیروهای آموزش دیده گروهک های مذکور و سازمانهای جاسوسی تفاوت غائل شدند و با ورود افراد آگاه و دلسوز و بسیجی و نیروهای انتظامی بدون سلاح گرم ، سعی در دادن و کردن صف این دو قشر داشت که با صبوری و حلم و تحمل خسارات جانی و مالی سنگین ، موفق به این امر گردید ایران با اشراف اطلاعاتی ، از تحرکات این گروهک ها مطلع بود سران آنها را می شناخت و با اثرگذاری بر این جریانات ، سعی داشت اتحاد بین آنها را تضعیف نماید و تا حدی هم ، موثر بود اما لازم بود نیروهای آموزش دیده آنها در کف میدان شناخته و دستگیر شوند اگر مامورین انتظامی با سلاح گرم وارد میدان می شدند هم افرادی از گروهک ها کشته می شدند و هم مردم جو زده . 🔥و این با عث تحریک احساسات مردم ناآگاه و شعله ور شدن اغتشاشات می شد . 🔥از طرفی اگر نیروی انتظامی با سلاح گرم وارد میدان میشد بهانه بدست گروهک ها می افتاد تا آنها هم در سطح وسیع با سلاح گرم مردم را بکشند و یک جنگ داخلی مانند سوریه به راه می افتاد در طی این مدت ، نیروهای امنیتی بیکار ننشستند و با کار اطلاعاتی ، صحنه گردانان اغتشاشات را شناسایی و دستگیر نموده و تحویل قوه قضائیه نمودند و اما مردم با شرکت گسترده و کم سابقه در راهپیمایی ها و تشییع شهدا ، نشان دادند فریب تحرکات دشمن را نمی خورند و از اعمال ننگین گروهک ها و سازمانهای جاسوسی دشمن اعلام برائت نمودند مردم با گفتن این جمله : ما از نظام می خواهیم بیش از این با اغتشاشگران مماشات نکنند ، در اصل می خواهند بگویند ما از برخورد قانونی و محکم با اغتشاشگران حمایت می کنیم وگرنه خود مردم هم شاهد بوده اند که نظام در خاموش کردن آتش اغتشاشات و دستگیری و محاکمه اغتشاشگران هیچ کوتاهی ننموده است اصولاً شکست فتنه برپایی جنگ داخلی ، با مردم از اغشاشگران ، و مردم از حکومت مردمی و قانونی امکان پذیر است بحمداله مردم ایران در هر دو مورد ، سنگ تمام گذاشتند و الحق که مردم و خانواده شهدا از دشمنان مزدور برائت جستند و همچنین ، از انقلاب و نظام جمهوری اسلامی حمایت شایسته ای نمودند می دانیم که مسئولین حداکثر تلاش خود را نموده اند . ما دستگیری و محاکمه و مجازات اغتشاشگران و پایان دادن به اغتشاشات ، و بازگشت امنیت و آرامش را به کشور ، خواهانیم . 📣📣📣📣📣
📣📣📣📣📣 سلام دوستان آقای حدادپور جهرمی لطف کردند اجازه دادند که مستند داستانی «« »» که راجع به اغتشاشات اخیر است را در کانال بگذاریم و در گروهها بفرستیم و از شنبه ان شاءالله، هر شب حدود ساعت ۱۰ شب ، یک یا دو قسمت را برای شما ارسال می نمایم به جز جمعه شبها . برای چاپ این مستند داستانی روشنگر ، بزودی و به سهل و آسانی ، دعا بفرمایید خدا به ایشان اجر و پاداش عطا فرماید الهی آمین لطفا رفقا و دوستانتون را به کانال دعوت کنید: لینک دعوت و عضویت: @Mohamadrezahadadpour پس از انتشار و استقبال بی نظیر از کتابهای: 🔺کف خیابون ۱ 🔺کف خیابون ۲ 🔺اردیبهشت (کف خیابون ۳) اکنون انتشار مستند داستانی ۴ 🇮🇷 به نام داستان 🇹🇷 قصه نفوذ 🇮🇷 تا اتاق خواب نوردخت پهلوی(عامل موساد و دختر رضا ربع پهلوی) در شب تولدش 😱 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🕙 شب‌های پاییزی و پرالتهاب ۱۴۰۱ لینک جهت مطالعه در کانال: https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour ✔️ چند نکته در خصوص داستان : 🔺 این داستان در دو فصل آماده شده. فصل اول چهارده قسمت است که انشاءالله از امشب شروع میکنیم سپس یکی دو شب وسطش وقفه میندازیم و بعدش فصل دوم را هم تقدیم میکنم. 🔺این دو فصل در دو حال و هوای کاملا مختلف هست و هر کدام طعم خاص خودش را داره. اما فصل اول دروازه فصل دوم هست. فصل دوم که مملو از اسامی واقعی و حتی اماکن و پروژه های واقعی است، ناظر به نقشه هفت ساله برای آشوب این روزهاست. 🔺 برای فصل اول، سفرهای طولانی و طاقت فرسا داشتم. حتی مدتی از خانواده دور بودم تا تونستم با فضای فصل اول ارتباط بگیرم و افرادی که قربانی این فضا هستند پیدا کنم. اگر بگم پیر شدم تا این فصل نوشته شد دروغ نگفتم. 🔺 بسیاری از توحش و انحرافات موجود در فضای فصل اول را نمیتونم روایت کنم تا عده ای دوستان اذیت نشوند. فقط از همین حالا بدونید که از چیزی که روایت کردم، صدها برابر بدتره و خدا حتی نصیب گرگ بیابون هم نکنه. 🔺اما فصل دوم ... که یکی از معاونین محترم سیاسی یکی از مجموعه های ارزشی امروز می‌گفت: فهم و ارتباط فکری دقیق با فصل دوم، برابری می‌کنه با صد ساعت آگاه سازی! مخصوصا کسانی که علاقمندند ریشه های منحوس شلوغی های این روزها را بدانند. نکات دیگری هم هست به یاری خداوند سبحان، تدریجا عرض میکنم. ✔️ ضمنا راضی ام که هر جا و برای هر کس خواستید بفرستید. اما به شرط ذکر کامل لینک کانالم و رعایت امانتداری در متن و محتوا. 🔹لطفا لطفا نخونید برای ترشح آدرنالین بلکه بخونید تا با جهان کاملا متفاوت از سطح و سیاق زندگیتان آشنا بشید. شب‌های پاییزی خوب و مفیدی برایتان آرزومندم ☺️🌷 ✍ حدادپور جهرمی 📣📣📣📣📣
لطفا رفقا و دوستانتون را به کانال دعوت کنید: لینک دعوت و عضویت: @Mohamadrezahadadpour
پس از انتشار و استقبال بی نظیر از کتابهای: 🔺کف خیابون ۱ 🔺کف خیابون ۲ 🔺اردیبهشت (کف خیابون ۳) اکنون انتشار مستند داستانی ۴ 🇮🇷 به نام داستان 🇹🇷 قصه نفوذ 🇮🇷 تا اتاق خواب نوردخت پهلوی(عامل موساد و دختر رضا ربع پهلوی) در شب تولدش 😱 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🕙 شب‌های پاییزی و پرالتهاب ۱۴۰۱ لینک جهت مطالعه در کانال: https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
✔️ چند نکته در خصوص داستان : 🔺 این داستان در دو فصل آماده شده. فصل اول چهارده قسمت است که انشاءالله از امشب شروع میکنیم سپس یکی دو شب وسطش وقفه میندازیم و بعدش فصل دوم را هم تقدیم میکنم. 🔺این دو فصل در دو حال و هوای کاملا مختلف هست و هر کدام طعم خاص خودش را داره. اما فصل اول دروازه فصل دوم هست. فصل دوم که مملو از اسامی واقعی و حتی اماکن و پروژه های واقعی است، ناظر به نقشه هفت ساله برای آشوب این روزهاست. 🔺 برای فصل اول، سفرهای طولانی و طاقت فرسا داشتم. حتی مدتی از خانواده دور بودم تا تونستم با فضای فصل اول ارتباط بگیرم و افرادی که قربانی این فضا هستند پیدا کنم. اگر بگم پیر شدم تا این فصل نوشته شد دروغ نگفتم. 🔺 بسیاری از توحش و انحرافات موجود در فضای فصل اول را نمیتونم روایت کنم تا عده ای دوستان اذیت نشوند. فقط از همین حالا بدونید که از چیزی که روایت کردم، صدها برابر بدتره و خدا حتی نصیب گرگ بیابون هم نکنه. 🔺اما فصل دوم ... که یکی از معاونین محترم سیاسی یکی از مجموعه های ارزشی امروز می‌گفت: فهم و ارتباط فکری دقیق با فصل دوم، برابری می‌کنه با صد ساعت آگاه سازی! مخصوصا کسانی که علاقمندند ریشه های منحوس شلوغی های این روزها را بدانند. نکات دیگری هم هست به یاری خداوند سبحان، تدریجا عرض میکنم. ✔️ ضمنا راضی ام که هر جا و برای هر کس خواستید بفرستید. اما به شرط ذکر کامل لینک کانالم و رعایت امانتداری در متن و محتوا. 🔹لطفا لطفا نخونید برای ترشح آدرنالین بلکه بخونید تا با جهان کاملا متفاوت از سطح و سیاق زندگیتان آشنا بشید. شب‌های پاییزی خوب و مفیدی برایتان آرزومندم ☺️🌷 ✍ حدادپور جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت اول»» منطقه کوهستانی مرز ماکو هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه! کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو. اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه. از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد. چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد. یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی. یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟ بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود. ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46» انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد. همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه. وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس! پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟ تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.
در دنیایی تاریک و سوت و کور غرق بود که یکباره با ریختن سطل آب یخ به سر و صورتش، به هوش اومد و خودشو در یه دخمه دید. متوجه شد که وسط سه نفر قلچماق با لباس محلی روی زمین افتاده و سر و صورت و گردنش خونی هست. وحشتش با دیدن اونا بیشتر شد اما نای بلند شدن نداشت. خودشو روی زمین کشید. بدن درد داشت. اما به زور خودشو میکشید تا به طرف دیوار بره و اندکی از اونا بیشتر فاصله بگیره. با وحشت و لکنت پرسید: شماها ... شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول که قیافه و هیکلش دو برابر بابک بود و بالای ابروش یه نشونه از شکستگی قدیمی داشت، یکی دو قدم جلوتر اومد و با لهجه ترکی غلیظ گفت: ما کی هستیم؟ مرتیکه یه کاره افتاده وسط زمین ما و میگه شماها کی هستین؟ عجب رویی داری! نفر دوم که دو تا دستش به کمرش بود و سیبیل بزرگی داشت و یه کم غلظت لهجه اش کمتر بود با اخم و صدای بلند پرسید: اسمت چیه؟ بابک جواب داد: بابک! نفر اول گفت: اهل کجایی؟اینجا چه غلطی میکنی؟ بابک جواب داد: ایرانی هستم. نفر دوم گفت: این که خودمونم میدونیم. کدوم شهرش؟ بابک: اهل تبریزم. شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول نزدیکتر شد و پوتینش گذاشت روی پای راست بابک و فشار داد و گفت: پرسیدم اونجا چه غلطی میکردی؟ لابد اومده بودی اسپیلت و لب تاپ ببری! آره؟ ازاین طرف بابک داشت بازجویی میشد و از طرف دیگه ... محمد گوشی را برداشت و شماره ای را دو سه بار گرفت اما اشغال بود. عصبی به نظر میرسید. از سر جاش پاشد و چند قدمی راه رفت که یهو تلفنش زنگ خورد. محمد: سلام. بفرمایید. مِهدی که اصالتا کُرد هست و حدودا چهل و پنج سالشه و جدیدا خدا بهش دوقلو داده گفت: سلام. پسره نرسیده به تپه! بلدچی هم بیشتر از این نمیتونسته معطل بشه و رفته. محمد دستشو گذاشت کنار شقیقه اش و گفت: ای داد! ممکنه چه اتفاقی براش افتاده باشه؟ مهدی: اگه زنده مونده باشه، گرفتار ماموران مرزداری ترکیه شده. اگه هم مرده باشه که دیگه هیچی! محمد پرسید: گوشیش خط میده؟ مهدی: چک کردم. نه! از اون طرف، شکنجه گر دو با ته پوتینش جوری خوابوند تو دهن بابک که دهنش پُرِ خون شد. بابک داشت ناله میکرد که گردن بابکو گرفت و صورتشو نزدیک صورت گنده خودش آورد و گفت: این شر و ورها تحویل من نده. اگه میخواستی از مرز رد بشی، مثل بچه آدم رد میشدی. مثل بقیه. از راه خودش. تا دندونات نریختم تو حلقت بگو ببینم چرا اون راهو انتخاب کردی؟ بابک که داشت از درد دهان و دندان رنج میبرد با آه و ناله گفت: میخواستم از مرز رد بشم. میخوام برم ترکیه. آدرس اشتباه بهم دادند. لعنت به پدر و مادر اونی که راهو اشتباه نشونم داد. شکنجه گر اول که از بقیه عصبی تر به نظر میرسید گفت: نشد. بازم زدی به باقالیا. از اونجایی که تو میخواستی رد بشی، جن و شیطون هم رد نمیشن. بابک گفت: آقا غلط کردم. گه خوردم. مگه من راه بلدم؟ مگه راه بلد داشتم؟ یه عوضی بهم گفت چون فراری هستی، نمیتونی از مرز رد بشی. فقط باید از اینجا بری که بتونی خلاص بشی. بذارین برم. وقتی آبها از آسیاب افتاد، میرم خودمو معرفی میکنم. به همه چیزم اعتراف میکنم. به ارواح خاک آقام میرم خودمو معرفی میکنم. اما الان نه. بعدا. بذار برم. شکنجه گر دو پرسید: به چی اعتراف کنی؟ مگه چیکار کردی؟ 🔸🔹🔸🔹 ازاون طرف، سعید و مجید اومدن داخل اتاق محمد و با سلام و احترام وارد شدند و نشستن رو صندلی. مجید گفت: مخبری که تو اون منطقه داریم اثری از بابک و یا آدمی با نشونی های اون نداره و به چنین موردی برخورد نکرده. محمد که حسابی تو فکر بود گفت: میدونم. از اونجاها که مخبر داریم رد نشده ولی فکر کنم زیادی رفته سمت چپ. گفته بودین زاویه 45 درجه برو سمت چپ اما ... سعید گفت: رفتار مرزداری ترکیه چطوریه؟ محمد جواب داد: موجودات وحشی و زبون نفهم! 🔸🔹🔸🔹 و واقعا هم همینطور بود... نفری که از دو تا شکنجه گر قبلی جوان تر بود به طرف شکنجه گر2 اومد و آروم درِ گوشش چیزی گفت و بعدش هم کنار ایستاد. شکنجه گر2 گفت: بابک شهریاری! آره؟ درسته؟ فامیلیت شهریاریه؟ چرا میخواستی رد بشی؟ مگه چیکار کردی؟ بابک گفت: آقا شما که توی سه سوت تونستین اسم خودم و فامیلم و جد و اجدادم دربیارین، لابد اینم میدونین که دو هفته پیش تو تبریز شلوغ شد و ریختن چندتا مرکز دولتی آتیش زدند. شکنجه گر1 گفت: خب؟ بابک: کار من و دوستام بود. الان هم دنبالمن. شکنجه گر2 پرسید: دوستات چی شدن؟ بابک با ناراحتی گفت: گرفتنشون. دو هفته است. خبری ازشون نداریم. شایدم سرشون کرده باشن زیر آب. جان عزیزت ما رو تحویل آخوندا نده! اینا رحم ندارن. تو رحم کن. https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
شکنجه گر1در حالی که داشت چاقوی بزرگی را با چاقو تیزکن برقی تیزتر میکرد و صدای بدی در فضا پیچیده شده بود گفت: ولی آدم عادی از اون منطقه رد نمیشه. اگرم رد بشه، ینی دارن ردش میکنن. وقتی هم ردش میکنن ینی داستان بوداره. دهاتی ها و راه بلدها از این مسیر، کسی رو رد نمیکنن. شکنجه گر سوم که کنار ایستاده بود دهن باز کرد و گفت: حالا اینا به کنار. وقتی که لاشه چیزایی که آتیش زده پیدا کنیم و وسط اون لاشه ها گوشی همراه ساده باشه، ینی داره ما رو بازی میده حرومزاده! راست میگفت. چون وقتی بابک بی هوش شده بود و انداختنش بالا و داشتن میبردنش، دو تا گروه سه نفره با سگ های خاص و وحشی در حال پرسه زدن بودند که یکی از گروه ها به لاشه چیزهایی برخورد میکنه که سوزونده شده بود. همشو با احتیاط برداشتند و در یک کیسه متوسط جا دادن و با خودشون بردند. شکنجه گر2 به بابک گفت: یا حرفه ای هستی و داری ادای اُسکلا رو درمیاری و فکر اینجاشو نمیکردی! یا خیلی احمقی و نمیدونی تو چه بلایی افتادی! شکنجه گر1 که دیگه چاقوش تیز شده بود و داشت روی ناخن خودش امتحانش میکرد گفت: منتظر بودی کی بیاد سراغت؟ که اینقدر خیالت راحت بوده که راهتو درست اومدی و گوشیتم سوزوندی و نشستی روبروی تپه دَکَل؟! هان؟ بابک که دید واقعا تو دردسر افتاده وحشتش بیشتر شد و گفت: من ... من توضیح میدم. به جان مادرم توضیح میدم. به قرآن مجید دروغ نمیگم ... آقا یه لحظه ... شکنجه گر3 فورا کابل ضخیمی را ازبین چند تا کابلی که اونجا بود انتخاب کرد و قبل از اینکه دستِ شکنجه گر اول به بابک برسه، پوتینشو گذاشت رو سرِ بابک و با خشم و فریاد گفت: خفه شو! همه چی واضحه. چیو میخوای توضیح بدی؟ اینو گفت و شروع کرد با کابل به سینه و شکم و پهلوهای بابک زد. بابک حتی فرصت نمیکرد خودشو بکشه کنار و خودشو جمع کنه تا کمتر درد بکشه. از بس ناکس تند تند و پروانه ای میزد. بیچاره رو سیاه و کبود کرد. وقتی خیلی ضربه تند و تیز به سینه و پهلوها بخوره، دیگه نفس آدم کم کم قطع میشه و چهره و صورتش هم کبود میشه و آدم به هر جوونی و ورزشکاری باشه، به مرز خفگی میرسه... ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت دوم»» روستای مرزی - پشت بامِ منزل کاک رسول نیمه های شب بود. کاک رسول که مردی پنجاه و پنج ساله و جا افتاده با سیبیلی بزرگ و چهار شانه و ستبر بود، از پله های کنار حیاط خونش بالا رفت و به پشت بام رسید. دسته کلیدش را درآورد و کلیدی را انتخاب کرد. اندکی با احتیاط، در حالی که پشت سرش را میپایید، در را باز کرد و وارد پشت بام شد. چند قدمی راه رفت و این طرف و اون طرف را با احتیاط نگاه کرد. وقتی خیالش راحت شد، با دهانش صدایی شبیه صدای سوت درآورد. چند لحظه بعد، سر و کله دو نفر با سر و روی پوشیده از پشت بام یکی از منازل مجاور پیدا شد که با یکی دو حرکت، روی پشت بام کاک رسول پریدند. صورت پوشیده اول فورا گفت: سلام کاک رسول. کاک رسول گفت: سلام. تو مهدی نیستی! صورت پوشیده دوم گفت: سلام کاک. مهدی منم. این رفیقمه. کاک رسول گفت: خیلی لفظ قلم سلام کرد. اما الان که صدای خودت شُنفتم فهمیدم تو خودِ مهدی هستی. صورت پوشیده1 گفت: ببخشید صورتم پوشیده است. قصد جسارت ندارم. کاک رسول جواب داد: اگه پوشیده نبود شک میکردم. راستی خوب شد دیگه پیام نمیدین. دفعه قبل هم داشت دردسر میشد. هر کاری دارین فقط حضوری.کارتو بگو! مهدی گفت: یکی از کفترای ما نیست. تازه پَر هست و احتمالا گیر افتاده. تو برنامه نبود اینجوری زود بد بیاره. کاک رسول پرسید: کجاست؟ جاش مشخصه؟ اونا خبر نداشتند که در اون لحظه، بابک بی جون و بی حال، کف اتاق شکنجه افتاده. دستاشو از پشت سر بسته بودند. اطرافش خون زیادی ریخته شده بود و شلاق و چوب و میلگرد و سرنگ و ... دور و برش افتاده و صحنه وحشتناکی به وجود آورده بود. صورت پوشیده1 به کاک رسول گفت: همین دیگه! جاشو نمیدونیم که مزاحم تو شدیم. مهدی گفت: کاک رسول خیلی وقت نداریم. بالاخره امشب یا قصد جونش میکنن یا نگهش نمیدارن و فردا صبح میفرستنش یه جای دیگه و دسترسی ما بهش سخت تر میشه. کاک رسول: اگه جنازش پیدا کردیم چی؟ به دردتون میخوره؟ صورت پوشیده1: گفتن باید زنده بمونه. درباره مُردش حرفی نزدن. مهدی گفت: پُشتِشَن. باید زنده بمونه. کاک رسول: خب حالا اگه به تورمون خورد کجا تحویلش بدیم؟ مهدی گفت: هیچی. ردش کنین بره. بقیش با خودش. اونا خدافظی کردند و رفتند و کاک رسول با احتیاط به اتاقش برگشت. چراغا خاموش بود و توی تاریکی داشت با گوشی همراهش کار میکرد. همین طور که وارد یه گروه تلگرامی شد و شروع به چت کردن کرد. کاک رسول: کوتر(کبوتر در زبان کردی) رفیق ما خونه شما نپریده؟ اکانت1: سلام کاک. جَلد بوده؟ کاک رسول: سلام. اره. اکانت2: سلام کاک. ما ندیدیم. اکانت3: سلام کاک. ما ندیدم. اکانت4: سلام. ما هم ندیدیم. اکانت5: سلام. ندیدیم. اکانت6: ندیدیم. کاک رسول: سالوادور کجاست؟ سالوادور: سلام کاک. زیر سایه ات. 🔸🔹🔸🔹 محمد نشسته بود روی صندلیش و با دقت داشت به صفحه کامپیوترش نگاه میکرد. گوشی را برداشت. محمد: مجید همه دیتاهای اون طرفو بفرست روی صفحه خودم. مجید: چشم. داشتم چک میکردم. محمد: خوبه. به چیزی هم رسیدی؟ مجید: طرف خودمون نه. تحلیل دیتای خونه همسایه هم زمان میبره. ولی بچه ها مشغولن. محمد: سعید رفته یا هست؟ مجید: مادرش ناخوشه و سعید مجبور بود امشب بیمارستان بالا سرش باشه. محمد: همشو بفرست رو سیستم خودم. مجید: چشم. اما زیاده. بگم بچه های فنی نیروی بیشتری بذارن؟ محمد: نگفتی تا الان؟ مجید: نه هنوز. منتظر دستور شما بودم. 🔸🔹🔸🔹 کاک رسول فورا از گروه خارج شد و وارد صفحه شخصی سالوادور شد. کاک رسول: زیر سایه ام؟ سالوادور: بله کاک. کاک رسول: نزدیکه؟ سالوادور: دور نیست. کاک رسول: دیدیش؟ سالوادور: خودم نه. کاک رسول: چیزی هم گفته؟ سالوادور: نمیدونم. نشنیدم. کاک رسول: نگفتن اسمش چیه؟ سالوادور: چرا. بابک! 🔸🔹🔸🔹 این طرف همه سرگرم کار خودشون بودند. مجید سرش تو مانیوتور روبروش بود که یهو گوشیشو برداشت و ارتباط گرفت. محمد: چی شد؟ مجید: قربان آماده است. لطفا همین حالا تشریف بیارین. محمد پاشد رفت اتاق کنترل. تا وارد شد همه جلوش بلند شدند. دستور داد راحت باشن و به کارشون برسن. محمد: مجید چه خبر؟ مجید: آقا پیام جدید داریم. رییس: کدنویسی شده؟ مجید: آره. از طرف مهدیه. محمد: بفرستش رو مانیتور 1 مجید پیام را فرستاد روی مانیتور 1. نوشته بود: هست ولی خسته است. محمد نفس عمیقی کشید و اخماش باز شد و روی صندلیش لم داد و گفت: خب خدا را شکر. حیف بود. نباید اینجوری تموم میشد. مجبور شدیم اینجوری بفرستیمش. وگرنه انتخاب من اینجوری نبود. مجید براش بنویس ردش کنن. مجید شروع به کدنویسی کرد و بعدش هم اینتر زد. 🔸🔹🔸🔹
چند لحظه بعد، بغل اتاق شکنجه ای که بابک توش بود، چهره ای که تو تاریکی معلوم نبود کی هست، نتِ گوشیشو روشن کرد و وارد تلگرام شد. سراغ پیامهای شخصی رفت و از بین همه اش، صفحه شخصی سالوادور را باز کرد. سالوادور: گفتی اسمش چیه؟ نوشت: گفت اسمم بابک هست. استعلام کردیم و دیدیم واقعا بابکه. سالوادور پرسید: زنده است؟ نوشت: آره فکر کنم. سالوادور: میخوانِش. نوشت: سخته! سالوادور: میدونم. نوشت: میان دنبالش؟ سالوادور: معلومه که نه! نوشت: باشه. ببینم حالا. سالوادور: ردش کن. نوشت: من مشکلی ندارم اما این نمیتونه. جون نداره. سالوادور: ردیفش کن. نوشت: کدوم وَر؟ سالوادور: سمت خودمون. نوشت: اوکی. نیمه های شب، در اتاق شکنجه باز شد. صدای پارس سگ ها از دور و بر میومد. دو تا پا از تاریکی ها در حال عبور بود و به طرف بدن بی هوش بابک رفت. خیلی با احتیاط مسیر را طی کرد. تا رسید به بدن بابک. خم شد و نشست بالای سر بابک. از اندک نوری که اونجا بود، نمیشد تشخیص داد چه کسی هست که نشسته بالا سر بابک و داره با چاقوی ضامن دارش، پاهاشو باز میکنه! بابک رو برگردوند و صورتشو گرفت کنار سینه اش. قمقمش درآورد و چند قطره آب ریخت تو دهن و گلوی خشک بابک. دستمالش درآورد و صورت بابک رو یه کم تمیز کرد. هنوز صورت بابک طبیعی نبود و اثر خون و زخم، بیشتر از این حرفا وجود داشت. بعد از چند لحظه بابک رو بلند کرد و در حالی که رو دستش بی هوش بود، با احتیاط و قدم قدم از اونجا خارج شد. مرد داشت تو تاریکی و با چراغ خاموش رانندگی میکرد ولی از بابک روی صندلی های ماشینش خبری نبود! گوشیش رو درآورد و متن پیامکی را نوشت و برای کسی فرستاد که به جای اسمش، سه تا نقطه ذخیره کرده بود. متن پیامک این بود: جونوری که امروز با کابل افتادم به جونش به صبح نکشید و تموم کرد. میترسم اگه جنازه اش اینجا باشه، دردسر بشه. اینو نوشت و گوشیشو گذاشت روی صندلی بغلیش. بعد از چند دقیقه صدای پیامک اومد. برداشت و بازش کرد و دید نوشته: به درک! دفنش کن و خلاص. مرد که همون شکنجه گر3 بود، لبخندی زد و سیگاری از جیبش درآورد و روشنش کرد و یه آهنگ بی کلام گذاشت و به مسیرش ادامه داد. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا