مامانش هم یه قهرمان بود... علیاصغر رو بغل کرد داد دست باباش. آخه خیلی بیتابی میکرد! چون آدم بدا بهشون آب نداده بودن، علیاصغر تشنه شده بود... مامانش هم از تشنگی شیر نداشت بهش بده دیگه... علیاصغر رفت بغل باباش. مثل تو که بابا بغلت میکنه
باباش بوسیدش و رفت به سمت آدم بدا. بهشون گفت نامردا! با من جنگ دارید! چرا به نوزادم آب نمیدید؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که علیاصغر دیگه گریه نکرد... آروم شد... آدم بدا علیاصغر رو هم مثل داداشاش...
علیاصغر با گلوی زخمی رو دست باباش بود... باباش نمیدونست چی کار کنه... کجا بره...
به اینجای قصه که رسید،
بدو بدو رفت از توی یخچال بطری آب آورد
هی میگفت
آبَّ...
نی نی...
[فقط اون موقعی که حاضر میشی بری بیرون بابات میگه حق نداری پاتو از در بزاری بیرون!]
امشب بی پناه تر از هر شبی ام که تو زندگیم تجربه کردم
آقای من!
محتاج یک گوشه نگاه شما هستم...