ختم ۱۴ هزار صلوات به نیت شفای عزیزِ دلمون، هدیه به محضر آقا قمربنی هاشم نذر فرج...
شما با چند صلوات همراه ما میشید؟
@Hanin_20
اسمش علیاصغر بود. باباش با آدم بدا میجنگید. وقتی همهی یارهاش تو جنگ با آدم بدا کشته شدن، باباش ایستاد و گفت کسی منو یاری میکنه؟ هیچکس جواب نداد... علیاصغر که دید باباش تنهاست، گهوارهاشو تکون داد. ینی بابا... من هستمها! غصه نخوری بابا...
مامانش هم یه قهرمان بود... علیاصغر رو بغل کرد داد دست باباش. آخه خیلی بیتابی میکرد! چون آدم بدا بهشون آب نداده بودن، علیاصغر تشنه شده بود... مامانش هم از تشنگی شیر نداشت بهش بده دیگه... علیاصغر رفت بغل باباش. مثل تو که بابا بغلت میکنه
باباش بوسیدش و رفت به سمت آدم بدا. بهشون گفت نامردا! با من جنگ دارید! چرا به نوزادم آب نمیدید؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که علیاصغر دیگه گریه نکرد... آروم شد... آدم بدا علیاصغر رو هم مثل داداشاش...
علیاصغر با گلوی زخمی رو دست باباش بود... باباش نمیدونست چی کار کنه... کجا بره...
به اینجای قصه که رسید،
بدو بدو رفت از توی یخچال بطری آب آورد
هی میگفت
آبَّ...
نی نی...